Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان دو شهر - قسمت هفتم

داستان دو شهر - قسمت هفتم

نویسنده: چارلزدیکنز
مترجم: ساره خسروی

«خب فکر کنم این هراسش دور از انتظار هم نباشد. این خاطرات به شدت هولناک هستند. از آن گذشته، از دست رفتن حافظه اش هم از همان نشأت گرفته بود. از آنجایی که نمی داند چطور حافظه اش را از دست داده و چطور آن را بازیافته، ممکن است همواره در مورد از دست دادن دوباره ی آن دچار تردید باشد. به نظرم همین امر به تنهایی این مسئله را ناخوشایند جلوه می دهد.»

این نظر از آنچه آقای لوری انتظارش را داشت، عمیق تر بود. گفت «درست است. اندیشیدن به این موضوع باعث ترس می شود. اما خانم پراس شک دارم که سرکوب این موضوع و بروز ندادنش، برای دکتر مانته خوب باشد. در واقع همین شک و ناراحتی است که گهگاه باعث می شود، این بحث کنونی را با شما درمیان بگذارم.»

خانم پراس به نشان منفی سر تکان داد و گفت «کاری از دست کسی برنمی آید. کافی است اشاره ای به آن جریان کنید و خواهید دید که فوراً حالش دگرگون می شود. بهتر است که این بحث را به حال خود رها کنیم. خلاصه، چه بخواهیم چه نخواهیم نباید حرفی از این ماجرا زده شود. گاه نیمه شب از خواب برمی خیزد و صدای راه رفتن در اتاقش از طبقه ی بالا، شنیده می شود. مرغکم دیگر فهمیده که در آن مواقع ذهنش در زندان پیشینش راه می رود. لذا شتابان به سمت او می رود و آن قدر با هم بالا پایین می روند تا آرام شود. اما هرگز دلیل اصلی بی تابی اش را برای دخترش نمی گوید و دخترک هم خیلی پاپی نمی شود. آن قدر در سکوت باهم قدم می زنند و بالا پایین می روند که عشق و همراهی دخترش او را به خود می آورد.»

علی رغم اینکه خانم پراس وجود هرگونه تصور و تخیل را در نهادش انکار کرده بود، تکرار عبارت «بالا پایین رفتن» ادراک دردی بود که از یک خیال ناراحت کننده ناشی می شد و وجود چنین قوه ای را در نهادش ثابت می کرد.

همان طور که پیش تر اشاره شد، کنج این خیابان برای طنین صداها جای فوق العاده ای بود. اینک چنان صدای گام طنین انداز شده بود که گویی اشاره به پس و پیش رفتن گام های خسته ی دکتر، آنان را برانگیخته بود.

خانم پراس از جای برخاست و برای پایان دادن به این بحث، گفت «آمدند و طولی نمی کشد که سرو کله ی صدها تن پیدا می شود.»

ویژگی های پژواکی کنج این خیابان به قدری عجیب و غریب بود و چنان حساسیتی داشت که وقتی آقای لوری دم پنجره به دنبال قامت پدر و دختری می گشت که صدای قدم هایشان را می شنید، حس می کرد که آن دو هرگز نزدیک نمی شدند. نه تنها طنین این صداها چنان که گویی قدم ها باز ایستاده اند، خاموش می شد، بلکه طنین گام های دیگری که هرگز پیش نمی آمدند هم شنیده می شد و آنگاه به نظر نزدیک می رسیدند، خاموش می شدند. بالاخره قامت پدر و دختر نمایان گردید و خانم پراس دم در آماده ی استقبال از آنان شد.

وقتی خانم پراس کلاه دلبندش را هنگام بالا آمدن از پله ها از سرش برداشت و گرد و خاکش را با لبه ی دستمالش پاک کرد، چهره ای دلپذیر و درعین حال دیوانه وار، سرخ روی و عبوس داشت. شنلش را تا کرد و با چنان غروری گیسوان مرغکش را نوازش کرد که گویی خودش زیباترین و پرافاده ترین زن جهان بود و بر موهای خویش دست می کشید. چهره ی دلبندش هم آنگاه که او را در آغوش گرفت و از او تشکر کرد، بسیار دلپذیر بود. دخترک به سبب آنکه چرا خانم پراس به خاطر او خود را به زحمت انداخته، لب به اعتراض می گشود اما او این اعتراض را به لحنی شوخی آمیز به زبان می آورد که نگو و نپرس. چهره ی دکتر نیز آنگاه که به آن دو می نگریست و به خانم پراس می گفت که چقدر لوسی را لوس می کند، دلپذیر بود. اما نگاهی که در چشمانش نقش بسته بود، گواه از این بود که او نیز به اندازه ی خانم پراس و چه بسا بیش تر دخترش را لوس می کرد. قیافه ی آقای لوری که با آن کلاه گیس روی سرش به این صحنه لبخند می زد. نیز بسی دلپذیر بود. و از ستاره های بختش که پس از گذشت سال ها، راه یک محفل گرم را به او نمایانده بودند، کمال تشکر را داشت. اما خبری از پیدا شدن سروکله ی صدها نفر نبود و آقای لوری در انتظار به حقیقت پیوستن، پیش بینی خانم پراس سماق می مکید.

