Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان دو شهر - قسمت ششم

داستان دو شهر - قسمت ششم

نویسنده: چارلزدیکنز
مترجم: ساره خسروی

صدها تن

منزلگاه آرام دکتر مانته در کنج خیابان خلوتی بود که چندان با میدان سوهو فاصله نداشت. بعدازظهر یکشنبه ی دل انگیزی که امواج چهار ماه، محکمه ی پیمان شکنی را تا دریاهای دور دست رانده، و آن را از خاطر مردم دور کرده بودند، آقای جارویس لوری از خیابان های آفتابی کلرکن ون که محل اقامتش بود، به منظور صرف شام به منزلگاه دکتر مانته می رفت. آقای لوری پس از چندین بار آمد و شد که ناشی از مشغله های کاری بود، اینک با دکتر مانته رفیق شده بود و کنج خلوت منزل دکتر، دیگر به بخش آفتابی زندگی اش مبدل گشته بود.

در این یک شنبه ی دل انگیز، آقای لوری اول بعدازظهر، برحسب عادت با سه منظور رهسپار سوهو بود. اول آنکه او همیشه در یکشنبه های دل انگیزی چون امروز، پیش از شام با دکتر و لوسی به بیرون می رفت. دوم آنکه در یک شنبه هایی که هوا مساعد نبود، به عنوان دوست خانوادگی آنان، مشغول صحبت و خواندن می شد و از پنجره به بیرون می نگریست و بالاخره به نحوی روزش را می گذراند. سوم آنکه در دلش شک و شبهه هایی داشت که می دانست که شرایط منزل دکتر به گونه ای بود که موقعیت خوبی را برای روشن سازی این شک ها فراهم می کرد.

همه چیز در اتاق ها، از بزرگ ترین اشیا گرفته تا کوچک ترینشان، ترکیب رنگ ها، تنوع و تضاد اشیای تزئینی کوچک که توسط دستانی ظریف، دیدگانی نافذ و درایت به وجود آمده بود به قدری با صفا و مبین سلیقه ی خالقشان بود که در نظر آقای لوری میز و صندلی های خانه با همان حالتی که او دیگر به خوبی با آن آشنایی داشت، از او می پرسیدند، پسندیدی؟

هر طبقه سه اتاق داشت که درهایشان به منظور جریان یافتن هوا، باز گذاشته شده بود. آقای لوری که شاهد این همه زیبایی در اطرافش بود، لبخند زنان از یک اتاق به دیگری می رفت. اولین اتاق که بهترینشان هم بود اتاقی بود که پرنده ها، گل ها، کتاب ها، میزتحریر، میزکار و جعبه ی آبرنگ لوسی درآن بود. دومین اتاق، مطب دکتر بود که به عنوان ناهارخوری نیز از آن استفاده می شد. سومین اتاق که جنبش شاخ و برگ چنار داخل حیاط برآن سایه افکنده بود، اتاق خواب دکتر بود و در کنج آن نیمکت و جعبه ابزار بلا استفاده ی کفاش، همان طور که در طبقه ی پنجم زیر شیروانی غم زده ی کافه در محله ی سن انتوان پاریس قرار داشت، تعبیه شده بود.

آقای لوری که اینک دست از سرک کشیدن برداشته بود، با خود گفت «عجیب است که چیزهایی که یادآور رنج هایش هستند را نزد خود نگاه داشته.»

«کجایش عجیب است؟» پرسشی بود که آقای لوری با شنیدنش یکه خورد.

این صدا از جانب خانم پراس بود همان زن وحشی و سرخ رویی که دستانی تنومند داشت و آقای لوری اولین بار در هتل رویال جورج دوور با وی آشنا شده و زان پس پیشرفتی دراین آشنایی حاصل آمده بود.

آقای لوری گفت «باید فکرش را می کردم که ----»

خانم پراس گفت «هه! فکرش را کرده بودید.» و آقای لوری جمله اش را نیمه کاره رها کرد.

سپس زن به زیرکی و درعین حال به نحوی که به وی بفهماند خصومتی با وی ندارد، گفت «حال و احوالتان چطور است؟»

آقای لوری متواضعانه پاسخ دادم «بد نیستم. متشکرم. شما چطورید؟»

خانم پراس گفت «چندان هم خوب نیست.»

