Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان دو شهر - قسمت آخر

داستان دو شهر - قسمت آخر

نویسنده: چارلزدیکنز
مترجم: ساره خسروی

کارگر جاده صحنه را توصیف می کرد که گویی اکنون همان جا ایستاده بود، معلوم بود که این ماجرا به وضوح در خاطرش مانده بود. شاید در کل عمرش صحنه های زیادی را به چشم ندیده بود.

«نه من به سربازان فهماندم که او را شناختم و نه او به آن ها فهماند که من را شناخته. با چشم هایمان به هم فهماندیم که این کار را کنیم. سرپرست سربازان به روستا اشاره کرد و گفت «یالا! او را سریع تر به سوی تابوتش ببرید.» و آنان هم سریع تر او را پیش می بردند. من به دنبالشان روان شدم. دستانش به سبب فشار ریسمان، متورم شده بودند. کفش های چوبی اش گشاد و بدترکیب بودند و او لنگان لنگان راه می رفت. چون لنگ بود و به کندی راه می رفت، این جوری با اسلحه شان او را جلو می راندند.

او ادای کسی را درآورد که با ما تحت تفنگ به جلو رانده می شد.

«همان طور که چنین دیوانگان از تپه به زیر می رفتند، او افتاد. سربازان خنده ای کردند و دوباره او را بلند کردند. صورتش آغشته به خون و غبار بود. اما نمی توانست دستی به آن بکشد. لذا سربازان باری دیگر به او خندیدند. او را به روستا آوردند. همه ی روستائیان دوان دوان به تماشای او آمدند. از کنار آسیاب گذشتند و او را به زندان بردند. کل روستا درآن تاریکی شاهد گشوده شدن دروازه ی زندان و بلعیده شدن او بودند. دقیقاً این جوری --»

او دهانش را تا جایی که می توانست باز کرد و با صدای برخورد دندان هایش آن را بست. دفارژه که دید او تمایلی به باز کردن مجدد دهانش ندارد، چرا که می ترسید از تأثیر کلامش کاسته شود، گفت «ادامه بده ژاک»

کارگر جاده که روی پنجه ی پا ایستاده بود، با لحنی آهسته گفت «روستائیان همگی بازگشته بودند و پای فواره در گوش هم پچ پچ می کردند. سپس به خواب رفتند و خواب آن نگون بخت را که پشت میله های زندان روی پرتگاه بود و جز جنازه اش از آنجا بیرون نمی آمد، دیدند. سرصبح که ابزار آلاتم را بردوش داشتم و بین راه یک تکه نان سیاه غرق در خون و خاک بود از پشت میله های آهنی به من می نگریست. دستانش آزاد نبود تا برایم دست تکان دهد. من هم جرئت نکردم صدایش کنم. فقط چون میتی به من نگاه می انداخت.»

دفارژه و آن سه مرد با اندوه به هم نگریستند. قیافه ی همه ی آن ها حین گوش دادن به داستان مرد روستایی، تیره، مغموم و انتقام جو بود. رفتارشان علی رغم مرموزی، مقتدرانه نیز بود. حس می کردند که در یک محکمه ی طوفانی حضور دارند؛ ژاک یک و دو، که روی یک تشک کاهی قدیمی نشسته بودند، هر دو دستانشان را زیرچانه گذاشته و چشمانشان معطوف کارگر جاده بود. ژاک سه که پشت آن ها برزانویش تکیه کرده بود و همواره دست ناآرام خود را به اطراف دهان و بینی خود می کشید، هم مثل آن دو چشمش معطوف راوی بود. دفارژه که راوی را جلوی نور پنجره قرار داده بود، بین او و سه نفر دیگر ایستاده بود و از او به آن ها و از آن ها به او می نگریست.