اینک وقت شام بود و هنوز سروکله ی صدها نفر موعود، پیدا نشده بود. در نظم و ترتیب این خانواده ی کوچک، خانم پراس مسئولیت مطبخ را برعهده داشت و همیشه عملکرد خیره کننده ای از خود نشان می داد. شام های او هرچند از لحاظ کیفی ساده بودند اما به قدری خوب پخته و ارائه می شدند و چنان آرایش نیم انگلیسی و نیم فرانسوی منظمی داشتند که بهتر از آن ممکن نبود. خانم پراس که در عمل نیز دوستی راستین بود، به دنبال فرانسوی های بدبخت بیچاره ای که محتاج چندرغاز پول بودند تمامی کوچه پس کوچه های سوهو را گشته بود تا از آنان رموز آشپزی را بیاموزد. او از زنان و دخترانی که از اعضای خدمه ی خانه بودند او را یک جادوگر و یا مادر سیندرلا قلمداد می کردند که ماکیان و خرگوش و سبزی باغچه را به هرچه میلش می کشید، تبدیل می کرد.

خانم پراس یکشنبه ها سرمیز دکتر غذا صرف می کرد اما دیگر روزها مصر بود که غذایش را در مواقعی نامعلوم در مطبخ و یا در اتاق آبی رنگ خود واقع در طبقه ی دوم که جز مرغکش کسی بدان راه نیافته بود، میل کند. آن روز خانم پراس در واکنش به چهره ی دوست داشتنی نازنینش و تلاش های او برای راضی ساختن وی، تسلیم شد و لذا شام نیز به خوبی و خوشی صرف شد.

روز طاقت فرسایی بود و بعد از شام لوسی پیشنهاد داد که نوشیدنی به زیر درخت چنار برده شود و آن را در هوای آزاد، زیردرخت بنوشند. از آنجایی که او همه کاره بود و حرفش برو داشت، همگی به زیر درخت چنار رفتند و لوسی نوشیدنی را علی الخصوص برای آقای لوری به حیاط آورد چرا که از مدت ها پیش خود را به سمت ساقی آقای لوری گماشته بود. و آنگاه که زیر درخت چنار نشسته بودند و حرف می زدند، او پیوسته جام آقای لوری را پر می کرد. درهمان حال که گرم صحبت بودند، خانه های مرموز اطراف یواشکی به آن ها می نگریستند و چنار بالای سرشان نیز به طریق خود با آن ها پچ پچ می کرد.

اما هنوز هم سروکله ی آن صد نفر پیدا نشده بود. آنگاه که زیردرخت چنار نشسته بودند، آقای دارنی رخ نمایاند، اما او تنها یک نفر بود.

دکتر مانته و لوسی هر دو به گرمی از او استقبال کردند. اما خانم پراس به ناگاه دچار سرگیجه و دل پیچه شد و به داخل خانه رفت. گهگاه به این بیماری که خود در گفتگوهای خودمانی از آن با عنوان وول خوری یاد می کرد، دچار می شد.

دکتر روحیه ی بالایی داشت و به شدت جوان به نظر می رسید. درچنین مواقعی شباهت او و لوسی به منتهای خود می رسید و آنگاه که پهلوی هم می نشستند و دخترک برشانه ی پدر تکیه می زد و پدر بازویش را پشت صندلی دختر می نهاد، ردیابی این شباهت بسیار مطبوع می نمود.

دکتر با شور و نشاط عجیبی کل روز را در مورد مباحث مختلف سخن گفته بود. در همان حال که زیردرخت چنار نشسته بودند، آقای دارنی با پیش کشیدن همان بحث همیشگی که مربوط به بناهای قدیمی لندن بود، گفت «دکتر مانته آیا تاکنون از برج لندن دیدن کرده اید؟»

«بله. هرچند  که من و لوسی گذری از آن دیدن کردیم اما دریافتیم که سرشار از جاذبه است.»

