Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت سوم

کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت سوم

نویسنده: هاروکی موراکامی
ترجمه ی: بزرگمهر شرف الدین

کجا ممکن است پیدایش کنم

زن گفت: «سه سال پیش یک تراموا پدر همسرم را زیر گرفت، و کشت.» و مکث کرد.

من چیزی نگفتم، فقط به چشمانش نگاه کردم و سرم را دو بار تکان دادم. مدتی مکث کرده بود؛ من به چند مدادی که در جا مدادی ام بود، نگاهی انداختم تا ببینم چه قدر نوک شان تیز است. مثل گلف بازی که با دقت چوب مناسبش را انتخاب می کند، دراین فکر بودم که از کدام شان استفاده کنم. بالاخره مدادی را برداشتم که نه خیلی تیز بود و نه خیلی کار کرده، دقیقاً همان چیزی بود که باید باشد.

زن گفت: «همه چیز کمی ناراحت کننده است.»

درحالی که سعی می کردم نظرم را برای خودم نگه دارم، یک دسته کاغذ یادداشت مقابلم گذاشتم و با نوشتن تاریخ و نام زن، مداد را امتحان کردم.

او ادامه داد: «تراموای زیادی در توکیو باقی نمانده، آن ها همه جا تبدیل به اتوبوس شده اند. حدس می زنم چند تایی که مانده، حالت یادبود گذشته را دارند. و یکی از آن ها بود که پدر شوهر من را کشت.»  آه آرامی می کشید. «شب اول اکتبر بود، سه سال پیش. باران شدیدی می بارید.»

نکات اصلی ماجرای او را یادداشت کردم. پدرشوهر، سه سال پیش، تراموا، باران شدید، اول اکتبر، شب. من دوست دارم در نوشتن دقت زیادی به خرج دهم؛ برای همین، مدتی طول کشید تا همه ی این ها را بنویسم.

«پدرشوهر من آن لحظه مست لایعقل بود. در غیر این صورت، معلوم است که در یک شب بارانی، روی ریل های تراموا خوابش نمی برد.»

دوباره خاموش شد، لبانش بسته شدند، چشم هایش مستقیم به من خیره ماندند. احتمالاً منتظر بود که حرف هایش را تأیید کنم.

گفتم: «او باید حسابی مست بوده باشد.»

«او در حالت مستی فوت کرد.»

«آیا پدرشوهر شما همیشه این قدر زیاد می نوشید؟»

«منظورتان این است که او همیشه اندازه ای که شب مرگش مشروب خورده بود، مشروب می خورده؟»

سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.

او تأکید کرد: «او هرچند وقت یک بار، مست می کرد. اما نه همیشه، و نه آن قدر مست که روی ریل تراموا خوابش ببرد.»

با خودم فکر کردم چه قدر باید مست باشی که روی ریل تراموا خوابت ببرد؟ آیا مسأله اصلی مقدار مشروبی است که یک نفر خورده؟ یا این که باید پرسید او چرا مست کرده است؟

پرسیدم: «شما می گویید او گاهی مست می کرد اما معمولا مست لایعقل نمی شد؟»

او جواب داد: «من این طور فکر می کنم.»

«می توانم سن تان را بپرسم، اگر جسارت نباشد؟»

«می خواهید بدانید من چند سالم است؟»

«اگر نمی خواهید، مجبور نیستند جواب بدهید.»

زن تیغه ی بینی اش را با انگشت اشاره مالید. بینی زیبا و کاملاً صافی بود.

حدس زدم به تازگی یک جراحی پلاستیک داشته باشد. قبلاً با زنی دوست بودم که او همین چنین عادتی داشت. بینی اش را عمل  کرده بود و هروقت به چیزی فکر می کرد، تیغه ی بینی اش را با انگشت اشاره می مالید. انگار می خواست مطمئن شود که بینی آک بندش هنوز آن جاست. نگاه کردن به زنی که حالا روبه رویم نشسته بود آشنا پنداری ملایمی را در من زنده کرده که، به نوبه خود خاطرات مبهمی را تداعی می کرد.

