Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان دو شهر - قسمت چهارم

داستان دو شهر - قسمت چهارم

نویسنده: چارلزدیکنز
مترجم: ساره خسروی

کارمند بانک تلسون، چاره ای نداشت جز این که جامش را با درماندگی و بی هیچ احساسی سرکشد، دستی برسر کلاه گیس کوچک و عجیب خود بزند و به دنبال پیشخدمت به محل استقرار دوشیزه مانته برود. آن اتاق، تاریک و بزرگ بود و اسباب و اثاثیه اش به سبک خاک سپاری با پارچه های مو اسبی سیاه رنگ مزین شده و حاوی چند میز سنگین تیره رنگ بود. این میزها به قدری روغن کاری شده بودند که دو شمع بلندی که روی میز وسط اتاق قرار داشتند، چنان پراندوه و برهریک از روکش های میز منعکس شده بودند که گویی در گورهای عمیق ماهون سیاه دفن شده بودند و تا از قبر بیرون نمی آمدند، نمی بایست انتظار نوری از آن ها می داشت.

رسوخ درآن تیرگی به قدری دشوار بود که آقای لوری که راه قالی ترکی کهنه را در پیش گرفته بود، دمی گمان کرد خانم مانته دریکی از اتاق های مجاور است اما آنگاه که از کنار دو شمع بلند رد می شد، دریافت که خانمی که بیش از هفده سال نداشت بین میز و آتش بینشان، برای خوشامد گویی به او ایستاده بود. او شنل سوار کاری برتن داشت و هنوز  کلاه حصیری روبان دارش را در دست نگاه داشته بود. نگاه مرد به این قامت ریزنقش و زیبا، گیسوان طلائی و یک جفت چشم آبی که کنجکاوانه به او می نگریستند، افتاد. پیشانی صاف و پرطراوتی داشت که استعداد خاصی در نشان دادن حالتی داشت که نه حاکی از گیجی بود، نه تعجب، نه هشدار و نه حتی توجه، ولو این که همه ی این حالات را داشت. آنگاه که همه ی این حالات را به چشم دید، شباهت آشکار این صحنه با تصویر دیگری چون برق از سرش گذشت: تصویر کودکی که در یک روز سرد و تگرگی که دریا طغیان کرده بود، در گذرگاه همان آب ها سخت در آغوش گرفته بود. این شباهت، همچون نفسی که از سطح آینه قدی باریک پشت سر دوشیزه گذر کند، محو شد. روی قاب این آینه، گروهی از خدایان عشق سیاه پوست که چندی از آنان بی سر و همگی لنگ بودند، سبدی مشکی رنگ از میوه های دریای بحرالمیت را پیشکش الهه های سیاه می کردند، و درهمین اثنا بود که آقای لوری برای دوشیزه مانته تعظیم کرد.

دوشیزه با صدای واضح و دل نشینی که اندکی لهجه ی خارجی داشت گفت «لطفاً بنشینید.»

آقای لوری بار دیگر تعظیم کرد و حین نشستن، به رسم پیشینیان گفت «دستتان را می بوسم، دوشیزه.»

«جناب، من دیروز نامه ای از بانک دریافت کردم مبنی براین که خبری – یا کشفی»

«دوشیزه، واژه اش مهم نیست. هر دو کلمه، معنا را می رساند.»

«- - - درخصوص ملک کوچک پدر مفلوکم که هرگز او را ندیدم چرا که دیری است، جان باخته - -»

آقای لوری در صندلی اش تکانی خورد و با تشویش به خدایان عشق سیاه پوست نگاه انداخت. چنان که گویی آن ها، با آن سبدهای مضحکشان کمکی به کسی روا می داشتند.

«نامه مرا ملزم داشت که به پاریس بروم و در آنجا با یکی از کارمندان بانک که به خود زحمت داده تا بدین منظور عازم پاریس شود، دیدار کنم.»

«خودم هستم.»

«انتظارش را داشتم جناب»

دوشیزه با تعظیم رسم ادب را به جا آورد (درآن دوران بانوان جوان تعظیم می کردند) و تمایل داشت به او نشان دهد که چقدر آن مرد از او بزرگتر و داناتر است. آقای لوری نیز باری دیگر بر او تعظیم کرد.

«من به بانک پاسخ دادم، حال که افرادی کاردان به من توصیه می کنند که به پاریس بروم، از آنجایی که یتیم هستم و دوستی ندارم که مرا همراهی کند، سپاسگزار می شوم اگر به من اجازه دهند که در طول این سفر، خود را تحت حمایت آن آقای گران قدر درآورم. آن آقا لندن را ترک کرده بودند اما به گمانم که قاصدی را که به دنبالشان فرستادند تا از ایشان بخواهد که اینجا منتظر من بمانند.»

