Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شمعدانی - قسمت دوم

شمعدانی - قسمت دوم

نویسنده: الیف شاکاف
ترجمه ی: آرزو علی پور

یاد روزی که آن کره ی عجیب را پیدا کرد؛ افتاد...

یک هفته قبل بود. شمعدانی به کتابخانه ی مدرسه رفت. همیشه تا فرصتی پیدا می کرد به کتابخانه می رفت. آن قدر زیاد به آن جا رفته بود که خوب می دانست چه کتابی کجا قرار دارد. سمت راست رمان ها قرار داشتند. خیلی از آن ها را خوانده بود. در قفسه روبرو کتاب های فضایی و در قفسه های پایینی کتاب های مربوط به طبیعت و حیات وحش قرار داشت...

کتاب ها به ترتیب حروف الفبا چیده شده بودند.

همین طور که در فکر بود، میان قفسه ها پیش می رفت. چقدر کتاب... آیا یک نفر می توانست همه ی کتاب های یک کتابخانه را بخواند؟ خواندن همه ی آن ها به چند سال زمان نیاز داشت؟ دائماً کتاب های جدید هم چاپ می شد.

کتابخانه ها هم مثل بچه ها زود بزرگ می شوند. حتی مسئول کتابخانه آیسل خانم هم همه ی کتاب ها را نخوانده بود.

شمعدانی جلوی قفسه ی حروف قاف – کاف ایستاد. مدت ها بود که در فکر خواندن یک داستان (قلب کودک) بود که که در این قسمت قرار داشت. کتابی را که می خواست به راحتی پیدا کرد و از قفسه بیرون کشید. در همان لحظه یک جسم براق پشت کتاب ها توجهش را جلب کرد. نزدیک شد و با دقت نگاه کرد. چه می توانست باشد؟ یک جسم گرد بود. کثیف و خاکی بود. متعجب شد. مسئول کتابخانه آیسل خانم آدم مرتبی بود. خاک تک تک کتاب ها را می گرفت و آن جا را کاملاً مرتب نگه می داشت. حتماً کره را ندیده بود. شاید یکی از دانش آموزان آن را اشتباهی آن جا گذاشته و بعد آن را فراموش کرده بود.

شمعدانی کره را در دستش گرفت. حس عجیبی داشت. شاید کسی آن را پنهان کرده بود، حتماً دوباره به سراغش می آمد. شمعدانی می دانست که کره را باید به آیسل خانم بدهد و یا آن را همان جایی که پیدا کرده بگذارد و برود. اما نتوانست. به اطراف نگاهی انداخت. کسی نبود. حس کنجکاوی به او غلبه کرده بود. چرا کره این همه گرد و غبار داشت؟ خیلی قدیمی بود؟ از کجا آمده بود؟

درهمان لحظه اتفاق عجیبی افتاد. سنگ های روی کره روشن و خاموش شدند. شمعدانی با ترس خود را عقب کشید. فقط احساسی به او می گفت که راز مهمی دراین شیء عجیب وجود دارد. باید آن را می فهمید. به ترسش غلبه کرد و کره را توی کوله پشتی اش قرار داد. تصمیم گرفت بعداً برای گرفتن کتاب قلب کودک برگردد. به طرف در رفت. در همان لحظه صدایی آمد: «شمعدانی!» ای وای! حتماً دستش رو شده بود! قلبش تند تند می زد. برگشت و نگاه کرد؛ آیسل خانم، توی راهرو با یک لبخند پهن که تمام صورتش را پوشانده بود به او نگاه می کرد. آیسل خانم شمعدانی را خیلی دوست داشت.

آیسل خانم گفت: «داری می ری؟»

«بله خانوم.»

«می بینم که امروز هیچ کتابی برنداشتی! عجیبه!»

شمعدانی سرخ شد.

«تصمیم گرفتم رمانی که قبلاً گرفته ام رو دوباره بخونم.»

آیسل خانم سرش را تکان داد و گفت: «برای منم پیش میاد. اگه از داستانی خیلی خوشم بیاد، دلم می خواد دوباره بخونمش. حتی بعضی وقت ها؛ از تموم شدن یه کتاب ناراحت می شم. بعضی وقت ها هم برای این که کتاب تموم نشه آخرش رو آروم آروم می خونم.»

شمعدانی گفت: «منم.»

«کتاب هایی که دوست دارم رو دوبار می خونم و جالبه که وقتی دوباره می خونمش انگار نه انگار که این داستان رو قبلاً خونده ام، انگار که یه کتاب جدیده.»

شمعدانی با کنجکاوی گوش کرد.