زن گفت: «من سعی نمی کنم سنم یا هرچیز دیگری را پنهان کنم. من سی و پنج سالم است.»

«و پدر شوهرتان چند سالش بود وقتی مرد؟»

«شصت و هشت.»

«چه کار می کرد؟ منظورم شغلش است.»

«او یک روحانی بود.»

«درست است. یک روحانی بودایی از فرقه جودو. او رهبر اعظم یک معبد در توشیما وارد بود.»

گفتم: «باید ضربه سختی بوده باشد.»

«این که پدرشوهرم زیر تراموا رفت؟»

«بله.»

زن گفت: «مسلماً ضربه سختی بود. به خصوص برای همسرم.»

چند چیز دیگری روی کاغذ های یادداشتم نوشتم. روحانی، فرقه جودو 68.

زن در یک گوشه ی مبل راحتی دو نفره نشسته بود. من روی صندلی چرخانم، پشت میز بودم. چهار قدم با هم فاصله داشتیم. یک دست لباس سبز و گل بهی پوشیده بود. پاهای زیبایی داشت و رنگ جوراب ساقه بلندش با کفش مشکی پاشنه بلندی که به پا داشت، هماهنگ بود. پاشنه کفش هایش به سلاحی مرگبار می مانست.

گفتم: «پس چیزی که از من می خواهید به پدر مرحوم همسرتان مربوط  می شود؟»

جواب داد: «نه ربطی به او ندارد.» سرش را آرام دوبار تکان داد تا روی منفی بودن جوابش تأکید کند: «مربوط به همسرم می شود.»

«آیا او هم یک روحانی است؟»

«نه او در مریل لینچ کار می کند.»

«همان شرکت سرمایه گذاری؟»

جواب داد: «درست است.» معلوم بود کمی عصبانی شده است. لحن صدایش تلویحاً می گفت مگر چند مریل لینچ دیگر وجود دارد؟

«او یک کارگزار بورس است.»

به نوک مدادم نگاهی انداختم تا ببینم چه قدر صاف شده، بعد منتظر ماندم تا ادامه دهد.

«شوهر من تک پسر خانواده بود و بیشتر به خرید و فروش سهام علاقه داشت تا آیین بودا. بنابراین، او حرفه پدرش را به عنوان رهبر اعظم معبد ادامه نداد.»

نگاهش گفت: «کاملاً معقول به نظر می رسید، این طور فکر نمی کنید؟» اما از آن جا که من هیچ نظر موافق یا مخالفی درباره آیین بودا یا خرید و فروش سهام نداشتم، جواب ندادم. درعوض، حالت بی طرفی به خود گرفتم که نشان می داد تک تک کلمات او را جذب کرده ام.

«بعد از این که پدرشوهرم گذشت، مادرشوهرم به مجموعه ی آپارتمانی ما در شیناگاوا آمد؛ به یک واحد دیگر در همان ساختمان. من و همسرم در طبقه بیست وششم زندگی می کنیم و او در طبقه بیست و چهارم. او تنها زندگی می کند. قبلاً در معبد با همسرش زندگی می کرد؛ اما وقتی یک روحانی دیگر روی کار آمد، او مجبور شد نقل مکان کند. او شصت و سه ساله است و باید اضافه کنم که همسرم چهل سال دارد. او ماه دیگر چهل و یک ساله می شود البته اگر اتفاقی برایش نیفتاده باشد.»

من همه چیز را یادداشت کردم. مادرشوهر، طبقه 24، شوهر، 40، مریل لینچ، طبقه 26. شیناگاوا. زن صبورانه منتظر ماند تا نوشتنم تمام شود.

«بعد از مرگ پدرشوهرم، مادرشوهرم دچار حمله های عصبی می شود، وقتی باران می آید، سراسیمگی اش بیشتر می شود؛ شاید به خاطر این که همسرش در شب بارانی مرده. فکر می کنم کاملاً طبیعی باشد.»

