Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت پنجم

کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت پنجم

نویسنده: هاروکی موراکامی
ترجمه ی: بزرگمهر شریف الدین

خواب

این هفدهمین روز پیایی است که خوابم نمی برد.

درباره ی بی خوابی حرف نمی زنم. می دانم بی خوابی چیست. هنگامی که دانشجو بودم، به چیزی شبیه آن مبتلا شدم – می گویم «چیزی شبیه آن» چون مطمئن نیستم بیماری من دقیقاً همان چیزی بود که مردم بی خوابی می نامند. فکر کردم شاید یک دکتر بتواند به من بگوید؛ اما به سراغ هیچ دکتری نرفتم. می دانستم بی فایده است. نه اینکه دلیل خاصی داشته باشم. می توانید آن را شم زنانه بنامید – فقط احساس کردم آن ها کاری از دست شان برنمی آید. برای همین، پیش هیچ دکتری نرفتم، و به پدر و مادر یا دوستانم هم حرفی نزدم؛ چون می دانستم آن ها هم دقیقاً همین را به من می گویند.

آن روزها، «چیزی شبیه بی خوابی» من یک ماه ادامه داشت. در همه ی آن مدت حتی یک لحظه هم نخوابیدم. شب به رختخواب می رفتم و به خودم می گفتم: «بسیار خب، وقت خواب است.» دقیقاً همان لحظه خواب از سرم می پرید. شبیه یک واکنش شرطی آنی بود. هرچه بیشتر تلاش می کردم خوابم ببرد، بیدارتر می شدم. الکل و قرص های خواب را هم امتحان کردم، اما آن ها هم کاملاً بی تأثیر بودند.

بالاخره صبح، هنگامی که آسمان رو به روشنی می رفت، احساس می کردم خواب من را می رباید. اما آن خواب نبود. نوک انگشت هایم به سختی لبه بیرونی خواب را لمس می کرد و تمام مدت ذهنم کاملاً هوشیار بود. رد پای خواب آلودگی را احساس می کردم؛ اما ذهنم آن جا بود، در اتاق خودش، آن سوی دیوار شیشه ای، و به من نگاه می کرد. خود جسمانی ام در کورسوی صبحگاه به خواب فرو می رفت و در تمام مدت حس می کرد ذهنم کنار او نفس می کشد و به او خیره شده است. بدنم در آستانه ی خواب بود و ذهنم اصرار داشت بیدار بماند.

این خواب آلودگی ناتمام، در طول روز می آمد و می رفت. سرم همیشه گیج بود. نمی توانستم چیزهای اطرافم را به درستی دریابم – نه فاصله هاشان را، نه تعدادشان را و نه زمان شان را. خواب آلودگی در برهه های منظم و متناوب من را مغلوب می کرد: در مترو، در کلاس یا سرمیز شام ذهنم می لغزید و از بدنم دور می شد. جهان بی صدا به نوسان درمی آمد. چیزها از دستم می افتاد. مدادم یا کیفم یا چنگالم به زمین می خورد و صدا می کرد. تنها چیزی که می خواستم این بود که بیفتم و بخوابم؛ اما نمی توانستم. بیداری همیشه شانه به شانه ی من بود. می توانستم سرمای سایه اش را حس کنم، که سایه ی خود من بود. به طرز عجیبی فکر می کردم وقتی خواب آلودگی من را درمی رباید، من سایه ی خودم هستم. درحال خواب آلودگی راه می رفتم، غذا می خوردم و با مردم حرف می زدم. عجیب تر از همه این که هیچ کس متوجه نمی شد. درآن ماه هفت کیلو وزن کم کردم و هیچ کس نفهمید. هیچ یک از اعضای خانواده و دوستان و هم کلاسی هایم نفهمیدند که من در خواب زندگی می کنم.

درست بود: من درخواب زندگی می کردم. همچون جنازه ی مغروقی جهان را پیرامونم حس می کردم. وجودم و زندگی ام در این دنیا، به یک توهم شبیه بود. حس می کردم یک باد شدید ممکن است بدنم را با خود به پایان دنیا ببرد، به سرزمینی که هیچ وقت نه دیده بودم و نه چیزی از آن شنیده بودم. جایی که ذهن و بدنم برای همیشه از هم جدا شوند. به خودم می گفتم: «محکم بچسب»؛ اما چیزی نبود که آن را بگیرم.

