Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت چهارم

کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت چهارم

نویسنده: هاروکی موراکامی
ترجمه ی: بزرگمهر شرف الدین

آخرین دستورات یک فرمانده ی ژاپنی در منچوری در واپسین لحظات جنگ جهانی دوم.

دام پزشک ژاپنی صبح قبل از ساعت 6 بیدار شد. بیشتر حیوان های باغ وحش سین – چینگ تازه از خواب برخاسته بودند. پنجره ی باز صدای حیوان ها و نسیمی را که بوی آن ها را با خودش داشت، به داخل اتاق راه می داد. دام پزشک بی آن که به بیرون نگاه کند، از وضع هوا با خبر شد. این بخشی از زندگی روزمره او در منچوری بود: اول گوش می داد و بعد هوای صبحگاهی را نفس می کشید، و این گونه خود را برای روز تازه آماده می کرد.

امروز اما به ناچار با روز قبل تفاوت داشت. مسلماً فرق می کرد. صداها و بوهای بسیاری گم شده بودند! ببرها، یوزپلنگ ها، گرگ ها، خرس ها: بعدازظهر گذشته، یک جوخه از ارتش همه ی آن ها را نیست و نابود کرده بود تا در صورت حمله روس ها، حیوان ها به شهر نگریزند. حالا، بعد از چند ساعت خواب، همه ی این اتفاق ها برای او شبیه کابوسی بی حال بود که مدت ها قبل به سراغش آمده بود. اما او می دانست آن ها واقعاً اتفاق افتاده اند. گوشش هنوز از غرش اسلحه ی سربازها درد می کرد؛ نمی توانست خواب باشد.

ماه آگوست بود، سال 1945، و او این جا در شهر سین – چینگ منچوری بود که به تصرف ژاپن درآمده بود. ارتش شوروی از مرز گذشته بود و هر ساعت نزدیک تر می شد. این واقعیت داشت، همان قدر که کاسه ی دست شویی و مسواکی که در مقابل خود می دید، واقعی بودند.

صدای فیل ها کمی او را آرام کرد، بله، فیل ها زنده مانده بودند. دام پزشک درحالی که صورتش را می شست فکر کرد که خوشبختانه، ستوان جوانی که فرمانده ی عملیات دیروز بود، دست کم آن قدر احساسات انسانی داشت که فیل ها را از فهرست خط بزند. دام پزشک از وقتی به منچوری آمده بود، افسران جوان کله شق و روانی بسیاری را دیده بود که هم وطن او بودند و مارهای آن ها همیشه تنش را می لرزاند.

بیشترشان پسران کشاورزان بودند که سال های جوانی شان را در رکود دهه ی سی گذرانده بودند، از یک سو درگیر تراژدی های فقر بودند و از سوی دیگر خود برتربینی ملی را در مغزشان فرو کرده بودند. آن ها از دستورات مافوق بدون لحظه ای تأمل اطاعت می کردند، مهم نبود آن دستور چه قدر عجیب و غریب باشد. اگر به آن ها دستور داده می شد که به نام امپراتور زمین را تا برزیل سوراخ کنند، بیل برمی داشتند و شروع به کار می کردند. بعضی ها به این «خلوص» می گویند، اما دام پزشک برای آن کلمات دیگری داشت.

او که پسر یک دکتر شهری بود و در فضای آزاد ژاپن دهه ی بیست، تحصیل کرده بود، آن افسران جوان را درک نمی کرد. شلیک کردن به چند فیل از سوراخ کردن زمین تا برزیل آسان تر بود؛ اما ستوان دیروزی، اگرچه اندکی لهجه ی شهرستانی داشت، از بقیه افسران آدم تر به نظر می رسید، و معقول تر و کمی تحصیل کرده. دام پزشک این را از طرز حرف زدن و رفتار مرد جوان فهمید.

به هرحال، فیل ها را نکشته بودند و دام پزشک با خود گفت که شاید باید خدا را شکر کند. سربازها هم باید از این که از این کار معاف شده بودند، خوشحال باشند. کارگران چینی اما شاید از این اهمال دل خوشی نداشتند، چرا که گوشت و عاج بسیاری را از دست داده بودند.

