Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شمعدانی - قسمت آخر

شمعدانی - قسمت آخر

نویسنده: الیف شافاک
ترجمه ی: آرزو علی پور

الماس خانم و آقا قهرمان در شهر کوچک شیرین دیار، در یک خانه ی دو طبقه ی صورتی رنگ، که رنگش مثل یک پشمک صورتی خوشمزه بود، زندگی می کردند. در پشت خانه یک باغچه ی کوچک به چشم می خورد. توی باغچه پنج درخت بود: سیب، گلابی، آلبالو، توت سفید و آلو. شمعدانی وقتی کوچک بود، در حیاط با بچه های همسایه کابوی بازی، خاله بازی، قایم باشک و گرگم به هوا بازی می کرد.

جایی که درخانه ی مادربزرگ، خیلی دوست داشت؛ انبار خانه بود. توی قفسه های انبار انواع شیشه های ترشی در اندازه های مختلف چیده شده بود. ترشی کلم، خیارشور، ترشی انگور و بادمجان... هر جور ترشی آن جا وجود داشت... الماس خانم می توانست از هرخوراکی ترشی درست کند. فلفل، بامیه، سیب و گلابی های خشک شده با نخ روی دیوار آویزان بودند. توی سبدها گردو، فندق و پسته.... همچنین شیشه های رنگارنگ مربا. مربای قیصی، پرتقال، توت فرنگی، انجیر... عطرها و رنگ های داخل انبار شمعدانی را هیجان زده می کرد. مادربزرگ تنبلی نمی کرد و روی هر شیشه را با یک تور قلاب بافی شده، می پوشاند.

در واقع همه جای خانه پر بود از قلاب بافی؛ همه ی آن ها مثل برف سفید بودند، همه با ظرافت بافته شده بودند.... روی مبل ها قلاب بافی مستطیل؛ روی میزها قلاب بافی بیضی شکل؛ زیرمجسمه ها قلاب بافی چهارگوش؛ زیرلیوان ها قلاب بافی گرد. روی تلویزیون، تلفن و رادیو هم با قلاب بافی پوشانده شده بود. حتی در گوشه ی سالن روی قفسی که قناری توی آن چهچهه می زد هم، با قلاب بافی پوشانده بود. روی چهارپایه مرمر داخل سالن همیشه یک ظرف کریستال پر از آب نبات وجود داشت. آن خانه یک خانه با طعم آب نبات بود.

از اولین باری که شمعدانی به آن خانه رفته بود، تا آن روز چیزی درآن خانه تغییر نکرده بود. انگار گذر زمان در آن خانه تأثیری نداشت. درخت ها بزرگ می شدند، بچه ها قد می کشیدند، حیوانات پیر می شدند، فصل ها می گذشتند، شهرها شلوغ می شدند؛ اما در آن خانه همه چیز به همان شکل باقی می ماند. وسایل، بوی خانه و حتی هوای داخل خانه.

آن روز شمعدانی و مادرش با اتوبوس به شهر کوچک شیرین دیار رفتند.

حایال خانم و مادرش دیداری تازه کردند و کمی صحبت کردند؛ بعد حایال خانم شمعدانی را در آغوش کشید، خداحافظی کرد و به خانه برگشت. حالا شمعدانی توی سالن میان قلاب بافی ها نشسته بود. در یک طرف مادربزرگ و در طرف دیگر پدربزرگ نشسته و با محبت به او نگاه می کردند. کنار پایش گربه ی نارنجی چاق تنبل، جانیکوم، خودش را گرد کرده و خوابیده بود.

الماس خانم گفت: «نوه ی خوشگلم، خوش اومدی، صفا آوردی، گرسنه ای دخترم؟ اگه بدونی چه چیزهایی برات آماده کرده ام!»

شمعدانی خوب می دانست که حتی اگر بگوید گرسنه نیستم، مادربزرگ حتماً چیزی به او می خوراند. برای همین اعتراضی نکرد. «بله یه ذره می خورم.»

«یه ذره؟ مگه می شه دخترم؟»

در عرض پنج دقیقه صبحانه روی میز بود. الماس خانم روی تکه های کوچک نان؛ کره، ماست چکیده، مربا، عسل و شیره ی انگور گذاشت و همه ی آن ها را کنار هم قرار داد. کیک شکلاتی و شیرینی هم بود. با توجه به بوی آن ها می شد فهمید که تازه از توی فر بیرون آمده اند.

مادرش حایال خانم، برای اینکه دندان ها شمعدانی آسیبی نبیند، اجازه نمی داد که شیرینی بخورد. اما در خانه ی الماس خانم خبری از این قانون ها نبود. در واقع قانون هایی وجود داشت اما فقط برای پدربزرگ. آقا قهرمان همه چیز را بدون نمک، روغن و شکر می خورد. همیشه هم شکایت داشت و می گفت: «مزه ی این غذاها کاهه.» اما برای شمعدانی چیزی ممنوع نبود. هرچیزی را که معمولاً اجازه نداشت بخورد، در خانه ی مادربزرگ، می توانست بخورد. حتی اجازه داشت چای بنوشد.