بعد شب می آمد و بیداری مطلق بازمی گشت. توان مقاومت نداشتم. نیروی عظیمی من را به مرکز آن زنجیر کرده بود. تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که با چشمانی گشوده به تاریکی، تا صبح بیدار بمانم. حتی نمی توانستم فکر کنم. همچنان که آن جا دراز کشیده بودم و به تیک تاک ساعت گوش می دادم، به تاریکی خیره می شدم که آرام آرام عمیق می شد و بعد آرام آرام گم می شد.

بعد، یک روز بدون هشدار قبلی، یا بدون هیچ دلیل بیرونی، تمام شد. پشت میز صبحانه نشسته بودم که احساس کردم هوشیاری ام را به تدریج از دست می دهم. بدون این که یک کلمه بگویم، برخاستم. شاید چیزی را از روی میز به زمین انداختم. فکر می کنم یک نفر به من چیزی گفت؛ اما مطمئن نبودم. سلانه سلانه به اتاقم رفتم، با لباس در تختم خزیدم، و زود خوابم برد. بیست و هفت ساعت به همان حالت باقی ماندم. مادرم احساس خطر کرد و سعی کرد با تکان من را بیدار کند. به صورتم سیلی زد؛ اما من بیست و هفت ساعت بی وقفه خوابیدم. بالاخره وقتی بیدار شدم، دوباره همان خود قبلی ام بودم. شاید.

هیچ نمی دانم چرا آن موقع به بی خوابی دچار شدم و چرا ناگهان، خود به خود، خوب شدم. انگار باد ابر تیره و ضخیمی را از جایی آورده بود که انباشته از چیزهای شومی بود که من هیچ اطلاعی از آن ها نداشتم. هیچ کس نمی داند این چیزها از کجا می آیند و به کجا می روند. من فقط می توانم مطمئن باشم که چنین چیزی برای مدتی برمن نازل شده و بعد هم رهایم کرده است.

به هرحال، آن چه اکنون به سراغ من آمده به آن بی خوابی شبیه نیست، به هیچ وجه. فقط نمی توانم بخوابم. حتی برای یک لحظه. از این نکته ی ساده که بگذریم، کاملاً طبیعی هستم. احساس خواب آلودگی نمی کنم و ذهنم مثل همیشه صاف است، حتی صاف تر از همیشه. از لحاظ جسمانی هم طبیعی هستم:

اشتهایم سرجایش است، احساس خستگی مفرط نمی کنم؛ به بیان واقعیت روزمره، هیچ چیزیم نیست. فقط نمی توانم بخوابم.

نه همسرم و نه پسرم نفهمیده اند که من نمی خوابم. من هم به آن ها چیزی نگفته ام. نمی خواهم کسی به من بگوید باید خودم را به دکتر نشان دهم. می دانم کاملاً بی فایده است. فقط می دانم. مثل قبل. خودم هستم.

بنابراین، آن ها به چیزی مشکوک نشده اند. درظاهر، روند زندگی مان تغییری نکرده است. آرام و یک نواخت صبح ها وقتی همسرم و پسرم را بدرقه می کنم، ماشینم را برمی دارم و به خرید می روم. همسرم یک دندان پزشک است. از آپارتمان ما تا مطب او، با ماشین ده دقیقه راه است. او و دوست دوران تحصیلی اش، با هم آن جا شریک هستند. این طور از عهده ی مخارج استخدام یک متخصص و یک منشی برمی آیند. هرشریک می تواند بیمارهای اضافی دیگری را ببیند. کار هردوشان خوب است. به عنوان مطبی که فقط پنج سال است افتتاح شده و بدون هیچ ارتباطات خاصی شروع به کار کرده اوضاع خیلی خوبی دارد، حتی بیش از حد خوب است. همسرم می گوید: «نمی خواهم این قدر سخت کار کنم، اما نمی شود شکایت کرد.»