دام پزشک آب را در کتری جوش آورد، ریشش را با یک حوله داغ، مرطوب کرد و زد. بعد به تنهایی صبحانه خورد: چای، نان تست و کره. جیره ی غذایی در منچوری اصلاً کافی نبود؛ اما در مقایسه با جاهای دیگر، آن ها هنوز سخاوتمند بودند. این هم برای او، و هم برای حیوان ها خبر خوشی بود. حیوان ها از این که مقدار غذای شان کمتر شده، ناراضی بودند. اما موقعیت این جا از باغ وحش های ژاپن، که ذخیره غذایی شان تقریباً به آخر رسیده بود، به مراتب بهتر بود.

هیچ کس نمی توانست آینده را پیش بینی کند؛ اما لااقل اکنون هم انسان ها و هم حیوان ها از رنج گرسنگی شدید در امان مانده بودند.

با خودش فکر کرد که زن و دخترش چه کار می کنند. آن ها چند روز پیش رهسپار ژاپن شده بودند و اگر همه چیز مطابق برنامه پیش رفته باشد، قطار حالا باید به ساحل کره رسیده باشد. از آن جا سوار یک کشتی می شدند که آن ها را به ژاپن می برد.

دکتر وقتی صبح از خواب برخاست، برای دیدن آن ها دلش تنگ شد. برای صدای دوست داشتنی شان، هنگامی که صبحانه را آماده می کردند، دلتنگ شد.

سکوتی تو خالی برخانه حاکم شده بود. این جا دیگر خانه ای نبود که دوست داشت و به آن احساس تعلق می کرد. اما هنوز نمی توانست لذت عجیب تنها ماندن در این اقامتگاه متروک اداری را در خود سرکوب کند. حالا می توانست قدرت سرسخت تقدیر را تا اعماق گوشت و استخوان حس کند.

تقدیر، به خودی خود، بیماری مهلک دام پزشک بود. از ابتدای جوانی، همیشه این آگاهی عجیب آشکار را داشت که «من» به عنوان یک فرد، تحت کنترل نیرویی خارجی زندگی می کنم. بیشتر وقت ها، نیروی تقدیر، نقش زیربنای آرام و یک نواختی را بازی می کرد که تنها لبه های زندگی او را تحت تأثیر قرار می داد. دام پزشک به ندرت به یاد حضور آن می افتاد. اما گاه گاه معادله عوض می شد و نیروی آن فزونی می یافت و دام پزشک را به موقعیت نیمه فلج تسلیم هل می داد. او به تجربه می دانست که هیچ کار یا فکر او نمی تواند شرایط را تغییر دهد. نه این که او موجودی منفعل باشد؛ در واقع، او از بیشتر آدم ها مصمم تر بود و همیشه نظر خود را پیش می برد. در حرفه اش هم بسیار برجسته بود: دام پزشکی با مهارت استثنایی، معلمی خستگی ناپذیر. مسلماً او تقدیرگرا نبود با تعریفی که مردم از این واژه می کنند؛ اما هیچ وقت به طور قطع حس نکرده بود خودش به تنهایی تصمیمی را گرفته است. همیشه احساس می کرد که تقدیر، او را به تصمیمی وادار کرده تا کار خودش را آسان کند. هربار، از این که خودش به اختیار خود تصمیمی گرفته، لحظه ای احساس رضایت می کرد؛ اما بعد می دید نیروی خارجی، با پیش دستی، تصمیمی گرفته و با هوشمندی آن را در لباس اختیار مستتر کرده است؛ طعمه ای در مسیر او انداخته تا او را به دام رفتاری اندازد که خود می خواسته است. او خود را شبیه یک پادشاه تشریفاتی حس می کرد که کاری ندارد جز این که طبق دستور نایب السلطنه ای که قدرت راستین را در دست داشت، روی نامه ها و اسناد مهر سلطنتی بزند. شبیه امپراتور سرزمین بازیچه ی منچوری.

حالا که دام پزشک را در اقامت گاهش در باغ وحش ترک کرده بودند، او با تقدیرش تنها مانده بود؛ و پیش از هر چیز تقدیر بود، نیروی عظیم تقدیر، که براین جا سلطه داشت، نه ارتش کوانتنگ، نه ارتش شوروی، نه گروهان چین کمونیستی، و نه نیروهای حزب ملی چین. هرکس می توانست ببیند این جا تقدیر حکومت می کند و افراد به حساب نمی آیند. این تقدیر بود که دیروز فیل ها را زنده گذاشت و ببرها و یوزپلنگ ها و خرس را زیر زمین دفن کرد.

امروز چه کسی را به خاک می سپارد و چه کسی را زنده نگه می دارد؟ این ها پرسش هایی بود که هیچ کس پاسخ شان را نمی دانست.