دفارژه گفت «ادامه بده ژاک»

«او چند روزی در همان قفس آهنی ماند. روستائیان یواشکی به او می نگریستند چون می ترسیدند. اما همیشه از دور به زندان روی پرتگاه نگاه می انداختند و غروب دم که کاروبارشان تمام می شد، دور فواره ی ده جمع می شدند و درحالی که رویشان به سمت زندان بود، اراجیف می گفتند. قبلاً رویشان به سمت چاپارخانه بود اما در آن دوران رویشان به سمت زندان بود. پای فواره در گوش هم پچ پچ می کردند که هرچند حکمش اعدام است، اما اجرا نمی شود. می گفتند که در پاریس، دادخواستی ارائه شده که ثابت می کرد او به سبب مرگ فرزندش خشمگین و دیوانه شده بود. می گفتند که دادخواستی به شخص خود پادشاه ارائه شده. والا چه بگویم. شاید حقیقت داشت و شاید هم نداشت.»

ژاک یک، عبوسانه وسط حرفش پرید و گفت «خوب گوش کن ژاک. ما می دانیم که چنین دادخواستی به پادشاه و ملکه ارائه شده بود. همه ی ما جز تو دیدیم که پادشاه در جوار ملکه در کالسکه اش آن دادخواست را به دست گرفت. همین دفارژه ای که در اینجا می بینی علی رغم خطری که جانش را تهدید می کرد، با در دست داشتن دادخواست، خود را جلوی اسب های کالسکه انداخت.»

ژاک سه که زانو زده بود و انگشتانش حریصانه در اطراف صورتش آواره بودند، چنان که گویی تشنه ی چیزی جز آب و غذا بود، گفت «این را هم گوش کن ژاک، نگهبان، سواره و پیاده همگی دادخواست دهنده را محاصره کرده بودند و با مشت و لگد او را می زدند. می شنوی؟»

«می شنوم آقایان.»

دفارژه گفت «پس ادامه بده»

روستایی در ادامه ی حرف هایش گفت «از سوی دیگر، یک عده هم درگوش هم پچ پچ می کردند که او را به روستای ما آورده اند تا سرصحنه ی جرم به دار آویخته شود و حتماً اعدام می شد. حتی می گفتند که چون عالی جناب جای پدر افراد تهیدست و رعیت بوده، لذا او به سبب کشتن ایشان، به عنوان کسی که پدرکشی کرده، اعدام می شد. یک پیرمرد پای فواره گفت که دست راست متهم، که با آن دشنه را به دست گرفته را جلوی چشمانش می سوزانند. و اینکه درون زخم هایی که روی دست و پا سینه اش ایجاد می کردند، روغن داغ، سرب ذوب شده، صمغ داغ، موم و گوگرد می ریختند. و درنهایت هم با چهاراسب تنومند تکه تکه اش می کردند. پیرمرد می گفت با مردی که قصد جان لویی پانزدهم را کرده بود، هم همین کار را کردند. اما من از کجا بدانم که راست می گفت یا نه؟ من که علامه ی دهر نیستم.»

مردی که دستی ناآرام و حالتی آزمند داشت، گفت «ژاک، یک بار دیگر گوش کن. آن متهمی که به جان لوئی پانزدهم سوءقصد کرد، نامش دامینز بود و همه ی آن شکنجه هایی که گفتی را در روز روشن و در خیابان های پاریس روی او پیاده کردند. در میان آن حجم از جمعیت که نظاره گر آن واقعه بودند، آنچه بیش از باقی چیزهای مورد توجه بود، آن دسته بانوان متشخص و شیک پوشی بودند که تا آخرین دم با اشتیاق به تماشای ماجرا نشستند؛ منظورم از آخرین دم، شب هنگام است که دو پا و یک دست را از دست داده بود و همچنان نفس می کشید. سپس جان داد. ژاک تو چند سال داری؟»

کارگر جاده که شصت ساله می نمود، گفت «سی و پنج سال»

«این اتفاق وقتی بیش از ده سال داشتی، به وقوع پیوست. پس باید آن را دیده باشی.»

دفارژه با بی تابی گفت «این بحث ها را کنار بگذارید. لعنت به شیطان. ادامه بده.»

«برخی می گفتند فلان است، برخی می گفتند بهمان است و از چیز دیگری سخن به میان نمی آمد. تو گویی آب فواره هم با همین نوا به داخل حوضچه می ریخت. بالاخره یک شنبه شب وقتی کل روستا در خواب بودند. سربازان از زندان سرازیر شدند و صدای برخورد اسلحه شان با اطراف طنین افکن شد، برخی کارگران زمین را می کندند و برخی پتک می زدند و سربازان می خواندند و می خندیدند. پای فواره چوبه  داری به ارتفاع چهل پا به پا شد که فواره را به دهان زهر می کرد.»

