Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شمعدانی - قسمت اول

شمعدانی - قسمت اول

نویسنده: الیف شافاک
ترجمه ی: آرزو علی پور

در یک شهر بزرگ، در یک کوچه ی پهن، در طبقه ی سوم آپارتمانی آبی رنگ، دختربچه ای زندگی می کرد. قدش نه بلند بود، نه کوتاه. موهایش خرمایی رنگ بود، در فصل تابستان زرد رنگ و در پاییز سرخ به نظر می آمد. دخترک کمی لاغر بود، اما لاغر مردنی هم به حساب نمی آمد. صورتش گرد و چشمانش بلوطی رنگ بود. او عاشق کتاب خواندن، موسیقی، فیلم، نقاشی، توپ بازی، طناب بازی و پختن شیرینی شکلاتی بود. وقتی که تنها بازی می کرد، بیشتر از هرچیزی پیدا کردن شکل های مختلف ابرهای آسمان را دوست داشت. تکه های ابر، گاهی شبیه یک حلزون بزرگ می شد و گاهی شبیه یک زرافه بود. گاهی شبیه همبرگر می شد و گاهی هم شبیه یک بستنی قیفی درحال آب شدن.

از میان حیوانات بیشتر از همه گربه ها، سگ ها، بزها، اسب ها و سنجاب های خط دار را دوست داشت. با این حال که در طول عمرش حتی یک سنجاب خط دار ندیده بود، اما به هرحال سنجاب ها را دوست داشت و عکس های زیادی از آن ها را روی دیوار اتاقش چسبانده بود.

از وقتی که خیلی کوچک بود دلش می خواست یک گربه یا یک سگ، یک بز یا یک اسب داشته باشد؛ اما مادرش، حایال خانم، هردفعه می گفت: «اصلا نمی شه، دخترکم! موی گربه می ریزه و حساسیت ایجاد می کنه؛ سگ واق واق می کنه؛ بز بع بع می کنه؛ همسایه ها اذیت می شن. برای نگهداری اسب هم که جایی نداریم.»

«اما مامان جون، من دلم می خواد یه حیوونی نگهداری کنم!»

«هروقت باغ وحش رفتیم؛ می تونی حیوونا رو ببینی و بهشون غذا بدی!»

«اما این کار ممنوعه! من دلم می خواد، خودم یه حیوون خونگی داشته باشم!»

بالاخره، پدرش حسن آقا، دو تا لاک پشت کوچک به او هدیه داد. دخترک از آن ها در یک حباب شیشه ای که روی میز کوچک قرار داشت، نگهداری می کرد؛ اسم لاک پشت ها را شب و روز گذاشت. اما، از آن جایی که لاک پشت ها کاملاً شبیه به هم بودند، در واقع، برایش غیرممکن بود تشخیص بدهد که کدام شب است و کدام روز.

او بچه ی کنجکاوی بود. کتاب دایرة المعارف حیوانات را از اول تا آخر خوانده بود و می دانست که لاک پشت ها کرم خاکی می خورند.

یک روز، بعد از باران، از خانه بیرون رفت. خاک را زیرورو کرد و تعداد زیادی کرم خاکی پیدا کرد. بعضی از آن ها کوتاه، و بعضی دیگر مثل ماکارونی دراز و باریک بودند.  همه ی آن ها را توی یک ظرف شیشه ای ریخت و به خانه برد: «مامان جون ببین، برای شب و روز غذا جمع کردم!»

حایال خانم جیغ بلندی کشید: «ای وای! این موجودات ترسناک رو هرچه زودتر از خونه ببر بیرون!»

او هم هیچ وقت دیگر، کرم خاکی به خانه نیاورد و لاک پشت ها را فقط با علف تغذیه می کرد. در ضمن برای محکم شدن لاک هایشان به آن ها قرص کلسیم می داد؛ چون اگر لاک لاک پشت ها محکم نباشد، نمی توانند از خودشان محافظت کنند. کسی چه می داند، شاید انسان ها هم همین طور باشند. البته، انسان ها لاک ندارند، اما مجبورند که در برابر مشکلات زندگی قوی باشند.

دخترک به همان اندازه که حیوانات را دوست داشت، به ورزش هم علاقه نشان می داد؛ مخصوصاً به بسکتبال و والیبال. او به فوتبال هم علاقه داشت. اما همه می گفتند:

«فوتبال به درد دخترها نمی خوره!»