«چرا؟»

«برای اینکه منم تغییر می کنم، هر روز چیزهایی یاد می گیریم. وقتی برای اولین بار کتاب رو می خونم چیزهای کمتری می دونم و بار دوم بیشتر. وقتی خواننده تغییر می کنه، مطلب هم تغییر می کنه.»

شمعدانی معنی این حرف ها را کاملاً نفهمید. اما از چیزهایی که شنیده بود، خوشش آمد. لبخند زد اما غمگین بود.

اگر آیسل خانم داخل کوله پشتی اش را می دید؟ اگر می فهمید که او کره را برداشته؛ چه توضیحی می داد؟ خوشبختانه یکی از معلم ها آیسل خانم را صدا زد.

آیسل خانم گفت: «باید برم. بعداً می بینمت.»

شمعدانی دست تکان داد:

«خداحافظ.»

و بی صدا از کتابخانه دور شد.

تمام روز منتظر لحظه ای بود که تنها بماند. حتی در کلاس درس علوم آنقدر حواسش پرت بود که اصلاً نمی توانست به درس توجه کند. وقتی خانم معلم به طرف تخته برگشت، شمعدانی یواشکی خم شد، دستش را زیر میز، به داخل کوله پشتی اش برد، تا خواست کره را لمس کند، صدای معلم را شنید:

«شمعدانی زیرمیز دنبال چی می گردی؟»

وقتی خواست بالا بیاید، سرش به میز خورد. صدای خنده از گوشه و کنار کلاس بلند شد: فوری خودش را جمع و جور کرد. از جا بلند شد.

«بله خانم؟»

لیلا خانم دلیل این حواس پرتی شاگرد خوبش را نمی فهمید، گفت: «چیزی گم کردی؟»

شمعدانی دو دل بود. دلش نمی خواست دروغ بگوید. فقط گفت: «ببخشید.»

شمعدانی دیگر سراغ کره نرفت و بقیه ساعت کلاس در آرامش گذشت. حتی در زنگ تفریح سراغ کره نرفت! پیش بقیه دانش آموزان نمی توانست این کار را بکند. ساعت آخر مدرسه فرصتی را که منتظرش بود، به دست آورد.

زنگ ورزش همه ی بچه ها توپ بازی می کردند، شمعدانی وانمود کرد که چیزی را فراموش کرده و به کلاس برگشت. کسی آن اطراف نبود. فقط امرجان به خاطر این که معده درد داشت، در نیمکت اول چرت می زد.

شمعدانی به سمت نیمکت آخر رفت. امرجان نمی توانست از آن جا او را ببیند. با دقت داخل کوله پشتی را گشت. چقدر عجیب! انگار که کره تغییر کرده بود.

خبری از آن گرد و خاک نبود. چه کسی آن را تمیز کرده بود؟ سنگ های ریزی که روی مرز کشورها قرار داشتند، هنوز روشن و خاموش می شدند اما کم نورتر بودند. ناگهان صدای موسیقی آرامی آمد. صدایی آرام، لطیف و اسرارآمیز. انگار که آن صدا از جای دوری می آمد؛ جایی خیلی دور....

برای این که بفهمد ان صدا از کجا می آید، کره را حسابی بررسی کرد. در آن لحظه بود که فهمید؛ وقتی کره را از مرز اکوادور به دو طرف بکشد، کره باز می شود. اما درون آن خالی بود، او می دانست که جعبه های موسیقی با کلید کوک می شوند. درحالی که آن جا نه کلیدی وجود داشت و نه چیز دیگری. کره خالی بود.

کره را بست و مثل یک توپ آن را در دستش چرخاند. هشتمین قاره را در آن لحظه کشف کرد. چه عجیب! چطور قبلاً چنین چیزی را ندیده بود؟ یعنی این قاره تازه ظاهر شده بود؟ شاید زیرآب های اقیانوس پنهان شده بود و آن جا منتظر مانده بود؛ حالا تصمیم گرفته بیرون بیاید. درآن لحظه شمعدانی احساس کرد کره ای که در دستش است، جان دارد و زنده است. نفس می کشید و حتی فکر می کند. جا خورده بود. این شیء عجیب را سریع داخل کیفش قرار داد و به حیاط مدرسه بازگشت.

