Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت آخر

کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت آخر

نویسنده: هاروکی موراکامی
ترجمه ی: بزرگمهر شرف الدین

همسرم هر روز صبح هشت و ربع با ماشین سنترای خود از پارکینگ ساختمان بیرون می آید. پسرمان روی صندلی کنار او می نشیند. دبستان او سر راه مطب است. من می گویم: «مواظب باشید.» او جواب می دهد: «نگران نباش.» همیشه همین گفت و گوی کوتاه و تکراری. نمی تواتم جلوی خودم را بگیرم. باید بگویم: «مواظب باشید.» و همسرم باید جواب دهد: «نگران نباش.» ماشین را به راه می اندازد، نوار هایدن یا موتسارت را در ضبط ماشین می گذارد و با موسیقی زمزمه می کند. دو «مرد» من هنگام رفتن همیشه برایم دست تکان می دهند. دست های شان دقیقاً مثل هم تکان می خورد. توضیحش سخت است. سرهای شان را دقیقاً به یک زاویه خم می کنند و کف های دست های شان را به سوی من می چرخانند و آرام تاب می دهند، درست شبیه هم، انگار یک معلم رقص آن ها را تعلیم داده است.

من ماشین خودم را دارم، یک هوندا سیویک کار کرده. یک دوست قدیمی، دو سال پیش مفت آن را به من فروخت. یک سپر آن تو رفته. مدل بدنه اش قدیمی است و لکه های زنگ خوردگی روی آن پیدا شده. عدد کیلومتر شمار، از صد و پنجاه هزار گذشته است. گاه – یک یا دو بار در ماه – روشن کردن ماشین تقریباً غیرممکن می شود. موتور راحت استارت نمی خورد. با این حال، آن قدرها بد نیست که نتوان با آن به کارها رسید. اگر نازش را بکشی و بگذاری حدود ده دقیقه ای استراحت کند، موتور با صدای ناز و توپری روشن می شود. آه، بسیار خوب، هرچیز و هرکس یک یا دوبار در ماه تنظیمش به هم می خورد. زندگی همین است. همسرم به ماشین من می گوید: «الاغ تو.» من اهمیتی نمی دهم. برای خودم است.

با سیویک تا سوپرمارکت رانندگی می کنم. بعد از خرید، خانه را تمیز می کنم و لباس ها را می شویم. بعد، ناهار درست می کنم. کارهای صبحم را با حرکاتی سریع و دقیق انجام می دهم. اگر می شد دوست داشتم اسباب شامم را هم صبح آماده کنم. بعدازظهرها برای خودم است.

همسرم برای ناهار به خانه می آید. دوست ندارد بیرون غذا بخورد. می گوید رستوران ها زیاد شلوغ هستند، غذای شان خوب نیست، و بوی سیگار آن جا روی لباسش می ماند. او ترجیح می دهد در خانه غذا بخورد، اگرچه مجبور باشد زمان بیشتری صرف رفت و آمد کند. با این حال، من ناهار هوس انگیزی نمی پزم. غذای باقی مانده را در مایکروویو گرم می کنم و کمی رشته فرنگی می جوشانم. تهیه ی ناهار حداقل زمان ممکن طول می کشد. طبیعی است از غذا خوردن با همسرم بیشتر از غذا خوردن در تنهایی و سکوت لذت می برم.

قبلاً، وقتی کلینیک تازه شروع به کار کرده بود، معمولاً بعدازظهرهای زود مریضی وجود نداشت؛ بنابراین، بعد از ناهار با هم می خوابیدیم. این بهترین زمان با او بودن بود. همه چیز در سکوت می گذشت و آفتاب ملایم بعدازظهر در اتاق نفوذ می کرد. آن وقت ها ما بسیار جوان تر بودیم، و شادتر.

البته، ما هنوز هم زندگی شادی داریم. واقعاً این طور فکر می کنم. هیچ دعوای خانوادگی بر زندگی مان سایه نینداخته. من او را دوست دارم و به او اعتماد دارم. مطمئنم او هم همین احساس را به من دارد. اما کم کم، با گذر ماه ها و سال ها، زندگی ات تغییر می کند. این طوری است دیگر. نمی شود کاریش کرد. حالا همه ی بعد ازظهرهای او پراست. وقتی غذای مان تمام می شود، همسرم دندان هایش را مسواک می زند. به طرف ماشینش می شتابد و به مطب باز می گردد.

کلی دندان خراب انتظار او را می کشند. اما اشکالی ندارد. هر دومان می دانیم همه چیز مطابق میل آدم پیش نمی رود.

بعد از این که همسرم به مطب باز می گردد، من مایو و حوله ام را برمی دارم و تا باشگاه ورزشی نزدیک خانه مان رانندگی می کنم. نیم ساعتی شنا می کنم. یک شنای درست و حسابی. من آن قدرها هم دیوانه ی شنا کردن نیستم. فقط می خواهم گوشت های اضافی ام آب شود. همیشه از اندامم خوشم می آمده، اما از قیافه ام راضی نبوده ام. قیافه ی بدی نیست، اما هیچ وقت از آن خوشم نیامده. بدنم مسأله دیگری است. دوست دارم مقابل آینه بایستم و طرح اندامم را بررسی کنم.

درآن سرزندگی متعادلی می بینم. مطمئن نیستم چیست، اما احساس می کنم چیزی درون آن وجود دارد که برایم حیاتی است. هرچه هست، نمی خواهم آن را از دست بدهم.