«واقعاً؟»

خانم پراس گفت «بله، واقعاً. خیلی نگران مرغکم هستم.»

«واقعاً؟»

خانم پراس که برخلاف قد و قامت بلندش، طاقت کمی داشت، گفت «شما را به خدا به جای این کلمه ی «واقعاً؟» چیز دیگری بگویید وگرنه زجرکش می شوم.»

آقای لوری به منظور بهبود اوضاع گفت «جداً؟» چطور است؟»

«خانم پراس در جواب گفت «جداً» هم دست کمی ندارد ولی باز بهتر از واقعاً است. بله من خیلی نگرانش هستم.»

«ممکن است دلیلش را بدانم؟»

خانم پراس گفت «خوش ندارم ده دوازده نفر که اصلاً شایسته ی مرغکم نیستند، به اینجا بیایند و به او اظهار توجه کنند.»

«واقعاً ده دوازده تن به این منظور به اینجا می آیند؟»

خانم پراس گفت «صدها تن می آیند.»

یکی از خصوصیات این زن و برخی دیگر از زنان هم عصر او این بود که هرگاه مطلب اولیه اش زیر سؤال می رفت، او در ادامه مبالغه می کرد.

آقای لوری محتاطانه ترین واکنشی که به نظر آمد را بیان داشت: «ای بابا!»

خانم پراس گفت «از وقتی عزیزکم ده سالش بود، با او زندگی کرده ام. یا بهتر است بگویم او با من زندگانی گذرانده و به این خاطر به من پول داده. خود شاهدید که اگر شرایط مالی خوبی داشتم تا از پس خرج هردونفرمان برآیم، هرگز به من پول نمی داد. خیلی سخت است.»

آقای لوری که درست نفهمیده بود، چه چیز خیلی سخت بود، سری تکان داد، این عضو از بدنش همانند آچار فرانسه در تمامی امور به کارش می آمد.

خانم پراس گفت «هرجور آدمی که فکرش را بکنید، سرو کله اش پیدا می شود، آدم هایی که هیچ لیاقت نازنین مرا ندارندو وقتی شما شروع کردید ---»

«من شروع کردم، خانم پراس؟»

«نکردید؟ پس چه کسی پدرش را به زندگی بازگرداند؟»

«آه، اگر منظورتان از شروع، آن اتفاق است، پس حق با شماست.»

«پایانش که نبود؟ شروعش بود دیگر... داشتم می گفتم، وقتی این ماجرا را شروع  کردید، هم اوضاع تعریفی نداشت. البته نه اینکه بخواهم انگشت اتهام را به سوی دکتر مانته بگیرم. اما او شایستگی داشتن چنین دختری را ندارد ولی خوب تقصیر او هم نیست. چون هیچ کس تحت هیچ شرایطی شایستگی داشتن او را ندارد. اما وقتی می بینم که انبوه مردم از برای دیدن دکتر به این خانه راه می یابند و می خواهند مرا از چشم مرغکم بیندازند، دو، سه برابر عذاب می کشم.»

آقای لوری می دانست که خانم پراس به شدت حسود بود، اما این را هم می دانست که در ورای خیره سری رفتارش، یکی از جان فشان ترین موجوداتی بود که مشابهش تنها در میان زنان یافت می شد. او از آن دسته ی افرادی بود که به سبب عشق و ستایش خالص، خود را بنده ی جوانی کرده بود، آنگاه که آن را از دست داد، بنده ی زیبایی ای شده بود که هرگز نداشت و به غلامی دستاوردهایی که هرگز اقبال نائل شدن به آن ها را نیافته بود و امیدهای روشنی که هرگز برزندگی غم انگیزش نتابیده بود، درآمده بود. آگاهی لوری دراین مورد به قدری بود که بداند، رشک ورزی این زن چیزی جز خدمت وفادارانه ی یک قلب سرسپرده نبود و عاری از هرگونه آزمندی بود. این رفتار به قدری برای لوری قابل احترام بود که وقتی دو دو تا چهار تا می کرد – که ما نیز کم و بیش این کار را می کنیم – خانم پراس از زنان بی شماری که از حیث طبیعت و هنر به مراتب بهتر از او بوده و حساب کلانی در بانک تلسون داشتند، می دانست و او را هم ردیف فرشتگان قرار می داد.