کارگر جاده به جای آنکه به سقف کوتاه بنگرد، به ورای آن می نگریست، گویی چوبه ی دار را در آسمان ها می دید.

«همه کاروبار را رها کردند و آنجا گرد آمدند، هیچ کس گاوها را به چرا نبرد، گاوها هم مثل بقیه حضور داشتند. سرظهر صدای طبل و دهل پیچید. سربازان شبانگاه به زندان رفته بودند و متهم اینک در میان چندین و چند سرباز بود. دستانش مثل قبل بسته بود و دهانش را چنان سخت با طنابی بسته بودند که گویی در حال خندیدن بود.» او با دو انگشت شصتش دو گوشه ی دهانش را تا بناگوش برد تا حالت زندانی را نشان دهد.

«برفراز چوبه دار، دشنه ای تعبیه شده بود که تیزی اش رو به سوی بالا داشت و نوکش در هوا بود. او را چهل پا بالا بردند و به دار آویختند و همان جا رهایش کردند تا آب را به دهانمان زهر کند.»

همه به هم می نگریستند، حال آنکه کارگر جاده، با کلاه آبی اش عرقی را که یاد آوری آن صحنه از نو ایجاد شده بود، از صورتش پاک می کرد.

«آقایان بسیار هولناک بود. دیگر مردان و کودکان چطور می توانستند از فواره آب بردارند. دیگر که می توانست دم غروب، زیر آن سایه اراجیف بگوید. گفتم فقط زیر فواره سایه انداخته بود؟ نه آقایان. وقتی غروب دوشنبه که خورشید درحال رخت بربستن بود، روستا را ترک می کردم، از بالای تپه به روستا نگریستم آن سایه بر روی کلیسا، آسیاب و زندان هم سایه گسترانیده بود. تو گویی فاصله ی زمین تا آسمان ها را در برگرفته بود.»

مرد آزمند و پر ولع درحالی که یکی از انگشتانش را می جوید، به سه مرد دیگر نگاه انداخت. انگشتش از عطش شدید به لرزه افتاده بود.

«آقایان تمام ماجرا همین بود. من هنگام غروب خورشید، همان طور که دستور داده شده بود، روستا را ترک کردم. آن شب و نیمی از روز بعد را در راه بودم تا همان طور که دستور داده شده بود، با این رفیق برخورد کردم. در جوار این مرد، آنچه از دیروز بازمانده بود و کل دیشب را گاه پیاده گاه سواره پیمودم و اینک در خدمت شما هستم.»

پس از سکوت حزن آلودی، ژاک یک گفت «خب، شما با رعایت امانت اجرا را تعریف و اجرا کردید. اینک اندکی پشت در منتظر ما می ایستید.»

کارگر جاده گفت «با کمال میل.» دفارژه او را تا بالای پله ها همراهی کرد و پس از آنکه او را آنجا نشاند، بازگشت.

وقتی به زیرشیروانی برگشت، آن سه نفر از جا بلند شده و سرهایشان را به هم نزدیک کرده بودند.

ژاک یک پرسید «ژاک نظرت چیست؟ این مورد را ثبت کنم؟»

دفارژه در پاسخ گفت «بله. به عنوان به فنا ثبت می کنیم.»

مرد پر عطش با صدایی خفه گفت «عالی است.»

اولی پرسید «قلعه و همه طایفه اش؟»

دفارژه در پاسخ گفت «بله، قلعه و همه ی طایفه اش باید نابود شوند.»

مرد پر ولع با صدایی خفه گفت «عالی است.» و شروع به جویدن یکی دیگر از انگشتانش کرد.