من هم همیشه می گویم: «آره، نمی شود.» درست است. ما برای راه اندازی آن جا مجبور شدیم وام بانکی سنگینی بگیریم. یک مطب دندان پزشکی نیاز به تجهیزات گران قیمتی دارد. رقابت، تنگاتنگ است. مریض ها از آن لحظه ای که درهای مطب را باز می کنید، سرازیر نمی شوند. بیشتر کلینیک های دندان پزشکی به خاطر نداشتن مریض، ورشکست شده اند.

آن هنگام ما جوان بودیم و بی پول بودیم و تازه بچه دار شده بودیم. هیچ تضمینی وجود نداشت که بتوانیم در این دنیای خشن زنده بمانیم. اما به هر طریقی بود، زنده ماندیم. پنج سال. نه. واقعاً نمی توانستیم شکایت کنیم. هنوز بازپرداخت دو سوم وام مان مانده بود.

همیشه به او می گویم: «من می دانم چرا تعداد مریض هایت زیاد است. چون مرد خوش قیافه ای هستی.»

این شوخی ساده ی ماست. او اصلاً خوش قیافه نیست. در واقع، قیافه اش کمی عجیب است. حتی حالا هم گاه تعجب می کنم که چرا با چنین مردی ازدواج کرده ام. من دوست پسرهای دیگری داشتم که خیلی از او خوش قیافه تر بودند.

چه چیز قیافه اش عجیب بود؟ واقعاً نمی توانم بگویم. چهره ی زیبایی نیست، اما زشت هم نیست. از آن نوع چهره هایی هم نیست که مردم بگویند: «کاراکتر» دارد. راستش را بگویم، تناسب چهره اش «عجیب» است. یا شاید بهتر باشد بگویم هیچ خصوصیت منحصر به فردی ندارد. اما هنوز باید چیزی باشد که عجیب بودن کل چهره اش را بفهمم. یک بار سعی کردم تصویرش را نقاشی کنم، اما نتوانستم. یادم نیامد چه شکلی است. آن جا نشستم و مداد را روی کاغذ نگه داشتم، اما حتی یک خط هم نتوانستم بکشم. شوکه شده بودم. چگونه ممکن است این همه مدت با یک مرد زندگی کنی و نتوانی چهره اش را به یاد آوری؟ البته می توانم او را تشخیص دهم. حتی تصاویر پراکنده از او در ذهنم دارم. اما وقتی به نقاشی کردن رسید، فهمیدم هیچ چیز را به یاد نمی آورم. چه کار می توانستم بکنم؟ این، شبیه برخورد با یک دیوار نامریی بود. تنها چیزی که یادم آمد این بود که چهره اش عجیب به نظر می رسد.

یاد آوری این خاطره همیشه پریشانم می کند.

با این حال، او یکی از آن مردهایی است که همه خوش شان می آید. این مشخصاً برای شغل او یک امتیاز مثبت است، اما فکر می کنم او در هرکاری موفق می شد. مردم وقتی با او حرف می زنند، احساس امنیت می کنند. من هیچ وقت آدمی مثل او ندیده بودم. همه ی دوستان زن من از او خوش شان می آید. من هم البته دل بسته او هستم. حتی فکر می کنم دوستش دارم. اما اگر رک صحبت کنم، از او چندان خوشم نمی آید.

به هرحال، او خیلی طبیعی و معصومانه می خندد، مثل یک بچه.

آدم بزرگ های زیادی نیستند که بتوانند این طور بخندند. فکر می کنم انتظار دارید یک دندان پزشک دندان های سالمی داشته باشد، که البته او دارد.

هروقت به شوخی ساده مان می خندیم، او جواب می دهد: «تقصیر من نیست که خیلی خوش تیپ هستم.» فقط خودمان معنای این شوخی را می فهمیم. این ادراک واقعیت است – این حقیقت که ما به هر طریقی بوده، زنده مانده ایم – و این برای ما رسم خوش آیندی است....

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب کجا ممکن است پیدایش کنم انتشارات نشر چشمه
  • تاریخ: یکشنبه 7 دی 1399 - 07:48
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2198

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1039
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23007567