خانم پراس در ادامه گفت «هیچ کس لیاقت مرغکم را نداشته و نخواهد داشت جز برادرم سلیمان اگر آن اشتباه را در زندگی اش مرتکب نمی شد.»

کندو کاوهایی که آقای لوری من باب زندگی شخصی خانم پراس به انجام رسانده بود، حاکی از این بود که سلیمان پست فطرت بی رحمی بود که تمام دارایی های خواهرش را بالا کشیده بود تا در قمار بگذارد و زان پس بی هیچ عذاب وجدانی او را در آن فلاکت و فقر رها کرده بود. آقای لوری وفاداری خانم پراس نسبت به سلیمان (منهای این اشتباه کوچک) را امری جدی تلقی می کرد و این مورد درحسن نظری که به وی داشت، تأثیر بسزایی داشت.

وقتی به سالن پذیرایی بازگشتند و صمیمانه کنار هم نشستند، آقای لوری گفت «حال که تنهاییم و هر دو افراد کاردانی هستیم، بگذارید از شما بپرسم که آیا دکتر هرگز حین صحبت با لوسی به دوران کفاشی خود اشاره نمی کند؟»

«خیر، هرگز»

«و با این حال، آن نیمکت و ابزار را پیش خود نگاه داشته؟»

خانم پراس سرش را به نشان نفی تکان داد و پاسخ داد «آه، اما من که نگفتم پیش خود هم به آن اشاره نمی کند.»

«فکر می کنید خیلی به آن می اندیشد؟»

خانم پراس گفت «بله، این طور فکر می کنم.»

آقای لوری تازه می خواست بگوید «تصور می کنید ---» که خانم پراس حرفش را قطع کرد و گفت:

«من هیچ گاه تصور نمی کنم. اصلاً هیچ تخیلاتی ندارم.»

«پس این گونه کلامم را اصلاح می کنم: گمان می کنید – گهگاه به چیزی گمان که می کنید؟»

«بله گهگاه.»

آقای لوری که برقی از خنده در چشمان روشنش می درخشید و با همان چشم ها نگاه پرمهری را نثار مخاطبش کرد، گفت: «گمان می کنید که دکتر مانته در خصوص ظلم و ستمی که به وی شده و حتی نام شخصی که بر او ستم کرده، نظری دارد که در طول این سال ها آن را پیش خود نگاه داشته باشد؟»

«من جز آن چیزی که مرغکم به من می گوید، به چیز دیگری گمان نمی برم.»

«و آن چیز چیست؟»

«از نظر مرغکم، او چنین نظرات و افکاری دارد.»

«خواهش می کنم به خاطر پرسیدن این سؤالات از من عصبانی نشوید، چرا که من کاسب کودنی بیش نیستم و شما در عوض زن با کمالاتی هستید.»

«کودن؟»

آقای لوری که دلش می خواست هرچه زودتر از شر این صفت متواضعانه ای که برای خود به کاربرده بود، خلاص شود، گفت «نه، نه، مطمئناً نه. برگردیم سر بحثمان. آیا جالب نیست که دکتر مانته که همان طور که ما اطمینان داریم، بدون شک از هر جرمی مبراست، هرگز به این مسئله اشاره ای نمی کند؟ البته منظورم این نیست که چرا به منی که مدت ها با هم روابط کاری داشته ایم و اینک هم صمیمی هستیم، نمی گوید بلکه حرف من این است که چطور این مسائل را نزد دختر زیبایش که به شدت به او وابسته است و او نیز متقابلاً به پدرش علاقه مند است، نمی گوید. خانم پراس باور بفرمائید که این حرف ها را نه از سر کنجکاوی که به سبب علاقه ی وافری که به این ها دارم می زنم.»

خانم پراس که به سبب لحن پوزشگرانه ی آقای لوری اندکی نرم شده بود، گفت:

«خب، تا جایی که من متوجه شدم – که اگر اشتباه است، به من بگویید – او از این مسئله هراس دارد.»

«هراس دارد؟»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان دو شهر - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان دو شهر انتشارات حباب
  • تاریخ: یکشنبه 21 دی 1399 - 08:33
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2132

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1888
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929854