او آلبومی داشت که در آن عکس فوتبالیست ها را جمع می کرد و از بعضی پسرها هم بهتر می دانست که کدام یک از فوتبالیست ها چند گل زده؛ کدام تیم چند بار برنده شده است.

از میان میوه ها سیب، نارنگی و هندوانه؛ از میان رنگ ها قرمز، بنفش و سبز؛ و از میان فصل ها بهار و زمستان را دوست داشت. میان خوراکی های شیرین بیشتر از همه فرنی می خورد، محبوب ترین نوشیدنی برای او لیموناد بود. این ها همه ی چیزهایی بودند که از بچگی دوست داشت. اما چیزی که او اصلاً و ابداً دوست نداشت، اسم خودش بود!؟

از اسم خودش خوشش نمی آمد. در واقع از اسمش خجالت می کشید. ای کاش اسم دیگری داشت. مثل اسم دختردایی اش بهار.... یا مثل دخترهای بقال محله که موی بافته شده و صورت کک مکی داشتند و اسمشان گلبن، گلنار و گلفام بود... و یا مثل دوستان مدرسه اش آدا، آنا، عایشه گل، دفنه، ابرو، بیضا، الا، نازی، کبری، نسیم، ازلم، پینار، طوبی، زینب... در این دنیا چقدر اسم وجود داشت؛ اسم هایی که یکی از یکی زیباتر و ساده تر بودند.... اما پدر و مادرش همه ی این اسم ها را کنار گذاشته بودند و از بین این همه اسم، برایش این اسم را انتخاب کرده بودند. کاش اسم دومی داشت. اما اسم دوم هم نداشت. حداقل، کاشکی یک لقب داشت! به همه ی بچه های مدرسه یک لقب داده بودند؛ بعضی از لقب ها دوست داشتنی و بعضی مسخره بودند. اما او لقبی نداشت. چون اسمش آن قدر عجیب بود که عملاً شبیه لقب خنده دار به نظر می آمد.

یک روز سرمیز صبحانه، وقتی پدرش مشغول خواندن روزنامه بود، در صفحه ی پشت روزنامه، خبری توجهش را جلب کرد. خبر در مورد اسم های عجیب و غریبی بود که خواننده های مشهور و ستاره های سینما برای بچه هایشان گذاشته بودند. آن وقت بود که دخترک فهمید در دنیا انسان هایی وجود دارند که دقیقاً مثل خودش اسم هایی غیرعادی دارند. مثل هلو، سیب، انجیر، بلبل، اقیانوس، فرشته ی آبی، کلوچه و ... آن ها چه احساسی داشتند؟ وقتی که بزرگ بشوند و آقا اقیانوس یا بلبل خانم صدایشان کنند، چه احساسی خواهند داشت؟ اما، هیچ کدام از این اسم های غیرعادی، به اندازه ی اسم خودش، غیرعادی نبودند. چون اسم او دقیقاً این بود: شمعدانی!

روزی از مادرش پرسید: «مامان جون؛ از کجا به فکر شما رسید که همچین اسمی رو برای من انتخاب کنین؟»

و مادر جواب داد: «اسم یه گله دخترم، خیلی قشنگه! مثل مینا، آزالیا، لاله، بنفشه،... فرقی با اون ها نداره.»

«کسی اون اسم ها رو مسخره نمی کنه. اما همه به اسم من می خندن!»

«تو این طور فکر می کنی، چرا بخندن؟ همه، گل ها رو دوست دارن. نقطه!»

هروقت که حایال خانم می خواست بحث را به پایان برساند، آخر جمله اش می گفت: «نقطه!»

و شمعدانی که این را می دانست، آهی کشیده بود. بعضی وقت ها خیلی سخت است که آدم بتواند منظورش را به بزرگترها بفهماند. سراغ کتاب دایرة المعارفش رفت. واقعاً گیاهی به اسم شمعدانی وجود داشت که اسم لاتین آن عجیب تر بود: Pelargonium peltatum

گل های شمعدانی به رنگ های سفید، صورتی، زرد یا قرمز است. خاستگاه آن ها آفریقای جنوبی است. در گلدان نگهداری می شود و در تمام طول سال گل می دهد. آن ها را توی بالکن و لبه های پنجره می گذارند. برگ های شمعدانی عطر جالبی مثل عطر لیمو دارد. به خاطر این عطر، حشرات و مگس ها نمی توانند به آن ها نزدیک شوند. شمعدانی مدتی طولانی به عکس نگاه کرد.