من، سی ساله ام. وقتی سی ساله می شوی، می فهمی دنیا به آخر نرسیده. من به طور خاص از پیر شدن خوشم نمی آید؛ اما هرچه سن می گذرد، بعضی امور هم آسان تر می شود. مهم این است که چه طور با آن برخورد کنی. اما یک چیز را خوب می دانم. اگر یک زن سی ساله بدنش را دوست داشته باشد و مصمم باشد آن را آن طور که شایسته است نگه دارد؛ باید حسابی تلاش کند. من این را از مادرم یاد گرفتم. او قبلاً زنی لاغر و دوست داشتنی بود، اما دیگر نیست. نمی خواهم من هم به سرنوشت او دچار شوم.

بعد از این که مدتی شنا کردم، بعدازظهرها را به طرق مختلف می گذرانم. گاه در مرکز خرید پرسه می زنم و ویترین مغازه ها را نگاه می کنم. گاه به خانه می روم و روی کاناپه جمع می شوم و کتاب می خوانم، به یک ایستگاه اف. ام گوش می دهم یا فقط استراحت می کنم. سرانجام، پسرم از مدرسه به خانه می آید. به او کمک می کنم لباس هایش را درآورد و لباس راحتی بپوشد. بعد به او غذای سبکی می دهم. وقتی غذایش تمام شد، بیرون می رود تا با دوستانش بازی کند. او کوچک تر از آن است که بعدازظهرهایش را به کلاس های جبرانی برود. ما هم مجبورش نکرده ایم کلاس پیانو یا هر چیز دیگری برود.

همسرم می گوید: «بگذار بازی کند. بگذار طبیعی بزرگ شود.» وقتی پسرم خانه را ترک می کند، همان گفت و گوی کوتاه و تکراری میان من و همسرم، میان من و او هم تکرار می شود. من می گویم: «مواظب باش.» و او می گوید: «نگران نباش.»

هنگام غروب من اسباب شام را تدراک می بینم. پسرم همیشه ساعت شش به خانه برمی گردد. کارتون تلویزیون را تماشا می کند. همسرم، اگر سر و کله ی هیچ مریض اورژانسی پیدا نشود، قبل از ساعت هفت به خانه برمی گردد. او حتی یک نوشیدنی ساده هم نمی خورد و به معاشرت های بی فایده اجتماعی علاقه ای ندارد. او معمولاً همیشه بعد از کار، مستقیم به خانه می آید.

در طول شام هر سه مان با هم صحبت می کنیم. بیشتر درباره ی کارهای آن روزمان. پسرم همیشه بیشترین حرف را برای گفتن دارد. همه ی اتفاق های زندگی او تازه و پررمز و راز هستند. او حرف می زند و ما نظرمان را می گوییم. بعد ازشام، او هرکاری می کند که دوست دارد – تلویزیون تماشا می کند، کتاب می خواند یا با همسرم بازی می کند. وقتی مشق دارد، خودش را در اتاقش حبس می کند و به آن ها می رسد. ساعت هشت و نیم به رختخواب می رود. من پتو را رویش می کشم و موهایش را نوازش می کنم. به او شب بخیر می گویم و چراغ را خاموش می کنم.

آن گاه زن و شوهر با هم تنها می مانند. او روی کاناپه می نشیند، روزنامه می خواند و گاه گاه از مریض هایش می گوید، یا قسمت هایی از روزنامه را با صدای بلند می خواند. بعد، به هایدن یا موتسارت گوش می دهد. من از موسیقی بدم نمی آید، اما هیچ وقت نمی توانم آن دو آهنگ ساز را از هم تشخیص دهم. آهنگ های شان برای من شبیه هم است. وقتی این را به همسرم می گویم، می گوید مهم نیست.«همه شان زیبا هستند. این مهم است.»

او با لبخندی پهن جواب می دهد: «دقیقاً شبیه من.» به نظر می رسد از صمیم قلب خوشحال شده است.

خب. زندگی من این است – یا زندگی من قبل از آن که دیگر نتوانستم بخوابم – هر روزش دقیقاً تکرار روز قبل. من قبلاً دفتر خاطرات روزانه ی ساده ای داشتم؛ اما اگر یکی دو روز نوشتن را فراموش می کردم، حساب روزها و اتفاق ها از دستم در می رفت. دیروز می توانست پریروز باشد، یا برعکس.

گاهی نمی فهمم این چه جور زندگی ای است. منظورم این است که زندگی ام خالی است. من – خیلی ساده – شیفته ی بی مرزی روزها شده بودم، شیفته ی این که خودم، بخشی از این زندگی بودم؛ نوعی زندگی که من را، به تمامی، درون خود بلعیده بود. شیفته ی این که باد جا پاهایم را، پیش از آن فرصت کنم برگردم و نگاه شان کنم، پاک می کرد.

هروقت چنین احساسی داشتم، در آینه ی حمام به چهره ام نگاه می کردم – مجموعاً پانزده دقیقه. ذهنم مثل یک تخته ی سفید خالی بود. من صورتم را مثل یک شی ء می نگریستم، و صورتم به تدریج از بقیه ی من جدا می شد و تبدیل به چیزی می شد که هم زمان با من و کاملاً به طور اتفاقی به وجود آمده بود. ادراک به سراغ من می آمد. این اتفاقی است که گاه و بی گاه می افتاد و ربطی به جای پا ندارد. واقعیت و من، هم زمان، در زمان حال وجود داریم. این مهم ترین چیز است.

اما حالا من دیگر خوابم نمی برد. وقتی دیگر نخوابیدم، دست از نوشتن خاطرات روزانه هم کشیدم...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب کجا ممکن است پیدایش کنم انتشارات نشر چشمه
  • تاریخ: سه شنبه 9 دی 1399 - 08:23
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2197

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 363
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23031467