Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

من او را دوست داشتم - قسمت اول

من او را دوست داشتم - قسمت اول

نویسنده: آنا گاوالدا
مترجم: الهام دارچینیان

وقتی در صف صندوق های پرداخت ایستاده بودیم، پدرشوهرم گفت حدود ده سال است پایش را در چنین فروشگاه هایی نگذاشته است.

یاد سوزان افتادم.

همیشه سبد چرخدارش را تنها حمل می کرده...

همیشه همه جا تنها بوده.

دخترها بعد از آن که ساندویچ هایشان را خوردند، در قفسه ای که پراز توپ های رنگارنگ بود بازی کردند. مرد جوانی که مسئول آن جا بود از آن ها خواست کفش هایشان را درآورند؛ کفش های کتانی وحشتناک لوسی را من بیچاره روی زانویم گذاشتم با آرم You are a Barbie girl. بدتر از همه، لژهای کفش ها بود، از جنس شفاف...

- چطور توانستید همچین چیزهایی بخرید؟

- لوسی خیلی دوست داشت.... سعی می کنم اشتباهات گذشته ام را با نسل جدید تکرار نکنم.... مانند این ها... هیچ وقت با آدرین و کریستین به چنین جایی نیامدم. اگر درست بگویم سی سال پیش می توانستم چنین کاری بکنم. اما هرگز! و امروز از خودم می پرسم چرا، چرا آن ها را از چنین لذتی محروم کردم؟ مگر چی می شد؟ نهایتش این بود که یک ربع به من بد می گذشت؟ و آن یک ربع در برابرچهره شادمان بچه هایت چه ارزشی داشت؟

درحالی که سرش را تکان می داد ادامه داد: همیشه وارونه عمل کرده ام، نه؟ همین الان هم این ساندویچ مسخره را وارونه گرفته ام؟

شلوارش پر ازسس مایونز شد.

- کلوئه؟

- بله؟

- لطفاً غذا بخور... مراببخش که مانند سوزان با تو حرف می زنم اما از دیروز هیچی نخورده ای....

- نمی توانم.

دوباره بذله گویی را شروع کرد.

- به هرحال چطور می توانی همچین چیز مزخرفی را بخوری؟! چه کسی می تواند بخورد؟ بگو، چه کسی؟ هیچ کس!

سعی کردم لبخند بزنم.

- خب اجازه می دهم فعلاً رژیمت را نگه داری اما امشب، تمام! امشب شام را من درست می کنم و تو مجبوری افتخار خوردنش را به من بدهی. قبول؟

- قبول. واین؟ این غذای فضایی را چطور می خورند؟

منظورش سالاد عجیبی بود که در یک ظرف پلاستیکی ریخته بودند.

باقی بعدازظهر را در باغ سپری کردیم. دخترها دوروبر پدربزرگشان می پلکیدند که مشغول وصله پینه کردن تاب قدیمی بود. من روی پله های درگاه نشسته بودم و آن ها را از دور نگاه می کردم. خورشید بر موهای آن ها می تابید؛ دخترهایم را زیبا می یافتم. یاد آدرین افتادم. داشت چه می کرد؟ دراین لحظه ی مشخص کجا بود؟ و با چه کسی؟ و زندگی ما، زندگی ما چه حال و روزی داشت؟

اندیشه های درهم و آشفته هر دم مرا بیش تر در خود فرو می کشید. فرسوده می کرد. بسیار خسته بودم. چشم هایم را بستم. خیال کردم دارد می آید. صدای موتور ماشینش را از حیاط می شنیدم، کنار من نشست، مرا می بوسید، انگشتش را روی دهانم می گذاشت تا ساکت بمانم، می خواست دخترها را غافلگیر کند. هنوز می توانم دستش را دور گردنم، بوی تنش، صدایش، گرمایش، مهر و محبتش را حس کنم. همه چیز سرجای خودش است. هیچ چیز دست نخورده.

فقط کافی است چشمانم را ببندم و در فکر فرو روم.

چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟

ای کاش ساعت شنی داشتم.

آخرین باری که همدیگر را درآغوش گرفتیم، من شروع کردم، من او را بوسیدم. درآسانسور، خیابان فلاندر.

او هم مخالفتی نکرد.

چرا؟ چرا گذاشت زنی که دیگر دوست نداشت او را ببوسد؟

چرا مرا در آغوش گرفت؟

تاب آماده شد. پی یر نیم نگاهی به من انداخت. رو برگرداندم. دوست نداشتم نگاهم با نگاهش تلاقی کند. سردم است، آب بینی ام سرازیر شده باید بروم حمام را گرم کنم.

حمام آن قدر سرد است که نمی توانم شانه هایم را از آب بیرون بیاورم. لوسی به موهای ما شامپو زده و انواع و اقسام مدل موهای عجیب و غریب را روی موهای ما امتحان می کند....

«نگاه کن مامان! روی سرت شاخ داری!»

- خودم می دانستم.

خیلی جالب نبود اما خنده ام گرفت.

- چرا می خندی؟

- چون احمقم.

- چرا احمقی؟

خودمان را هرطور که می شد با تکان دادن، ادای رقص آوردن خشک کردیم.

بلوز خواب، کفش، پلوور، پیراهن بلند خواب، و بازهم ژاکت.

دخترکانم پایین رفتند تا سوپ شان را بخورند. جریان برق قطع شد، بابار با آسانسور اسباب بازی باربی اش بازی می کرد و ماریون با چشمان از حدقه درآمده او را نگاه می کرد.

ماریون زد زیر گریه.

- صبرکنید، الان چراغ را روشن می کنم.

- لعنتی!...

- بس کن دختر باربی. خواهرت را به گریه می اندازی.

- به من نگو دختر باربی!

- پس بس کن.

نه فیوز پریده و نه اتصالی کرده بود. کرکره ها به هم می خوردند، درها تکان می خوردند و همه ی خانه در تاریکی فرو رفته بود. خواهران روحانی برای ما دعا کنید.

از خودم پرسیدم پی یر کی برمی گردد.

تشک دخترها را آوردم آشپزخانه. بدون رادیاتور خوابیدن در آن بالا امکان نداشت. آن ها به هیجان آمده بودند. میز را هل دادیم و رختخواب با شکوه آن ها را کنار شومینه پهن کردیم...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در من او را دوست داشتم - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب من او را دوست داشتم اتشارات نشر قطره
  • تاریخ: یکشنبه 14 دی 1399 - 07:54
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2010

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2577
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23009105