آقای دارنی هرچند که صورتش از خشم سرخ شده بود، لبخند زنان گفت «همان طور که خاطرتان هست، زمانی که از آنجا دیدن کردم آدم دیگری بودم و امکاناتی در اختیار نداشتم که با دقت از آن دیدن کنم. وقتی آنجا بودم ماجرای عجیبی  را برایم تعریف کردند.»

لوسی پرسید: «چه ماجرایی؟»

«کارگرانی که مشغول تعمییرات بودند، به سیاه چالی قدیمی برخورد کردند که سال ها پیش ساخته و به فراموشی سپرده شده بود. همه ی سنگ های دیوار درونی اش مملو از نوشته هایی از قبیل تاریخ، نام، شکایات و دعاهایی بود که توسط زندانیان حک شده بود. یک زندانی که گویا اعدام شده بود، برکنج دیواری، به عنوان اثر آخر، سه حرف را حک کرده بود. این حروف با ابزاری ضعیف، شتاب زده و با دستی لرزان کنده شده بودند. در ابتدا آن حروف را D. I.C خواندند. اما وقتی دقیق تر آن را مورد بررسی قرار دادند، متوجه شدند که حرف آخر G  بوده. گزارشی موجود نبود که اثبات کند که هیچ یک از زندانی ها نامشان با این حروف آغاز شده باشد. حدس و گمان های بسیاری در مورد آن صورت گرفت و اما هیچ یک به نتیجه نرسید. در نهایت پیشنهاد ارائه داده شد که این حروف، حرف اول هیچ نامی نیستند بلکه خود یک واژه ی کامل هستند: DIG (بکنید.) کف زیر نوشته به دقت کندو کاو شد و زیر یک سنگ، آجر و یا بخشی از سنگ فرش، بقایای یک کاغذ را که با بقایای یک کیف یا محفظه ی چرمی درهم آمیخته بود، پیدا کردند. اینکه زندانی چه چیز نوشته بود، هرگز برکسی آشکار نخواهد شد اما بدیهی بود که چیزی نوشته بود و آن را مخفی ساخته بود تا به دست زندانبان نرسد.»

لوسی فریاد کشید «پدر عزیزم، ناخوش احوالید؟»

دکتر مانته به ناگاه یکه خورده و دستش را برسرش برده بود، به طوری که رفتار و نگاهش جملگی را به وحشت انداخت.

«نه عزیزم، ناخوش نیستم. قطرات درشت باران باعث شد که به ناگاه یکه بخورم، بهتر است دیگر به داخل برویم.»

او سریعاً خونسردی خود را حفظ نمود. به راستی که قطرات درشتی از باران فرو می ریخت و پشت دستش را که چند قطره باران بر آن چکیده بود، نشان داد. اما در مورد آن اکتشافی که صورت گرفته بود، لام تا کام حرف نزد وقتی به داخل خانه رفتند، چشمان حرفه ای آقای لوری، آنگاه که دکتر به سمت آقای دارنی روی گرداند، همان نگاه عجیبی را که در دادگاه از او دیده بود در او دریافت، یا دست کم حس کرد که بازیافته بود.

دکتر چنان سریع به خود آمد که آقای لوری به حرفه ای گری چشمانش شک کرد.

وقتی زیرغول زرین سرسرا ایستاده بود و به آنان می گفت که هنوز مقاومت لازم در برابر وقایع غیر منتظره را ندارد و قطرات باران او را ترسانده بودند، بازوان غول زرین پرصلابت تر از او نبود.

اینک وقت چای بود و خانم پراس حین حاضر کردن آن، باری دیگر دچار سرگیجه و دل پیچه شد و هنوز هم خبری از صد نفر آدم نبود. آقای کارتون سلانه سلانه به داخل آمد اما این تعداد تنها به دو نفر افزایش یافت.

شب به قدری شرجی بود که علی رغم باز بودن درها و پنجره ها، گرما همه را کفری کرده بود. وقتی چای را سرمیز میل کردند، همگی به سمت یکی از پنجره ها رفتند و به هوای نیمه تاریک بیرون نگریستند. لوسی کنار پدرش و دارنی کنار لوسی نشست و کارتون به یک پنجره تکیه داد. پرده های پنجره، بلند و سفید رنگ بودند و باد شدیدی که در کنج می وزید، آن ها را تا سقف می برد و به سان بال هایی شبح مانند می تکاند.

دکتر مانته گفت «قطرات باران همچنان می بارند، گاه درشت، گاه پراکنده و گاه با شدت. طوفان آرام آرام از راه می رسد.»

کارتون گفت «حتماً از راه می رسد.»

آنان همانند اغلب مردمانی که به انتظار چیزی نشسته باشند، یا همانند همه ی مردمانی که در اتاق تاریک چشم انتظار صاعقه باشند، آهسته سخن می گفتند.