ژاک دو از دفارژه پرسید «مطمئنی که نگهداری این دفتر ثبت مشکلی به بار نمی آورد؟ شکی نیست که امن است چرا که جز ما کسی قادر به رمز گشایی آن نیست؛ اما آیا ما همیشه می توانیم آن را رمز گشایی کنیم. یا بهتر است بگویم، خانم می تواند؟»

دفارژه قدری خود را بالا کشید و پاسخ داد «ژاک، اگر همسرم، این اطلاعات را فقط در خاطر می سپرد، حتی یک کلمه و یک حرفش را از یاد نمی برد. چه برسد به اینکه آنان را با نمادهای مخصوص به خودش ببافد. دراین صورت برایش مثل روز روشن است. خیالتان از جهت خانم دفارژه راحت باشد. برای یک بزدل به مراتب آسان تر است که خود را از صحنه ی روزگار محو کنند تا اینکه یک حرف از نام یا جرمش را از اطلاعات بافته شده ی خانم دفارژه پاک کند.»

زمزمه ای حاکی از تأیید و اعتماد، درگرفت و سپس مرد آزمند پرسید «آیا این دهاتی به زودی به روستا بازگردانده می شود؟ امیدوارم این طور باشد. او خیلی ساده است. به نظر شما همینش اندکی خطرناک نیست؟»

دفارژه گفت «او از هیچ چیز خبر ندارد. دانسته هایش فقط درآن حد است که او را بالای چوبه داری به همان ارتفاع مزبور ببرد. من مسئولیت او را به عهده می گیرم. بگذارید با من بماند. من از او مراقبت می کنم و راهی اش می کنم. او خواستار ملاقات با پادشاه، ملکه دربار است. بگذارید یکشنبه آنان را ببیند.»

مرد آزمند درحالی خیره شده بود، بانگ برآورد «چی؟ آیا اینکه می خواهد خانواده ی سلطنتی را ببیند، معنای خوبی دارد؟»

دفارژه گفت «ژاک. اگر می خواهی یک گربه، تشنه ی شیر باشد، کار عاقلانه این است که آن را نشانش دهی. اگر می خواهی یک سگ طعمه ای شکار کند، کار عاقلانه این است که شکار را نشانش دهی.»

بحث همان جا پایان پذیرفت و به تعمیرکار جاده که اینک روی بالاترین پله به خواب رفته بود، توصیه شد که برای استراحت روی بستر کاهی دراز بکشد. او از خدا خواسته پذیرفت و فوراً به خواب رفت.

در پاریس، برای یک خادم شهرستانی، عمراً جایی راحت تر از کافه دفارژه پیدا می شد.

به جز ترسی که از خانم دفارژه که در همه حال به دنبالش بود، داشت، باقی زندگی اش بسیار دلپذیر می نمود. اما خانم دفارژه کل روز را پشت پیشخوانش می نشست و چنان به او توجه می نمود و چنان تظاهر می کرد که آن مرد هیچ گونه رابطه ی پنهانی  با آن محیط ندارد که مرد بیچاره هربار چشمش به آن زن می افتاد، در کفش های چوبینش می لرزید، چون برای او غیرممکن بود که اعمال و رفتار متظاهرانه ی این زن را پیش بینی کند. و مطمئن بود که اگر به کله ی مبارک آن زن خطور می کرد، مدعی می شد که او را دیده که شخصی را به قتل رسانده و سپس پوست از سرقربانی کنده و تا حرفش را ثابت نمی کرد، دست بردار نبود.

لذا روز یکشنبه وقتی کارگر جاده فهمید که خانم دفارژه هم به همراه او و آقای دفارژه به ورسای می آمد، هیچ مسرور نشد، هرچند که اظهار کرد، بسیار مسرور شده. بافندگی خانم دفارژه در طول مسیر راه در وسیله ی نقلیه ی عمومی هم بر شدت این پریشانی می افزود. بدتر این بود که بعدازظهر دربین جمعیتی که در انتظار دیدن کالسکه ی پادشاه و ملکه بودند هم بافتنی اش را در دست داشت.

مردی که کنار خانم دفارژه ایستاده بود، گفت «خانم، می بینم که سخت مشغولید؟»

خانم دفارژه پاسخ داد «بله. کار زیادی برای انجام دارم.»