مادربزرگ گفت: «ببین اسم این چای، چای پاشا ست؛ کمی چای، آب زیاد و کمی هم عسل.»

آقا قهرمان گفت: «مگه می شه خانوم؟ دخترا چای پاشا بخورن؟ نمی شه.»

«راست می گی، پس اسم شو بذاریم چای پری.»

شمعدانی وقتی داشت چایش را مزه می کرد، فکر شاید یک روز دخترها هم بتوانند پاشا بشوند. تصمیم گرفت در اولین فرصت توی دفتر خاطراتش درباره ی این موضوع بنویسد.

الماس خانم گفت: «امروز با پدربزرگ به حیاط برید و گل بکارین. بعد هم توی آشپزخونه به من کمک کن. همسایه ها می خوان به دیدنمون بیان.»

شمعدانی گفت: «باشه؛ می تونم کمی هم توی اتاق کتاب بخونم؟»

الماس خانم سرش را تکان داد: «معلومه. فراموش کرده بودم تو چه کتاب خونی هستی. بخون دخترم، بخون تا از همه ی ماها بیشتر پیشرفت کنی و به جاهای خوبی برسی!»

اتاق پشتی برای شمعدانی آماده شده بود. آن اتاق قبلاً مال مادرش بود، یعنی وقتی همسن او بود توی آن اتاق می خوابید. از آن موقع تا به حال، اتاق هیچ تغییری نکرده بود. ساعت دیواری کوکو کار نمی کرد. معلوم نیست چند سال پیش از کار افتاده بود. روی دیوارها پوسترهای مختلف وجود داشت. عکس خواننده ها و هنرپیشه هایی که شمعدانی نمی شناخت....

چمدانش را باز کرد. کره را با دقت بیرون آورد. قبلاً فکرش را کرده بود که آن را کجا پنهان کند. آن را داخل ساعت کوکو قرار داد. به هرحال مادربزرگش داخل ساعت را نگاه نمی کرد. بعد از چمدانش یک کتاب برداشت و شروع به خواندن کرد. بوی خیلی خوبی از آشپزخانه می آمد. شمعدانی طاقت نیاورد و به سالن رفت. روی میز پر از غذا بود. انواع نان، شیرینی، کیک، بورک و دلمه.... باورش نمی شد: «این همه غذا رو چطور می تونن بخورن؟»

«حتی اگه نخورن هم باید این ها را آماده کنیم.»

«چرا؟»

«پذیرایی دخترم. هرچقدر بهتر از همسایه ات پذیرایی کنی، یعنی ارزش بیشتری به اون ها دادی. اگه فقط دو نوع خوراکی بذاری، چه معنایی داره؟»

شمعدانی گفت: «نمی دونم.»

«یعنی به تو اهمیت نمی دم. این کار زشته.»

ذهن شمعدانی بهم ریخته بود: «اما شما همیشه می گین که غذای اضافه درست نکنیم. گناه داره. پس برای که نمی تونن این همه غذا رو بخورن، غذا اضافه میاد. گناه نداره؟ حیف نیست؟»

الماس خانم درحالی که می خندید گفت: «تو چرا این قدر عاقلی دخترم؟»

کمی بعد، همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. شمعدانی از داخل اتاق، صدای آن ها راشنید. صدای جیرینگ جیرینگ قاشق های چای خوری با صدای گریه ی بچه ها قاطی می شد؛ گاهی صدای بلند خنده می آمد. چطور این همه سر و صدا می کردند؟ پدربزرگش، آقا قهرمان کلاه و عصایش را برداشته و به قهوه خانه ی محل رفته بود. قبل از رفتن چشمکی به شمعدانی زده و به شوخی گفته بود: «من دارم فرار می کنم دخترم. تو هم یه فکری به حال خودت بکن.»

یک دفعه صداها کم شد. شمعدانی احساس کرد درباره ی او حرف می زنند. دقت کرد. مادربزرگ داشت با همسایه ها درباره ی عمل جراحی دامادش حرف می زد.

مادربزرگ صدایش را پایین آورد و گفت: «اما مواظب باشین بچه نفهمه، خبر نداره.» درحالی که شمعدانی همه چیز را شنیده بود.

خانم های همسایه گفتند: «نه جونم، چیزی نمیگم.»

کمی بعد الماس خانم شمعدانی را صدا کرد: «شمعدانی، دخترم.»

یکی گفت: «آی ی ی! واقعاً اسمش اینه؟ من فکر می کردم شما به شوخی این طوری صداش می کنین.»