مردمی که در کوچه خیابان بودند، همگی در شتاب و جوش و خروش بودند تا پیش از آغاز طوفان سرپناهی بیابند. کنج آن خیابان که طنین های اعجاب انگیزی داشت، اینک سرشار از طنین گام هایی بود که درآمد و شد بودند اما همچنان خبری از خود گام ها نبود.

پس از آنکه مدتی به این طنین ها گوش سپردند، دارنی گفت «چه ازدحام و درعین حال چه خلوتی.»

لوسی پرسید «آقای دارنی، جالب نیست؟ من گاه غروب دم اینجا می نشینم و به فکر فرو می روم. اما امشب در این سیاهی و تیرگی حتی فکر خیال باطلی نیز بدنم را به لرزه می اندازد ---»

«پس بیایید ما هم به تنمان لرزه بیفکنیم تا شاید شما را درک کردیم.»

«از نظر شما معنایی نخواهد داشت. من معتقدم که چنین خیالاتی تنها به این دلیل که ما خلقشان می کنیم، جالب هستند و قابلیت انتقال ندارند. گاه غروب دم، به تنهایی اینجا می نشینم و آن قدر به این طنین ها گوش فرا می دهم که درمی یابم این طنین ها، صدای گام های کسانی هستند که به زودی پا به زندگیمان می نهند.»

صدای گام ها دمی قطع نمی شد و جوش و خروششان رفته رفته بیش تر می شد. نبش خیابان، صدای قدم ها را منعکس می ساخت و از نو باز می گرداند. برخی زیر پنجره به گوش می رسیدند و برخی در اتاق، برخی می آمدند و برخی می رفتند. بعضی به ناگاه قطع می شدند و بعضی به کلی. همگی از خیابان های دوردست به گوش می رسیدند و هیچ یک قابل روئیت نبودند.

«دوشیزه مانته آیا قرار است که این قدم ها به سوی همه ی ما بیایند یا باید آنان را بین خود تقسیم کنیم؟»

«نمی دانم آقای دارنی. گفتم که خیال باطلی بود اما شما درآن باره پرسیدید. وقتی خود را تسلیم آن خیال کرده بودم، تنها بودم و گمان می کردم که آن ها، قدم های افرادی هستند که قرار بود به زندگی من و پدرم بیایند.»

کارتون گفت «من آنان را به زندگی خود راه می دهم و نه سؤالی می پرسم و نه اما و اگر می آورم. دوشیزه مانته، سیل عظیمی از جمعیت به سوی ما می آیند و من آنان را می بینم – در نور آذرخش.» او این کلمات آخر را پس از برق آذرخشی که قامت او را حین لم دادن به پنجره نمایان ساخت، اضافه کرد.

پس از آنکه غرشی طنین انداز شد، افزود «و صدایشان را هم می شنوم. دقیقاً همین طور سریع، پرقدرت و خشمگین از راه می رسند.»

منظورش بارش و غرش باران بود که باعث شد سخنانش را قطع کند چرا که در آن جوش و خروش صدایی شنیده نمی شد. چنان طوفانی از رعد و برق به همراه بارش باران به راه افتاد که در یادها ماندگار شد. و تا نیمه شب که ماه بر فراز آسمان قرار گرفت، وقفه ای براین سروصدا، نور و باران، ایجاد نشد.

آنگاه که ناقوس پرطنین کلیسای سن پل در هوای صاف، ساعت یک بامداد را اعلام می داشت، آقای لوری با همراهی جری که چکمه های بلندی به پا و فانوسی به دست داشت، در راه بازگشت به کلرکنول پیش می رفت. پاره ای از مسیر بین سوهو و کلرکنول خالی از تردد بود و آقای لوری از بیم راهزنان هموار بدین منظور جری را کنار خود داشت. هرچند که راهزنی معمولاً دو ساعت بعدتر صورت می گرفت.

آقای لوری گفت «جری، امشب چه شبی است. از آن شب هایی است که می شود مردگان را از گور بیرون کشید.»

جری در جواب گفت «قربان، من که تاکنون شبی که مردگان را بیرون می کشند ندیده ام و تمایلی هم ندارم که ببینم اما حتماً همین طور است که شما می گویید.»

مرد کارمند گفت «شب به خیر آقای کارتون، شب خوش آقای دارنی. آیا بازهم با هم چنین شبی را خواهیم دید؟»

شاید. شاید آن سیل عظیمی از مردم که شتابان و پرو سرصدا به سویشان می آمدند را نیز می دیدند!

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان دو شهر - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان دو شهر انتشارات حباب
  • تاریخ: دوشنبه 22 دی 1399 - 08:27
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2085

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1072
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23003458