Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان دو شهر - قسمت پنجم

داستان دو شهر - قسمت پنجم

نویسنده: چارلزدیکنز
مترجم: ساره خسروی

«بله، دختر بود. این امر کاملاً کاری است. مضطرب نباشید. دوشیزه، اگر آن زن بیچاره، قبل از تولد فرزند کوچکش، آن قدر رنج متحمل شده بود که تصمیم بگیرد فرزند کوچکش را از میراث اندوهی که خود دردش را کشیده بود، خلاص کند، و به او بقبولاند که پدرش مرده است... نه زانو نزنید! به خاطر خدا چرا باید پیش روی من زانو بزنید!»

«برای فهمیدن حقیقت. ای آقای خوب و عزیز و مهربان برای حقیقت زانو زده ام.»

«این مسئله، امری کاری است. و وقتی شما مرا دست پاچه می کنید، من چطور می توانم این امر کاری را به انجام برسانم. بیایید حواسمان را جمع کنیم. مثلاً اگر لطف می کردید و می گفتید که نه برابر نه شاهی چقدر می شد یا بیست گینه. چند شیلینگ است، بسیار امید بخش تر بود. و من خیالم از بابت شرایط ذهنی شما راحت تر می شد.»

دخترک بی آنکه به این درخواست جواب مستقیمی دهد، وقتی آقای لوری به آهستگی او را بلند کرد، چنان خاموش نشست و دستانش که هنوز مچ دستان آن مرد را گرفته بود، به قدری آرام تر از پیش بود که بدین طریق اندکی اطمینان خاطر به آقای جارویس لوری القا کرد.

«آفرین، اینک درست است. شجاع باشید، ما از امری کاری مفید سخن می گوییم. دوشیزه مانته، مادرتان، بدین طریق با شما رفتار کرد. او هرگز از تلاش برای پیدا کردن پدرتان، دست نکشید، و وقتی در دو سالگی با قلبی شکسته از دنیا رفت، نگذاشت که ابر تیره ی ابهام بر زندگی تان سایه بیندازد و با این بلاتکلیفی که آیا پدرتان به زودی تلف خواهد شد و یا سالیان سال در زندان می ماند، به زندگی خود ادامه دهید.»

آنگاه که این کلمات را بر زبان آورد با نگاهی آمیخته با شگفتی و ترحم به خرمن موهای طلائی فام دخترک نگریست و پیش خود تصور کرد که نکند با شنیدن این حرف ها اندکی خاکستری فام شوند.

«می دانید که والدینتان دارایی چندانی نداشتند و آنچه هم که داشتند بی برو برگرد به شما و مادرتان تحویل داده شد. هنوز کشفیات جدیدی در مورد اموال و دارایی های شما صورت نگرفته است اما - -»

در این دم، فشار دست دخترک بیش از پیش بر مچ دستش حس کرد و از این رو سخنش را قطع کرد. حالت پیشانی دخترک که توجه خاص او را به خود جلب کرده بود و اینک بی حرکت بود، تبدیل به حالت درد و وحشت شده بود.

«اما پدرتان پیدا شده است. او زنده است. بدیهی است که بسیار تغییر کرده است و امکان دارد که علیل و ناتوان شده باشد اما امیدواریم که شرایط بهتر از این باشد. درهرحال هنوز در قید حیات است. پدرتان را به خانه ی یکی از پیشخدمت های پیشینش در پاریس برده اند و ما نیز می خواهیم به آنجا برویم: من اگر بتوانم هویتش را مشخص می کنم و شما زندگی، عشق، وظیفه، آسایش و آسودگی را به او بازمی گردانید.»

لرزشی تمام وجود دخترک را فرا گرفت و زان پس به وجود آقای لوری راه یافت. دخترک با صدای آهسته، واضح و وحشت زده چنان که گویی در خواب حرف می زد گفت: «من به دیدن روحش می روم. این روحش است نه خودش.»

آقای لوری به آرامی دستانی که بازویش را گرفته بود، نوازش کرد و گفت «حالا ببینید، اینک از بدترین و بهترین اخبار آگاهید. و با یک سفر دریایی و یک سفر زمینی دلپذیر بربالین آن نجیب زاده ی مفلوک و مظلوم حاضر خواهید بود.»

دخترک با همان لحن پیشینش، نجوا کنان تکرار کرد «من زندگی آزادانه و شادی داشتم اما روحش هرگز به سراغم نیامد.»

