Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان دو شهر - قسمت سوم

داستان دو شهر - قسمت سوم

نویسنده: چارلزدیکنز
مترجم: ساره خسروی

آمادگی

وقتی کالسکه ی چاپاری پیش از نیمروز، صحیح و سلامت به دوور رسید، سر پیشخدمت هتل رویال جورج طبق عادت همیشگی اش در کالسکه را گشود. او این کار با تشریفات خاصی انجام می داد چرا که مسافرت از لندن در زمستان، چنان دستاورد عظیمی بود که می بایست به سبب آن به مسافران ماجراجویش تبریک گفته می شد.

اما در آن زمان، تنها یکی از آن مسافران ماجراجو تبریک گفتن باقی مانده بودند زیرا دو نفر دیگر هر کدام به نوبت در مقصد کنار جاده ی خود پیاده شده بودند. درون کپک زده ی کالسکه و کاه مرطوب و کثیفش، بوی نامطبوع و تیرگی اش همه و همه دست در دست هم داده بودند تا کالسکه به سگ دانی بزرگی شبیه باشد. آقای لوری مسافر، آنگاه که با شال گردن ژولیده و درهم پیچیده، کلاه شل و ول و پاهای گلی، خود را در میان زنجیره ی کاه تکان داد، نیز بی شباهت به سگ بزرگی نبود.

«پیشخدمت، فردا کشتی عازم کاله می شود؟»

«بله قربان، اگر هوا یاری کند و باد ملایم شود، عازم می شود. جریان آب ساعت دوی بعدازظهر برای حرکت مناسب خواهد بود. می خواهید استراحت کنید؟»

«من تا شب به بستر نمی روم. اما به یک اتاق خواب و اصلاح گری نیاز دارم.»

«پس از آن صبحانه میل می کنید؟ چشم قربان. اگر مایلید از این سمت بفرمایید. کانکورد را به آقا نشان دهید. جامه دان آقا و آب داغ را به کانکورد برید. چکمه های آقا را درآورید. درآنجا آتش خوبی به پا شده است. قربان، اصلاح گر را به کانکورد ببرید. بشتابید.»

اتاق خواب کانکورد همواره به مسافرینی که با کالسکه ی چاپاری می رسیدند داده می شد و از آنجایی که مسافرانی که با کالسکه می آمدند، سرتاپای خود را می پوشاندند، این اتاق  برای خدمه هتل رویال جورج جذابیت زیادی داشت، زیرا، علی رغم این که افرادی که داخلش می شدند، همگی یک شکل بودند، اما انواع و اقسام مردان از آن خارج می شدند، لذا، یک پیش خدمت دیگر، دو دربان و چند ندیمه و زن صاحب ملک همگی برحسب تصادف در جای جای فاصله ی بین کانکورد تا سالن غذا خوری به انتظار دیدن نجیب زاده ی شصت ساله می پلکیدند. سپس او را که کت و شلوار قهوه ای رنگ کهنه اما تمیز نگاه داشته ای را که سردست های مربعی شکل و جیب های آویزانی داشت بر تن کرده بود، حین رفتن به سالن غذا خوری دید زدند.

آن روز صبح، سالن غذا خوری جز آن مرد قهوه ای پوش، مشتری دیگری نداشت. میز صبحانه اش را به کنار آتش کشیده بودند و آنگاه که سرمیزش به انتظار وعده اش نشست و آتش بر او می تابید، چنان بی حرکت نشسته بود که گویی می خواست کسی نقاشی اش را به تصویر درآورد. او که هریک از دست هایش را روی یکی زانوهایش نهاده بود بسیار منضبط و منظم به نظر می رسید. صدای تیک تاک ساعتی که زیر آویزه ی جیب جلیقه اش بود، چنان موعظه ی پرطنینی را به پا کرده بود که گویی می خواست وقار و طول عمر خود را به رخ سبک سری و ناپایداری آتش بکشد. پاهای خوش تراشی داشت و اندکی به آنان می بالید زیرا جوراب های قهوه ای براق و تنگش که تاروپود خوبی داشتند، پاهایش را محکم در خود گرفته بودند. کفش ها و سگک های کفشش نیز هرچند ساده اما تر و تمیز بودند. کلاه گیس عجیب براق و مجعدی بر سرداشت. این کلاه گیس که ظاهراً از مو ساخته شده بود، بیش تر به الیاف ابریشم یا شیشه می مانست. پیراهن کتانی که برتن داشت اگرچه لطافت جوراب هایش را نداشت اما به سپیدی نوک امواجی که در ساحل مجاور می شکستند یا بادبان هایی که زیر پرتوی خورشید در دریای دور دست می درخشیدند، بود. چهره ی همیشه آرام او که با یک جفت چشم روشن و نمناک زیرآن کلاه گیس عجیب، نورانی شده بود، نشان از این داشت که صاحب این صورت، در طول این سال ها، برای ممارست با آرامش و خاموشی بانک تلسون، درد بسیاری را متحمل شده بود. گونه هایش گلگون بود و چهره اش هرچند که چین و چروک داشت اما آثار نگرانی و تشویش چندانی در آن دیده نمی شد. اما شاید دلیل آن بود که کارمندان مورد اطمینان و عزب بانک تلسون بیش تر به فکر دیگران بودند و اولویت ها و نگرانی های دسته دوم آنان نیز مانند لباس های دسته دو به راحتی می آمدند و می رفتند و ماندنی نبودند.