دقیقاً یک هفته از آن روز گذشته بود. در این مدت چند باری جرأت کرده بود که کره را باز کند. در دو مورد به خودش قول داده بود. اول اینکه حتماً با مادر و پدرش در مورد کره صحبت کند و در اولین فرصت همه چیز را برای آن ها توضیح دهد. دوم این که کره را حتماً به کتابخانه برگرداند. اما هنوز هیچ کدام این ها را انجام نداده بود؛ حالا درجریان سفر مادر و پدرش هم قرار گرفته بود. صدای پا شنید. معمولاً مادرش بی خبر وارد اتاق می شد. اما پدر همیشه در می زد، منتظر می ماند و بعد وارد اتاق می شد.

در اتاق خیلی سریع باز شد. حایال خانم سرش را از میان در به داخل آورد: «اا می بینم که چمدونت جمع شده.»

«بله همه چیز رو مرتب تا کردم.»

«ببینم.»

شمعدانی ترسید. اگر کره را می دید؟ خوشبختانه حایال خانم فقط از دور نگاهی انداخت و گفت: «خوبه، آفرین، بیا یه چیزی که خیلی دوست داری رو برات درست کردم.»

شمعدانی با شوق بلند شد. «چی؟»

«از اون هایی که خیلی دوست داری. شیرینی آتیشی.»

شمعدانی وقتی کوچک بود به فرنی می گفت: «شیرینی آتیشی.» از آن موقع تا به حال همه ی خانواده به فرنی می گفتند: «شیرینی آتیشی» شمعدانی فرنی را خیلی دوست داشت.

لبخندی زد. حتماً مادر به خاطر اینکه یک هفته همدیگر را نمی دیدند، ناراحت بود. شمعدانی می دانست، گاهی بزرگترها نمی توانند راجع به احساساتشان حرف بزنند. به جای آن احساساتشان را با انجام کارهای کوچکی نشان می دهند. مثلاً وقتی می خواهند به کسی بگویند، خیلی دوستت دارم؛ غذایی که آن شخص دوست دارد را برایش می پزند. لبخندزنان دست مادرش را گرفت.

به آرامی گفت: «منم تو رو دوست دارم.»

آن ها یکدیگر را در آغوش کشیدند.

آن شب شمعدانی خیلی زود خوابید. نیمه های شب خود به خود بیدار شد. تشنه بود. نور ضعیف چراغ خواب راهرو را روشن کرده بود. به آشپزخانه رفت. بی سر و صدا یک لیوان آب برداشت و آن را سرکشید.

وقتی داشت به سمت اتاقش برمی گشت؛ از سالن صدای پچ پچی به گوشش رسید. مادر و پدرش هنوز نخوابیده بودند. به سمت سالن رفت تا پیش آن ها برود که با شنیدن جمله ای درجا خشکش زد.

حایال خانم گفت: «نباید بلافاصله بعد از جراحی سرکار بری؛ باید حسابی استراحت کنی.»

حسن آقا گفت: «قول می دم که استراحت کنم. اما دخترمون نباید چیزی بفهمه، ناراحت میشه طفلک.»

«البته، البته، تو نگران نباش.»

شمعدانی تازه فهمید که پدرش به سفر نمی رود و یک عمل جراحی پیش رو دارد. برای اینکه شمعدانی نگران نشود، واقعیت را از او پنهان کرده بودند. چشمانش پراز اشک شد. تصمیم گرفت برای این که آن ها ناراحت نشوند، اصلاً به روی خودش نیاورد که موضوع را فهمیده است. اما باید با کسی در مورد احساساتش صحبت می کرد.

وقتی به اتاقش برگشت، دفتر خاطراتش را از توی چمدان بیرون آورد. او یک اسم برای دفترش انتخاب کرده بود: درخت بزرگ؛ چون می دانست که کاغذ از چوب درختان تهیه می شود. هرچقدر که بیشتر کاغذ مصرف شود، درختان بیشتری بریده می شوند. به همین خاطر همیشه دفترها را با دقت استفاده می کرد، اسراف نمی کرد.

درخت بزرگ عزیز

باید به خانه مادربزرگ و پدربزرگ بروم.

یک هفته آن جا می مانم. خوشحالم، دیدن آن ها خیلی خوب است. اما برای پدرم نگرانم. عمل جراحی او را از من پنهان می کنند؛ من وانمود می کنم که از همه چیز بی خبرم. یواشکی برایش دعا خواهم کرد. به محض این که خبر جدیدی بگیرم، تو را خبردار می کنم.

در واقع تو هم با من می آیی. کسی چه می داند. شاید اتفاقات هیجان انگیزی در انتظار ما باشد. درست مثل کتاب ها...

شمعدانی (دختری که اسمش را دوست ندارد.)

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در شمعدانی - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب شمعدانی انتشارت نشر مانوش
  • تاریخ: جمعه 12 دی 1399 - 07:49
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2133

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1015
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22928981