آقای لوری برای جلب توجه او با تأکید گفت «تنها یک مسئله ی دیگر باقی می ماند.... او را با نام دیگری یافته اند. نام اصلی اش دیری است که به فراموشی سپرده شده و یا مخفی شده. اینک پرس و جو دراین باره که کدام یک از این دو صادق است. فایده ای ندارد، دانستن این امر که تمام این سال ها از یاد رفته بوده یا به عمد در زندان نگاه داشته شده، نیز بی فایده است. اینک هرگونه پرس و جویی بی فایده است، چرا که مخاطره آمیز است. بهتر است که این موضوع را هیچ کجا و به هیچ نحوی مطرح نکنیم و برای مدتی او را از فرانسه و وقایعش دور نگاه داریم. حتی من به عنوان یک انگلیسی و کارمند بانک تلسون که بسیار نزد فرانسوی ها اعتبار دارد، نیز از این موضوع سخن به میان نمی آورم. من حتی تکه کاغذی را هم که مستقیماً به این موضوع اشاره داشته باشد، با خود حمل نمی کنم. این امر، کاملاً سری است. تمامی مدارک و یادداشت های من همگی در عبارت «بازگشت به زنذگی» خلاصه شده که می تواند برهر چیزی دلالت داشته باشد. مشکلی پیش آمده، دوشیزه مانته؟ انگار توجه نمی کنید!»

دخترک بی حرکت، ساکت و عاری از هرگونه احساس، بی آنکه حتی به پایه ی صندلی اش تکیه دهد، زیر دست او نشسته بود. چشمانش باز و بر او خیره شده بود و آن حالتی که پیشانی اش برخود گرفته بود، چنان بود که گویی برآن حک یا داغ شده بود. به قدری بازوانش را محکم گرفته بود که آقای لوری ترسید که مبادا با رها سازی خود، آسیبی به وی روا دارد. از این رو، بی آنکه تکانی بخورد، به صدای بلند کمک خواست.

آقای لوری علی رغم آن همه تشویشی که در دل داشت، متوجه شد که زنی شوریده حال با رنگ و رویی برافروخته و موهایی سرخ رنگ و جامه ی به شدت چسبان و کلاهی عجیب که شبیه به کلاه سربازان یا پنیر بزرگ استیلتون بود پیش از خدمه ی قهوه خانه شتابان وارد شد. دیری نپایید که آن زن با گذاشتن دست قدرتمندش برسینه ی آقای لوری و هل دادن او به نزدیک ترین دیوار، او را از دست آن دختر بیچاره رها کرد.

(آقای لوری که نفس نفس زنان به سوی دیوار می رفت، هم زمان پیش خود گفت «من مطمئنم که او مرد است.»)

همین شخص خطاب به خدمه ی قهوه خانه نعره سر داد «به چه می نگرید؟ چرا به جای این که کمک بیاورید بر و بر به من زل زده اید؟ مگر شاخ و دم دارم؟ چرا نمی روید وسایل لازم را بیاورید؟ اگر نمک، آب سرد و سرکه نیاورید، حسابتان را می رسم. عجله کنید.»

طولی نکشید که سیلی از این دواهای نیروبخش از راه رسید و آن زن به آرامی بیمار را روی کاناپه خواباند و با مهارت و ملایمتی بسیار از او پرستاری کرد، به طوری که او را عزیزم و مرغکم خطاب می کرد و با غرور و توجه خاصی گیسوان زرین دخترک را از شانه هایش کنار می زد.

خشمگینانه به سمت آقای لوری روی گرداند و گفت «آهای شمایی که سرتاپا قهوه ای پوشیده اید، نمی توانستید بی آنکه او را تا سر حد مرگ بترسانید، حرفتان را به او بزنید؟ به صورت رنگ پریده و دستان سردش نگاه کنید. به شما می گویند، بانکدار؟»

پاسخ به این سؤال به قدری برای آقای لوری دشوار بود و چنان او را مبهوت ساخت که تنها توانست با ترحم و خفت به دوردست ها خیره شود. در این بین، آن زن تنومند پس از این که به حساب کار خدمه ای که آنجا ایستاده بودند و بر و بر به او زل می زدند، رسید و آنان را روانه کرد، طی چند عملیات، دوباره به مأموریت خود بازگشت و با ناز و نوازش از دخترک خواست که سر آویزانش را برشانه ی او نهد.

آقای لوری گفت «امیدوارم اینک حالش بهتر شود.»

«اگر هم بهتر شود، به لطف آقای قهوه ای پوش نیست. دختر زیبا و نازنینم.»

آقای لوری  پس از مکث دیگری که آمیخته با ترحم و خفت بود، گفت: «فکر کنم شما هم دوشیزه مانته را تا فرانسه همراهی کنید، مگر نه؟»

زن تنومند پاسخ داد «این دیگر پرسیدن دارد! اگر این طور نبود، چطور امکان داشت خدا، سرنوشت مرا در این جزیره رقم بزند؟»

از آنجایی که پاسخ به این سؤال نیز دشوار بود، آقای جارویس لوری از تفکر برآن خودداری کرد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان دو شهر - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان دو شهر انتشارات حباب
  • تاریخ: شنبه 20 دی 1399 - 07:58
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1914

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3303
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23005689