دام پزشک اقامت گاهش را ترک کرد تا غذای صبح حیوان ها را بدهد. فکر می کرد هیچ کس سرکار نمی آید؛ اما دو پسربچه ی چینی را دید که در دفتر منتظر او بودند. آن ها را نمی شناخت. سیزده یا چهارده ساله بودند، سبزه و استخوانی، با چشم های دریده ی حیوانی. یکی شان گفت: «به ما گفته اند به شما کمک کنیم.» دکتر سری تکان داد. اسم شان را پرسید اما پاسخی ندادند. صورت شان بی حرکت باقی مانده، انگار سؤال او را نشنیده اند. واضح بود آن ها را چینی هایی فرستاده بودند که تا روز قبل آن جا کار می کردند. آن ها احتمالاً با پیش بینی رژیم جدید، همه ی تماس های شان را با ژاپنی ها قطع کرده بودند؛ اما پیش خود فکر کرده بودند که کودکان لزومی ندارد پاسخ گو باشند. بچه ها را به نشانه ی حسن نیت فرستاده بودند. کارگرها می دانستند که او به تنهایی نمی تواند از حیوان ها مراقبت کند.

دام پزشک به هریک از پسرها دو شیرینی داد و از آن ها خواست در غذا دادن به حیوان ها کمکش کنند. آن ها گاری قاطرکش را از این قفس به آن قفس می بردند، غذای خاص هر حیوان را می دادند و آبش را عوض می کردند. تمیز کردن قفس ها جای بحث نداشت. نهایت کاری که می توانستند بکنند این بود که شلنگ بگیرند تا فضولات حیوان ها را از زمین بشویند.

کار را ساعت هشت شروع کردند و بعد از ده به پایان رساندند. بعد پسرها بی آن که یک کلمه بگویند، ناپدید شدند. دام پزشک از کار شدید جسمانی از پا افتاد. او به دفتر بازگشت و به مدیر باغ وحش گزارش داد که به حیوان ها غذا داده اند.

قبل ازظهر، ستوان جوان پیشاپیش همان هشت سربازی که دیروز با خود آورده بود، به باغ وحش آمد. آن ها تا دندان مسلح بودند و صدای جیرینگ جیرینگ راه رفتن شان پیشاپیش به گوش می رسید. لباس های شان از عرق سیاه شده بود. زنجره ها مثل دیروز لا به لای درخت صدا کردند. امروز سربازها برای کشتن حیوان ها نیامده بودند. ستوان به مدیر باغ وحش سلام داد و گفت:

«ما باید از وضعیت گاری های قابل استفاده و حیوان های بارکش باغ وحش مطلع شویم.»

مدیر به او گفت که باغ وحش دقیقاً یک گاری و یک قاطر دارد و خاطرنشان کرد: «ما تنها ماشین باری و دو اسبی  که داشتیم را دو هفته پیش تقدیم کردیم.» ستوان سر تکان داد و اعلام کرد که از آن لحظه به حکم ستاد مرکزی ارتش کوانتنگ، آن گاری و قاطر از اموال ارتش به حساب می آیند.

دام پزشک میان حرف او پرید: «یک دقیقه صبر کنید، ما به آن ها احتیاج داریم تا بتوانیم روزی دو بار به حیوان ها غذا بدهیم. همه ی کارگرهای محلی ما غیب شان زده است. بدون آن گاری و قاطر، حیوان های ما از گرسنگی می میرند. حتی با آن ها هم به سختی می توانیم حیوان ها را زنده نگه داریم.»

ستوان که چشم هایش سرخ بود و صورتش پوشیده از ته ریش، گفت:

«همه ی ما به سختی زنده مانده ایم. اولویت نخست ما دفاع از شهر است. شما می توانید هروقت لازم بود حیوان ها را از قفس رها کنید. ما به حساب گوشتخوارهای خطرناک رسیدیم. بقیه ی حیوان ها خطری متوجه کسی نمی کنند. آقا، این ها دستورات نظامی هستند. شما باید درهر حالت از آن ها اطاعت کنید.»

ستوان برای این که بحث را کوتاه کند به سربازانش دستور داد تا قاطر و گاری را ببرند. وقتی آن ها رفتند، دام پزشک و مدیر به هم نگاه کردند. مدیر چایش را نوشید، سرش را تکان داد و هیچ نگفت...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب کجا ممکن است پیدایش کنم انتشارات نشر چشمه
  • تاریخ: جمعه 5 دی 1399 - 08:12
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2108

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2262
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23004648