Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان دو شهر - قسمت هشتم

داستان دو شهر - قسمت هشتم

نویسنده: چارلز دیکنز
مترجم: ساره خسروی

بافندگی

آن روز، عیش و نوش زودتر از وقت معمول در کافه ی آقای دفارژه آغاز شده بود. ساعت شش صبح، چهره های رنگ پریده ای از لای میله ی پنجره ها به درون سرک می کشیدند و چهره های دیگری که روی جام خم شده بودند را نظاره می کردند. شرابی که آقای دفارژه می فروخت، در بهترین حالت، نوشیدنی کم مایه ای بود اما به نظر می رسید که اینک به طرز غیرمعمولی کم مایه بود. به علاوه، ترش و یا ترش کننده، چرا که کسانی که آن را می نوشیدند، ترشرو می شدند. انگور فشرده ی آقای دفارژه موجب جشن و عیش و نوش نمی شد، بلکه آتشی به پا می کرد که در تاریکی می سوخت و ته نشین آن خاکستر، پنهان می ماند.

این سومین روز متوالی بود که خوش گذرانی در کافه دفارژه زودتر از وقت معمول آغاز شده بود. از دوشنبه آغاز شده بود و آن روز چهارشنبه بود. البته بیش از اینکه به عیش و نوش بپردازند، سر درجیب تفکر فرو برده بودند، زیرا اکثر کسانی که زمان دایر شدن دکان مشغول پچ پچ کردن، گوش دادن و نگاه های دزدکی بودند، محض رضای خدا حاضر نبودند حتی یک سکه روی پیشخوان بگذارند. اما همین افراد چنان مشتاقانه پا به این کافه می نهادند که گویی قادر بودند تمام بشکه های مشروب را سفارش دهند. از این نیمکت به آن نیمکت و از این گوشه به آن گوشه می خزیدند و به جای مشروب، نگاه حریصشان حرف از حلقوم پایین می دادند.

اما با وجود این حجم جمعیت، خبری از صاحب کافه نبود و جایش هم اصلاً خالی نبود. چرا که هرکس که از آستان در داخل می شد، نه به دنبالش می گشت و نه سراغی از او می گرفت. حتی از دیدن خانم دفارژه که سرجای خود نشسته بود و با یک پیاله پر از سکه های درب و داغان که گویی از جیب پاره پوره ی انسان هایی درب و داغانی بیرون آمده بود، مسئولیت پخش شراب را عهده دار بود، هم شگفت زده نمی شد.

جاسوسانی که به درون کافه سرک می کشیدند، همان طور که به همه ی مکان های اعیان نشین و فقیرنشین از کاخ پادشاه گرفته تا زندان جنایت کاران نگاه می انداختند، چیزی جز بلاتکلیفی و جهالت نمی دیدند. ورق بازان با بی حالی بازی می کردند، دومینو بازان متفکرانه با مهره ها برجک می ساختند، میگساران با قطراتی که بر میز می ریخت، شکلک می کشیدند و خود خانم دفارژه هم طرح روی آستینش را با خلال دندان بیرون می کشید و چیزهای غیرقابل شنیدن و دیدن را از دوردست ها می دید و می شنید.

لذا محله ی سن آنتوان تا نیمروز درهمین حال و هوای خوش گذرانی غرق بود. سر ظهر، دو مرد با قیافه های غبار آلود از خیابان های محله و از زیر چراغ های آویزان آن، عبور کردند. یکی، آقای دفارژه و دیگری کارگر جاده بود که کلاهی آبی به سر داشت. هر دو آفتاب سوخته و تشنه وارد کافه شدند. ورودشان آتشی را در محله ی سن آنتوان به پا کرده بود. این آتش چنان به سرعت زبانه می کشید که شعله هایش به چهره ی افراد دم در و پنجره هم سرایت کرده بود. اما هیچ کس به دنبالشان راه نیفتاد و آنگاه که وارد کافه شدند هم علی رغم نگاه هایی که به سویشان بود، کسی کلامی با آنان سخن نگفت.