آقای لوری گفت «باعث مسرت من است که چنین مأموریتی برمن گماشته شده است. خوشحال می شوم آن را به انجام برسانم.»

«جناب، حقیقتاً از شما تشکر می کنم و با حق شناسی سپاسگزار شما هستم. بانک به من گفت که این آقا جزئیات مسئله را برایم توضیح می دهند و گفتند که خود را برای چیزهای شگفت آوری آماده کنم. من همه ی تلاشم را کرده ام تا خود را برای این اخبار آماده کنم و بالطبع مشتاقانه تمایل دارم که از این موضوع باخبر شوم.»

آقای لوری گفت «بالطبع. بله – من-»

پس از مکث کوتاه که حین آن باری دیگر دستی به کلاه گیس خشک روی سرش کشید، اضافه کرد «نمی دانم از کجا آغاز کنم، دشوار است.»

او شروع به صحبت نکرد اما حین درنگش نگاهش به نگاه دوشیزه گره خورد. پیشانی با طراوتش، همان حالت خاص را به خود گرفت، اما نه فقط خاص بود بلکه زیبا و منحصر به فرد نیز بود. سپس دخترک دستش را بالا آورد، چنان گویی که با حرکتی غیرارادی سایه ای را گرفت یا آن را از حرکت بازداشت.

«جناب، آیا با من غریبی می کنید؟»

آقای لوری با تبسمی منطقی دستانش را جلو داد و گفت «مگر غریبه نیستم؟»

آنگاه دخترک متفکرانه بر صندلی ای که تاکنون کنارش ایستاده بود، نشست، آن حالت بین ابروان و بالای دماغ کوچک و زنانه ای که خطش به ظرافت و زیبایی هرچه تمام تر بود، عمیق تر شد. همچنان که دخترک غرق افکار خویش بود، آقای لوری به او می نگریست و آنگاه که با هم چشم در چشم شدند، کارمند بانک به صحبتش ادامه داد:

«با توجه به کشوری که تابعیتش را پذیرفته اید، به گمانم بهتر باشد که شما را با نام انگلیسی دوشیزه مانته خطاب کنم.»

«هر طور مایلید.»

«دوشیزه مانته، من مأموریتی دارم که باید آن را به انجام برسانم. آنگاه که پذیرای این اطلاعات می شوید، مرا چیزی بیش از یک ماشین سخنگو در نظر نگیرید و بیش از آن هم نیستم. من با اجازه ی شما داستان یکی از مشتریانمان را برایتان می گویم.»

«داستان!»

به نظر می رسید که آقای لوری به عمد کلمه ای که دوشیزه تکرار کرد را اشتباه برداشت کرد، چرا که فوراً گفت «بله مشتری. ما در امور بانکداری اغلب ارباب رجوع هایمان را مشتری می نامیم. او نجیب زاده ای فرانسوی، دانشمندی برجسته و یک دکتر بود.»

«آیا اهل بووه نبود؟»

«چرا، او نیز همچون پدرتان؛ آقای مانته، اهل بووه بود. و همچون پدرتان در پاریس شناخته شده بود. من در آنجا افتخار آشنایی با ایشان را پیدا کردم. روابط ما کاری اما محرمانه بود. من در آن دوران در شعبه ی فرانسه ی بانکمان مشغول به کار بودم. آه، بیست سال می گذرد.»

«می شود بپرسم که منظورتان از آن دوران، کی است؟»

«دوشیزه، من از بیست سال پیش سخن می گویم. او با زنی انگلیسی ازدواج کرد و من یکی از متولیان بانک بودم. امور مالی او همانند امور بسیاری از نجیب زادگان و خانواده های فرانسوی در اختیار تام بانک تلسون بود. و من نیز یکی از متولیان حساب مشتریانمان بوده و هستم. دوشیزه این ها که می گویم، همه روابط کاری هستند، و هیچ گونه دوستی، علاقه و احساسی در آن ها دیده نمی شود. من همان گونه که روزانه کار مشتریان را یکی پس از دیگری راه می انداختم، در طول حرفه ی کاری ام این روابط را نیز یکی پس از دیگری از سر می گذراندم. سرتان را درد نیاورم، فقط این را بدانید که هیچ حسی ندارم و تنها یک ماشین سخنگو هستم. قضیه از این قرار بود که --»

«اما جناب، این داستان پدرم است. و من رفته رفته در می یابم که» دراین لحظه شکست پیشانی اش در نظر آقای لوری بیش از پیش نمایان شد. «وقتی مادرم دو سال پس از مرگ پدرم از دنیا رفت، این شما بودید که مرا به انگلیس آوردید. تقریباً از این بابت مطمئنم.»