«چه می بافید خانم؟»

«خیلی چیزها»

«مثلاً ---»

خانم دفارژه با خونسردی پاسخ داد «مثلاً کفن»

مرد تا جایی که می توانست خود را دور کرد. و کارگر جاده با کلاه آبی اش خود را باد زد چرا که حس می کرد هوا به شدت خفه و طاقت فرساست. اگر برای تجدید قوا نیاز به دیدن پادشاه و ملکه داشت، پس بخت با او یار بود که چرا درمان دردش در دسترس بود. طولی نکشید که پادشاه درشت صورت و ملکه ی زیبارو در کالسکه ی زرینشان از راه رسیدند. شماری از درباریان، زنان خندان و اربابان فرمند در پی آن دو بودند. کارگر جاده با دیدن زنان و مردانی پرنخوت و زیبارو که جواهرآلات، ابریشم و زرق و برق به خود آویخته بودند، جوگیر شده بود که بانگ برآورد، زنده باد پادشاه! زنده باد ملکه، زنده باد همه چیز و هم کس! سپس آن قدر محو تماشای باغ ها، حیاط ها، بالکن ها، فواره ها، پشته های سرسبز و پادشاه و ملکه و درباریان و اربابان و بانوان شد و آن قدر زنده باد همگی سرداد که از خود بی خود شد. طی این مراسم که سه ساعت به طول انجامید، بسیار داد و هوار به پا کرد و اشک شوق ریخت و دفارژه تمام مدت یقه ی او را گرفته بود تا مبادا بر سر باعث و بانی این جان سپاری زود گذرش بپرد و از فرط خوشی آنان را تکه تکه کند.

پس از پایان مراسم دفارژه همچون یک حامی دستی به پشت او زد و گفت «آفرین. تو پسر خوبی هستی.»

کارگر جاده که اینک رفته رفته به خود می آمد شک داشت که نکند این نمایش اخیرش کار اشتباهی بوده. اما این طور نبود.

دفارژه در گوشش گفت «تو همانی هستی که ما به دنبالش هستیم. تو کاری کردی که این ابلهان باور کنند که این وضعیت تا ابد تدوام دارد. دراین صورت روز به روز گستاخ تر می شوند و پایانش نزدیک تر خواهد بود.»

کارگر جاده متفکرانه گفت «بله. درست است.»

«این ابلهان هیچ نمی دانند. علی رغم اینکه از نفس کشیدن تو بیزارند و می خواهند نفس تو و صدها نفر مثل تو را بگیرند اما یک تار از موی اسب و سگشان کم نشود، با این حال همین نفسی که از سینه ی تو درمی آید موجب مسرت آنان است. پس بگذار سرشان را شیره بمالیم. طولی نخواهید کشید.»

خانم دفارژه نگاه عاقل اندر سفیهی به کارگر جاده انداخت و سرش را به نشان تأیید سخنان همسرش، تکان داد. سپس گفت:

«فکر کنم تو از قبیل آدم هایی باشی که هرجا نمایش یا سروصدایی به پا شود، جیغ و داد می کشی و اشک می ریزی. این طور نیست؟»

«درست است خانم. فکر کنم همین طور باشد. عجالتاً»

«مثلاً اگر یک پشته عروسک به تو نشان می دادند و می گفتند هرچه می خواهی از این میان برای خود تکه تکه و سپس چپاول کن، احتمالاً گران ترین و زیباترینشان را برمی گزیدی، این طور نیست؟»

«بله خانم. درست است.»

«بله. و اگر یک دسته پرنده که قادر به پرواز نبودند به تو نشان می دادند و می گفتند که بال هایشان را از آنان جدا کن و برای خود بردار، احتمالاً آنانی که زیباترین بال و پر را داشتند، برمی گزیدی. این طور نیست؟»

«درست است، خانم.»

خانم دفارژه دستش را به سمت آن مکانی که پادشاه و همراهانش درآن ظاهر شده بودند، بلند کرد و گفت «امروز هم عروسک دیدی و هم پرنده. دیگر به خانه ات بازگرد.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان دو شهر انتشارات حباب
  • تاریخ: چهارشنبه 24 دی 1399 - 08:12
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1969

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 795
  • بازدید دیروز: 2688
  • بازدید کل: 22992887