آقای دفارژه گفت «روزتان خوش، آقایان.»

این سخن نطق همگی را باز کرد و جملگی یک صدا گفتند «روز خوش»

دفارژه سرش را به نشان نفی تکان داد و گفت «هوا خیلی بد است.»

با این حرف همگی به بغل دستی هایشان نگریستند و سپس بی آنکه چیزی بگویند، سرشان را پایین انداختند. در بین تنها یک مرد از جای برخاست و خارج شد.

آقای دفارژه با صدای بند، خطاب به همسرش گفت «خانم، من بخشی از مسیر را با این کارگر جاده که نامش ژاک است، هم سفر بودم. من در این سفر یک و نیم روزه ای که به خارج از پاریس داشتم، کاملاً اتفاقی با او آشنا شدم. همان طور که گفتم این کارگر جاده مرد نازنینی است، نامش ژاک است. پس یک نوشیدنی بر او ارزانی دار.»

مرد دیگری نیز از جای برخاست و دکان را ترک کرد. خانم دفارژه یک جام شراب جلوی کارگر جاده که نامش ژاک بود، گذاشت. مردک کلاه آبی اش را به رسم احترام از سر برداشت و جام را نوشید. در جیب جلوی سینه اش قدری نان خشک داشت. گهکاه آن را به دهان می کشید و در جوار پیشخوان خانم دفارژه، می نوشید و ملچ و ملوچ می کرد. سومین مرد هم از جای برخاست و خارج شد.

خود دفارژه نیز با شراب لبی تر کرد اما از آن مقدار که بر مهمان ارزانی داشته بود، کم تر برداشت، چرا که آنجا برای او فراوان بود، شراب بود. سپس منتظر ایستاد تا هم میهنش، صبحانه اش را صرف کند.

نه او به کسی می نگریست و نه کسی به او می نگریست. حتی خانم دفارژه هم که اینک مشغول بافندگی بود، حواسش به او نبود.

دفارژه پس از مدتی پرسید «رفیق، صبحانه ات را تمام کردی؟»

«بله. دست شما درد نکند.»

«پس بیا تا آن اتاقی که قولش را داده بودم، نشانت دهم. عجیب به دردت می خورد.»

از کافه، وارد خیابان شدند، از خیابان وارد حیاطی شدند، از حیاط وارد راه پله ای شدند و از راه پله وارد یک اتاق زیر شیروانی شدند که پیش تر پیرمردی سپید موی بر نیمکتی کوتاه می نشست، به جلو خم می شد و مشغول کفاشی می شد.

ولی اینک خبری از مرد سپید موی نبود. اما آن سه مردی که یکی یکی از کافه خارج شده بودند، آنجا بودند. بین این سه مرد و آن پیرمرد سپید موی که اینک در دوردست ها بود، یک پیوند کوچک برقرار بود و آن هم این بود که آن ها زمانی از درز لای دیوار به او نگریسته بودند.

دفارژه با احتیاط در را بست و با صدایی ملایم گفت:

«ژاک یک، ژاک دو، ژاک سه، من ژاک چهارم اعلام می کنم که این شاهدی است که طبق قرار قبلی با او آشنا شدم. او همه چیز را برایتان خواهد گفت. ژاک پنج اینک تعریف کن.»

کارگر جاده که کلاه آبی اش را در دست داشت، عرق پیشانی سیاهش را با آن پاک کرد و گفت: «آقا از کجا شروع کنم؟»

جواب نسبتاً معقولانه ی آقای دفارژه این بود: «از ابتدا شروع کن.»

لذا کارگر جاده این گونه آغاز کرد «آقایان، من او را یک سال پیش در همین فصل تابستان  آویخته به زنجیر زیر کالسکه ی مارکی دیدم. خوب این صحنه را تجسم کنید. من از سرکار برمی گشتم، خورشید در حال غروب کردن بود، کالسکه ی مارکی به آرامی از تپه بالا می آمد و او این چنین به کالسکه آویزان بود.»