راستش از آن خوشش آمده بود، با آن که شمعدانی گیاه زیبا و خوشایندی بود، اما باز هم قانع نشد. اگر مادر و پدرش اصرار داشتند که حتماً اسم یک گل را برایش انتخاب کنند، چرا اسم رز و یا یاسمن را انتخاب نکرده بودند؟ البته در کتاب ها، به خصوص در داستان های مصور، قهرمان هایی با اسم های عجیب وجود داشتند؛ همین طور در کارتون ها. اما آن ها، در واقع، در دنیای خیالی زندگی می کردند؛ در دنیای آن ها کسی با کسی به خاطر اسمش بدرفتاری نمی کرد. قصه ها پر از قهرمان هایی با اسم های عجیب بود، تینکربل، رالف خرابکار، هالک هیولای سبز...

اما شمعدانی نه یک شخصیت داستانی بود و نه یک قهرمان خیالی. دختربچه ای معمولی بود که در شهر استانبول، در محله ای آرام زندگی می کرد. در مدرسه، دانش آموزان اسمش را مسخره می کردند. هروقت معلم در کلاس حاضر و غایب می کرد، شمعدانی بیچاره از خجالت آب می شد.

«کرم؟»

«حاضر!»

«نازلی؟»

«حاضر!»

«شمعدانی؟»

وقتی نوبت او می شد، تمام کلاس با هم می گفتند: «تو گلدونه!!!!»

این جور وقت ها شمعدانی بغض می کرد، دلش می خواست از آن جا فرار کند، البته، این کار را نمی کرد، چون بچه ی عاقلی بود. فقط، سرش را پایین می انداخت و آرام در نیمکتش می نشست و در خود فرو می رفت.

پسرهای شرور کلاس شعر مسخره ای از خودشان برایش درآورده بودند:

بارون میاد،

سیل میاد،

شمعدونی توی گلدون،

نشسته توی ایوون،

دره ها پرآبن،

قایق ها زیر آبن،

شمعدونی توی گلدون،

آب می خوره نوش جون.

هروقت باران می بارید این شعر را می خواندند. شمعدانی چه کاری می توانست بکند؟ به ناچار، می نشست و گوش می داد.

بعضی وقت ها که با یکی از دانش آموزان دوست می شد، زنگ های تفریح با هم بیرون می رفتند و ساعت ناهار که می شد در کنار هم می نشستند و رازهایشان را به هم می گفتند. چند روزی خیلی عالی می گذشت. اما بعد، شمعدانی می دید که دوست جدیدش هم با بچه هایی که اسمش را مسخره می کردند، همراه شده است و یواشکی به او می خندد؛ آن موقع بود که دلش می شکست.

دوستی واقعی که نباید به این شکلی باشد. انسان که نباید فقط به خاطر خوشایند دیگران، دوستش را مسخره کند. شمعدانی با خودش می گفت: «تنهایی بازی کردن بهتر از دوست الکی داشتنه.» احساس می کرد روی کره ی زمین تک و تنهاست.

در یکی از کتاب ها خوانده بود که: همه ی انسان های روی زمین یک همزاد دارند. انسان هرکاری که بکند، همزادش هم در سیاره ای دیگر همان کار را می کند. مثلاً، وقتی کسی گریه می کند، همزادش هم در سیاره ی دیگر گریه می کند. اگر کسی بخندد، همزادش هم در آن جا می خندد.

این موضوع توجهش را جلب کرده بود. چندین شب با کنجکاوی به آسمان خیره شده بود. مسلماً می دانست که ستاره ها در فاصله ی خیلی دوری قرار دارند. اما باز هم امیدوار بود که در گوشه ای از آسمان، دختر بچه ای آشنا را در حال گردش ببیند. یک شمعدانی فضایی شبیه خودش؛ اما با پوستی به رنگ پوست مارمولک، با گوش های بزرگ و چشمانی که مثل لامپ روشن و خاموش بشوند...

اما بعداً این فکرها را کنار گذاشت. راستش نمی توانست باور کند که دختری فضایی مثل خودش وجود داشته باشد. او تنها شمعدانی این دنیای بزرگ بود.

او عجیب ترین اسم دنیا را داشت.

و اصلاً و ابداً اسم خودش را دوست نداشت....

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در شمعدانی - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب شمعدانی انتشارت نشر مانوش
  • تاریخ: پنجشنبه 11 دی 1399 - 08:17
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2200

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3400
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23009928