آقای لوری پس از اینکه شباهتش را با مردی که نشسته بود تا نقاشی اش به تصویر درآید، تکمیل کرد، به خواب فرو رفت. با آمدن صبحانه اش از خواب بیدار شد و درحالی که صندلی اش را به سمت میز صبحانه می کشید، به پیشخدمت گفت:

«می خواستم برای آمدن خانم جوانی که امکان دارد، امروز هر آن از راه برسد، مکانی مهیا بفرمائید. ممکن است خواستار ملاقات با جارویس لوری باشد و یا تنها بخواهد با کارمند بانک تلسون دیدار داشته باشد. درآن صورت به من اطلاع دهید.»

«چشم قربان، بانک تلسون لندن؟»

«بله.»

«چشم قربان. ما اغلب افتخار پذیرایی از همکاران شما را که همواره بین لندن و پاریس درآمد و شد هستند، داریم. قربان، ظاهراً کارمندان بانک تلسون زیاد در آمد و شد هستند.»

«بله، زیرا ما علاوه براین که یک بانگ انگلیسی هستیم، یک بانک فرانسوی نیز هستیم.»

«بله قربان اما به گمانم که شما زیاد عادت به مسافرت ندارید؟»

«در سال های اخیر خیر. از آخرین باری که به فرانسه آمدیم، یعنی  آمدم، پانزده سال می گذرد.»

«جداً قربان؟ این یعنی پیش از آمدن من و خدمه ی فعلی به اینجا. هتل رویال جورج در آن دوران دست اشخاص دیگری بود، قربان.»

«بله، درست است.»

«اما من شرط می بندم که شکوفایی بانکی چون تلسون مربوط به پنجاه سال پیش است نه پانزده سال پیش. این طور نیست؟»

«حتی اگر این رقم را سه برابر کنید و بگویید صد و پنجاه سال پیش، بازهم زیاد از واقعیت دور نیست.»

«عجب، قربان.»

پیشخدمت با لب ها و چشمانی گرد کرده، از میز فاصله گرفت، دستمال سفره اش را از بازوی راست به بازوی چپش نهاد و با آسودگی چنان که گویی در رصدخانه یا برج مراقبت ایستاده بود، طبق عادت دیرین تمامی پیشخدمتان تاریخ، غذا خوردن و نوشیدن مهمان را زیر نظر گرفت.

وقتی آقای لوری صبحانه اش را به اتمام رساند، برای پیاده روی رهسپار ساحل شد.

شهر کوچک، باریک و پرپیچ و خم دوور، خود را از ساحل مخفی نگاه داشته بود و به سان یک شترمرغ دریایی سرش را به داخل صخره های گچی فرو برده بود. ساحل، صحرایی سراسر دریا و تپه های سنگی بود که وحشیانه به جست و خیز می پرداختند و دریا هرکاری که میلش می کشید می کرد، و میلش جز به تخریب نمی کشید. برشهر و برصخره ها می غرید و دیوانه وار کرانه را به زیر خود فرو می برد. هوایی که در میان خانه ها حاکم بود به حدی بوی تند ماهی می داد که گویی همان طور که انسان های دلتنگ، درون دریا فرو می رفتند، ماهیان دلتنگ نیز در هوا غوطه می زدند. این بندر، اندکی ماهیگیری و شبانگاه قدری پرسه زنی و نظاره ی دریا را به خود می دید، مخصوصاً آن دم که جرز و مد ایجاد می شد و در شرف طغیان بود. کاسبانی که کاسبی درست و حسابی نداشتند، گاه به طرزی عجیب و غریب ثروتی عظیم به کف می آورند و جالب آن بود که درآن محله کسی تاب تحمل چراغ افروزان را نداشت.

با فرا رسیدن بعدازظهر، هوایی که در برخی فواصل تا حدی صاف بود که ساحل فرانسه را نمایان می کرد، باری دیگر مملو از مه و بخار گشت. و متعاقب آن، آقای لوری نیز تیره و تار شد. آنگاه که هوا به تاریکی گرایید او کنار آتش سالن غذا خوری، همان طور که منتظر صبحانه اش شده بود، به انتظار شامش نشسته بود، ذهنش در آن سرخی آتش، سخت مشغول کندن بود.

یک بطری نوشیدنی پس از شام، به شخصی که در ذغال های سوزان سخت مشغول حفاری است، هیچ ضرری نمی رساند جز اینکه او را از کار باز می دارد. مدتی بود که آقای لوری بی کار بود و تازه واپسین جام نوشیدنی اش را با رضایت کاملی که هموار بر چهره ی پیرمردان خوش مشربی که به آخر بطری می رسند، نمایان می شد، ریخته بود که صدای تلق تلق چرخ های کالسکه ای، در خیابان باریک به گوش رسید و سپس در حیاط طنین انداخت.

بی آنکه لب به جامش بزند، آن را برجای نهاد و گفت «حتماً دوشیزه است.»

چند دقیقه نگذشت که پیشخدمت وارد شد و اعلام کرد که دوشیزه مانته از لندن رسیده اند و باعث مسرت ایشان است که با کارمند بانک تلسون دیدار داشته باشد.

«به این زودی؟»

دوشیزه مانته در جاده اندکی رفع خستگی کرده بود، لذا دیگر نیازی به استراحت نداشت. و به شدت خواهان ملاقات فوری با کارمند بانک تلسون بود، البته اگر باعث مزاحمت ایشان نمی شد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان دو شهر - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان دو شهر انتشارات حباب
  • تاریخ: پنجشنبه 18 دی 1399 - 08:22
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2084

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 872
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23031976