کارگر جاده دوباره از اول تا آخر آن حرکات را که دیگر در آن خبره شده بود، اجرا کرد. چرا که در طول این یک سال، این نمایش، سرگرمی بی چون و چرای مردم ده بود.

ژاک یک وسط حرف او پرید و پرسید که آیا پیش تر هم او را دیده بود.

کارگر جاده که اینک دوباره قامتش را راست کرده بود، گفت «هرگز»

ژاک سه پرسید پس چطور بعداً او را شناخت.

کارگر جاده با لحنی آرام و درحالی که انگشتش بربینی اش بود، گفت «او را از قامت بلندش شناختم. وقتی دم غروب جناب مارکی از من پرسید: «بگو ببینم او چه شکلی بود؟ من در پاسخ گفتم: «چون شبحی بلند قامت بود.»

ژاک دو گفت «باید می گفتی به کوتاهی یک کوتوله بود.»

«من چه می دانستم. آن موقع هنوز کار به انجام نرسیده بود. او هم که چیزی به من نگفته بود، تازه، توجه داشته باشید، با وجود این که هنوز با هم آشنا نشده بودیم، من داوطلبانه شهادت ندادم. جناب مارکی به منی که کنار فواره ی کوچک محلمان ایستاده بودم، اشاره کرد و گفت «آن مردک را بیاورید.» آقایان قسم می خورم که خود چیزی نگفتم.»

دفارژه به کسی که وسط حرف کارگر پریده بود، گفت «حق با اوست ژاک. حال ادامه  بده.»

کارگر جاده با مرموزی خاصی گفت «بسیار خب. آن مرد بلند قد گم شده بود و آنان به دنبالش می گشتند. چند ماه؟ نه، ده، یازده؟»

دفارژه گفت «چند ماهش مهم نیست. آن مرد جای خوبی پنهان گشته بود اما متأسفانه در نهایت پیدایش کردند. ادامه بده.»

«من دوباره در اطراف تپه ها مشغول به کار بودم و خورشید دوباره درحال غروب کردن بود. داشتم ابزار آلاتم را جمع می کردم که به کلبه ام در روستای پایین دست که در آن دم تاریک بود، بروم که وقتی سرم را بالا آوردم، شش سرباز را دیدم که از تپه بالا می آمدند. در بینشان یک مرد قد بلند بود که دستانش را این چنین به دو سو بسته بودند.»

او با کمک همان کلاه همیشگی اش، ادای مردی را درآورد که بازوانش را با ریسمانی هایی که پشتش گره خورده بود، به کپلش بسته شده بود.

«آقایان، من کنار تل سنگ هایم ایستادم تا گذشتن سربازان و زندانیشان را ببینم. خب می دانید از آنجایی که آن جاده خیلی خلوت است، هرچیزی که پیش بیاید ارزش دیدن دارد. در ابتدا که نزدیک می شدند، جز شش سرباز و یک مرد قد بلند دربند، چیز دیگری نمی دیدم و چهره هایشان نیز در تاریکی قابل تشخیص نبود. اما آقایان آنگاه که در جهت غروب خورشید، حرکت کردند، یک سوی بدنشان به سرخی گرایید. دیدم که سایه های بلندشان بر لبه ی آن سوی جاده افتاده بود و سپس بر تپه های بالایی رفتند و به اشباح غول آسایی می مانستند. سروکله شان غرق غبار بود و با هرقدمی که جلو می رفتند، آن غبار هم با آنان همراه بود. وقتی به نزدیکی من رسیدند، هم من آن مرد قد بلند را شناختم و هم او مرا. ظاهراً دوست داشت مثل همان غروبی که درهمان حوالی اولین بار باهم برخورد داشتیم، باری دیگر با شتاب از تپه سرازیر شود!»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان دو شهر - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان دو شهر انتشارات حباب
  • تاریخ: سه شنبه 23 دی 1399 - 07:52
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2028

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2322
  • بازدید دیروز: 2174
  • بازدید کل: 23017334