آقای لوری آن دست مردد و کوچکی را که از اطمینان برای گرفتن دست او پیش آمد گرفت و آن را با ادب و احترام به سمت لبانش برد. سپس بانوی جوان را فوراً به صندلی اش راهنمایی کرد. در همان حال که ایستاده بود و با دست چپش پشتی صندلی را گرفته و با دست راستش گاه دستی به چانه و کلاه گیسش می کشید و گاه به چیزی اشاره می کرد، به چشمان دخترکی که به او می نگریست، خیره شد.

«بله، دوشیزه مانته، آن شخص من بودم. و وقتی به این فکر می کنید که از آن موقع تاکنون شما را ندیده ام، درمی یابید که سخنانم مبنی براین که هیچ احساساتی ندارم و تمام روابطی که با همنوعانم دارم، روابط کاری هستند، عین حقیقت است. شما از آن موقع تحت تکفل بانک تلسون بوده اید و من هم از آن موقع درگیر امور دیگر بانک تلسون بوده ام. و هیچ وقت مجالی برای احساسات نداشته ام. دوشیزه من کل زندگی ام را وقف گردندان دستگاه پول شمار کرده ام.»

آقای لوری پس از این شرح عجیبی که از زندگی کاری روزمره اش داد، با دو دست، کلاه گیس روی سرش را صاف کرد (البته لزومی به این کار نبود چرا که هیچ چیز صاف از سطح براق آن نبود.) سپس سخن پیشین خود را از سر گرفت:

«دوشیزه، همان طور که خود نیز متوجه شده اید، این داستان پدرمرحوم شماست. اما تفاوت در اینجاست: اگر بگویم که پدرتان آن وقتی که فکر می کنید، از دنیا نرفت، نترسید و یکه نخورید.»

دخترک به راستی هم یکه خورد. و با دو دستش مچ دست او را گرفت.

آقای لوری دست چپیش را از پشت صندلی برداشت تا آن را روی انگشتانی که با لرزشی شدید، ملتمسانه دست او را گرفته بودند قرار دهد. سپس با لحنی تسکین دهنده گفت «خواهش می کنم برخود مسلط باشید. این یک امر کاری است. همان طور که عرض کردم - -»

نگاه دخترک به قدری آشفته بود که او از سخن گفتن باز ایستاد، اندکی درنگ کرد و سر آخر سخنش را از سر گرفت:

«همان طور که می گفتم، اگر پدر شما از دنیا نرفته بود، اگر ناگهانی و بی سرو صدا ناپدید شده بود، اگر ربوده شده بود، اگر حدس این که او را به چه مکان هولناکی برده بودند، سخت نبود – هرچند که با هیچ ترفندی نمی شد به دنبالش گشت – اگر دشمن هم وطنی داشت که از چنان امتیازاتی برخوردار بود که شجاع ترین افراد زمانه در آن سوی دریا حتی نجوا کنان نیز از آوردن نام او واهمه داشتند – امتیازاتی چون پر کردن برگه های سفید برای فرستادن هرکس به زندان فراموشی برای هر مدتی که می خواست – اگر همسرش برای گرفتن کوچک ترین خبری از او دست به دامان پادشاه، ملکه و روحانیون شده بود و نتیجه ای هم نگرفته بود، درآن صورت، داستان همان نجیب زاده و دکتر مفلوک اهل بووه بود.»

«عاجزانه تمنا می کنم که بیش تر دراین باره برایم بگویید.»

«همین کار را می کنم اما تحملش را دارید؟»

«جز این بلاتکلیفی که دراین لحظه برمن روا داشته اید، تحمل هر چیز دیگری دارم»

«خونسرد سخن می گویید و حقیقتاً هم خونسرد هستید. خیلی هم خوب.» (هرچند که رفتار آقای لوری آن رضایتی که در کلامش حس می شد را نداشت.) «یک امر کاری بود. شما نیز آن را یک امری قلمداد کنید. حال اگر همسر این دکتر، علی رغم این که زنی شجاع و سرزنده بود، قبل از تولد فرزند کوچکش از این مسئله، رنج فراوان برد - - -»

«جناب، آیا فرزند کوچک، یک دختر بود؟»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان دو شهر - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان دو شهر انتشارات حباب
  • تاریخ: جمعه 19 دی 1399 - 08:16
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2158

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 834
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096659