من بین آن دو خوابیدم.
- بابار؟ داستانت را تمام نکردی...
- هیس، ماریون، هیس! رو به رویت را نگاه کن، به آتش شومینه. آتش داستان ها برایت خواهد گفت...
- بله اما...
- هیس...
بلافاصله خواب شان برد.
به صداهای خانه گوش می دادم. بینی ام می خارید. چشمانم را می مالیدم تا گریه نکنم. با خودم فکر می کردم زندگی من مانند این رختخواب است. نا مطمئن، موقتی، معوق. در کمین لحظه ای بودم که خانه از نظرم ناپدید شود.
فکر می کردم در فضا رها شده ام. مسخره است، عبارات از عهده بیان واقعیات برنمی آیند. باید خیلی ترسیده باشی تا معنای عبارت «عرق های سرد» را بفهمی یا خیلی مضطرب بوده باشی تا بفهمی «شکمم گره خورده» واقعاً یعنی چه؟ نه؟
«رها شده» نیز همین طور. چه عبارت بی نظیری، چه کسی نخستین بار آن را به کار برد؟
رها کردن طناب ها.
ترک کردن یک زن خوب.
اوج گرفتن، بال های پلیکانی خود را گشودن و در اقلیمی دیگر فرود آمد.
نه واقعاً، نمی توان دقیق گفت...
من افتضاح می شوم، نشانه ی خوبی است. چند هفته دیگر بگذرد حسابی زشت می شوم.
زیرا دام واقعی این است که واقعاً باور کنی با طناب بسته شده بودی. آدم تصمیم هایی می گیرد، مسئولیت هایی می پذیرد و سپس چند خطری هم می کند. خانه می خرد، نوزادان را در اتاق خواب های صورتی می خواباند و هرشب در آغوش هم بسترش به خواب می رود.
آدمی از این همه به شگفت می آید... قبلاً چطور توضیح می دادیم؟ این یکی بودن را؟ بله، همین را می گفتیم وقتی خوشبخت بودیم. یا وقتی کم تر بدبخت بودیم...
دام دیگر که تو را به سوی خود می کشد این است که فکر می کنی حق داری خوشبخت باشی.
چه قدر ساده لوح هستیم. خیلی ابله هستیم اگر باور کنیم ثانیه ای می توانیم برگذر زندگیمان مسلط شویم. جریان زندگی ما، از ما می گریزد، اما این اهمیتی ندارد.
فایده ی چندانی ندارد...
بهتر آن است که از واقعیت این گذر آگاه باشیم.
«اما» چه وقت؟
اما
مثلاً پیش از آن که اتاق خواب بچه ها را رنگ صورتی بزنیم...
حق با پی یر است، چرا باید ضعف مان را نشان دهیم؟
برای پذیرفتن؟
مادربزرگم می گفت در آن دوران غذاهای خوشمزه، شوهرهای مهربان را به خانه می کشاند.
مامان بزرگ من سردرنمی آورم، سردرنمی آوردم... آشپزی بلد نیستم و هیچ گاه دوست ندارم کسی را به زور به خانه بکشانم.
خوب آفرین دخترکم! باید بنوشیم و جسارتت را جشن بگیریم.
قطره ای اشک و بعد به خواب می روم.
خوابی؟
نه.
برای خودش لیوانی ریخت و روی صندلی راحتی رو به رو نشست.
باد هنوز می وزید. همه جا تاریک بود. به آتش نگاه می کردیم. هراز گاهی یکی از ما می نوشید و دیگری از او پیروی می کرد.
نه حال خوبی داشتیم. نه بد. خسته بودیم.
پس از سکوتی طولانی گفت:
می دانی، اگر دل و جرأت بیش تری داشتم، آن چیزی نمی شدم که تو می گویی...
متوجه نمی شوم؟
پشیمان بودم که پیش از این هم جوابش را داده بودم. دلم نمی خواست این گه را هم بزنم. دوست داشتم راحتم بگذارند.
آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی می گوید که می مانند، اما تا به حال درباره آنان که می روند فکر کرده ای؟
با خودم گفتم، اوه خدای من، بازهم می خواهد با نظریه پردازی هایش سر مرا بخورد. ابله پیر.
با نگاه دنبال کفش هایم می گشتم.
فراد درباره اش صحبت کنیم پی یر،... من دیگر حالم از این داستان به هم می خورد.
اندوه کسانی که ضربه خورده اند... آن ها که می مانند، به شکوه و ناله آن ها گوش می دهیم، تسلی شان می دهیم، اما آن ها که می روند؟
با عصبانیت گفتم:
خب آن ها دیگر چه می خواهند، تاج برسرشان بگذاریم؟ دلداری شان دهیم؟
گوشش به من نبود.
شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارات را به خودشان می گویند، فقط خودشان: «آیا من حق اشتباه کردن دارم؟» فقط همین چند واژه...
شهامت نگاه کردن به زندگی خود از روبه رو، و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامت همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن...
به خاطر خود خواهی؟ خود خواهی محض؟ البته که نه، نه به خاطر خود خواهی... پس چه؟ غریزه بقا؟ میل به زنده ماندن؟ روشن بینی؟ ترس از مرگ؟
شهامت با خود روبه رو شدن. دست کم یک بار در زندگی. رو به رو با خود. تنها خود. همین.
«حق اشتباه» ترکیب بسیار کوچکی از واژه ها، بخش کوچکی از یک جمله، اما چه کسی این حق را به تو خواهد داد؟
چه کسی جز خودت؟
دست هایش می لرزید.
من این حق را به خود ندادم.... هیچ حقی برای خود قایل نشدم. تخته بند وظایف. و حالا چه شده ام؟ ابلهی پیر. ابله پیر آن هم از نگاه معدود افرادی که برایش احترام قایلم. چه شکستی....
دشمنان زیادی داشته ام. خود ستایی نمی کنم، دیگر شکوه ای ندارم، آتش درون را خاموش کرده ام. اما دوستان ... آدم هایی که دوست داشتم مرا دوست بدارند؟ خیلی کم... خیلی کم... تو یکی از آن هایی. تو، کلوئه چون تو بسیار شبیه زندگی هستی. زندگی را به تمامی در آغوش می کشی. پرجنب و جوشی، مالامال از سرزندگی، می دانی چگونه فضای یک خانه را شادمان کنی. این استعداد شگفت آور را داری که آدم های دوروبرت را خوشحال کنی. خیلی راحتی، خیلی بی عقده، راحت براین سیاره کوچک...
پی یر احساس می کنم درباره یک شخص واحد صحبت نمی کنیم...
صدای مرا نشنید.
راست نشسته بود. دیگر حرف نزد. پاهایش را روی هم نینداخته بود. لیوانش روی یکی از ران هایش بود. صورتش را نمی دیدم.
سایه صندلی راحتی چهره اش را پوشانده بود...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.