الماس خانم گفت: «نه همسایه، تو تازگی ها به این محل اومدی و نمی دونی من چه ها کشیدم. هرچی گفتم اسم مادر خدابیامرزم رو روی نوه ام بذارین، گوش ندادن. انگار که هیچ اسم دیگه ای روی زمین نبود...»

همه با هم ساکت شدند، چون در همان لحظه شمعدانی وارد اتاق شد. یکی از خانم ها با چشم و ابرو به دیگران اشاره کرد. شمعدانی این جور اشاره کردن ها را می شناخت. هروقت بزرگترها می خواستند چیزی را پنهان کنند، این طوری اشاره می کردند. درحالی که هروقت آن ها این کار را می کردند، بچه ها بیشتر کنجکاو می شدند. شمعدانی با قدم های آهسته تا وسط سالن رفت. همه ی جمع که از خانم ها و بچه ها تشکیل شده بود، با کنجکاوی به او نگاه می کردند. حتی بچه ای که توی بغل مادرش بود گریه اش را قطع کرده و به او نگاه می کرد. بیچاره شمعدانی احساس می کرد که یک آدم فضایی است. انگار که اشتباهی از سیاره ی دیگری، در این سالن ظاهر شده بود....

الماس خانم گفت: «بیا دخترم، خجالت نکش. همه می خوان تو رو ببینن.»

یکی از مهمان ها گفت: «ماشاالله چه دختر خوشگلی.» بقیه هم با سر تاییدش کردند.

شمعدانی بچه های توی اتاق را بررسی کرد. همه ی آن ها از او کوچکتر بودند. بچه ی کوچکی که قبلاً توی بغل مادرش بود، پایین آمده و روی فرش چهار دست و پا راه میرفت.

یک خانم چاق گفت: «بگو ببینم چه کارها می کنی؟»

الماس خانم با افتخار گفت: «همش کتاب می خونه. همش بهش می گم چشات خراب میشه ها؛ اما گوش نمیده.»

«ماشاالله، ماشاالله.»

ناگهان بچه ی کوچک به سرفه افتاد. بدون این کسی بفهمد، چیزی داخل دهانش گذاشته بود. همه ی خانم ها با نگرانی از جایشان بلند شدند. خوشبختانه بچه یک تکه ی کوچک از شیرینی را داخل دهان گذاشته بود. خیلی زود نفسش به حالت طبیعی برگشت.

در این میان شمعدانی به اتاقش رفت.

شمعدانی در را بست. به وسایل داخل اتاق نگاه کرد. انگار که همه ی این ها خواب بود و با یک تکان از خواب بیدار می شد. مثل قصه ها... کره را از داخل ساعت کوکو بیرون آورد، لمسش کرد. صدای موسیقی آمد. این بار صدا خیلی ضعیف بود. باز هم کره ضعیف شده و انرژی آن کم شده بود. فکر عجیبی به سرش زد. شاید علتی داشت که این کره را توی کتابخانه پیدا کرده بود. کره در جاهایی که کتاب وجود داشتند، قدرت می گرفت. وقتی در کنار داستان ها، قصه ها و شعرها بود، چراغ هایش پرنور می شد. اگر این طور باشد؛ کره برای قدرت گرفتن توی کتابخانه قرار گرفته بود. وقتی شمعدانی آن را برداشت و به خانه آورد، هیچ اشکالی به وجود نیامده؛ چون اتاق او هم پر از کتاب بود.

اما آن جا وضع متفاوت بود. الماس خانم و آقا قهرمان نه اهل رمان خواندن و نه اهل شعر خواندن بودند. توی طبقات فقط مجسمه و عکس زرد شده وجود داشت. برای همین کره ی اسرارآمیز در آن خانه کم نور شده بود. احتمالاً در جایی که کتاب وجود نداشت؛ کره ضعیف می شد و جادویش را از دست می داد.

شمعدانی درحال فکر کردن به پنجره نزدیک شد، بیرون را نگاه کرد. درآن لحظه، بین شاخه های درخت یک جفت چشم دید. در گوشه ای از حیاط یک دختر غریبه، با کنجکاوی او را بررسی می کرد.

چه چشم های عجیبی داشت. شمعدانی با تعجب نگاه کرد. نه، اشتباه نمی کرد. چشمان این دختر خیلی بزرگ بود؛ مثل چشمان خرگوش صورتی بود. موهای آبی اش انگار که از بالا با یک طناب کشیده شده بود؛ کاملاً صاف و رو به بالا مانده بود. گوش هایش خمیده و دماغش سر بالا بود. گونه هایش کک مک های رنگارنگی داشت. وقتی دقت می کرد شبیه یک اسباب بازی با مزه به نظر می آمد، یا شبیه نقاشی یک هنرمند دیوانه. شمعدانی حیرت زده، زیر لب گفت: «دختر نقاشی.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب شمعدانی انتشارت نشر مانوش
  • تاریخ: شنبه 13 دی 1399 - 08:26
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2203

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3172
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23029824