به نشانه ی تأیید سری تکان دادم.

«وقتی علایم بیماری اش تشدید می شود، مثل این است که در پیچی در سرش شل شده باشد. او به ما تلفن می کند و همسرم دو طبقه تا خانه او پایین می رود تا مراقبش باشد. او سعی می کند مادرش را آرام کند و اطمینان دهد که همه چیز درست خواهد شد. اگر همسرم در خانه نباشد، من پایین می روم.»

زن مکث کرد. منتظر عکس العمل من بود، اما من ساکت ماندم.

«مادر شوهر من آدم بدی نیست. من هیچ احساس بدی به او ندارم. فقط از آن نوع آدم های عصبی است که در زندگی اش بیش از حد به دیگران وابسته بوده. این شرایط را درک می کنید؟»

گفتم: «فکر می کنم.»

او پاهایش را روی هم انداخت و منتظر ماند تا من چیز تازه ای یادداشت کنم. اما من هیچ چیز ننوشتم.

«او یک صبح یکشنبه ساعت ده به ما زنگ زد. این یکشنبه نه، یکشنبه قبل ده روز پیش.»

من به تقویم روی میزی ام نگاه انداختم: «یکشنبه سوم سپتامبر؟»

زن گفت: «درست است، سوم. مادرشوهر من ساعت ده صبح به ما تلفن کرد.» چشم هایش را بست، انگار آن روز را به خاطر می آورد. اگر در یکی از فیلم های هیچکاک بودیم، صحنه دراین لحظه موج برمی داشت و ما به آرامی وارد فلاش بک می شدیم. اما فیلمی در کار نبود و هیچ فلاش بکی هم اتفاق نیفتاد. او چشم هایش را باز کرد و ادامه داد: «همسرم تلفن را جواب داد. او برنامه ریزی کرده بود که به بازی گلف برود، اما از صبح زود باران شدیدی شروع شده بود و او برنامه اش را لغو کرد. اگر باران نیامده بود، هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد. البته می دانم این ها فقط اما و اگرهای من است.»

سوم سپتامبر، گلف، باران، لغو، مادرشوهر، تلفن. همه را یادداشت کردم.

«مادرشوهرم گفت که به سختی نفس می کشد. احساس سرگیجه دارد و نمی تواند تعادلش را حفظ کند. برای همین، شوهرم لباس پوشید و حتی بدون آن که صورتش را اصلاح کند، پایین به آپارتمان مادرش رفت. او به من گفت که زیاد طول نمی کشد و از من خواست تا صبحانه را آماده کنم.»

پرسیدم: «چی پوشیده بود؟»

او بار دیگر بینی اش را به آرامی مالید: «شلوار کتانی و یک لباس آستین کوتاه یفه دار. لباسش خاکستری تیره بود و شلوارش کرم رنگ. هر دو را از روی کاتالوگ جی. کرو خریده بودیم. همسر من نزدیک بین است و همیشه عینک می زند. عینک دور فلزی آرمنیس. کفش های خاکستری نیوبالانس پوشیده بود و جورابی به پا نداشت.»

من همه ی جزئیات را یادداشت کردم.

قد و وزش را هم می خواهید؟

گفتم: «می تواند کمک کند.»

«او 173 سانتی متر است و حدود 70 کیلو وزن دارد. قبل از ازدواج  حدود 60 کیلو بود اما بعد کمی چاق شد.»

این اطلاعات را یادداشت کردم. نگاهی به نوک مدادم انداختم و آن را با مدادی دیگر عوض کردم. مداد جدید را مدتی در دست نگه داشتم تا به آن عادت کنم.

پرسید: «می توانم ادامه دهم؟»

گفتم: «البته.»

پاهایش را از روی هم برداشت و دوباره روی هم انداخت: «وقتی مادرش زنگ زد، من وسایل پخت پن کیک را آماده می کردم. من همیشه یکشنبه صبح ها پن کیک می پزم. همسرم اگر یکشنبه ها گلف بازی نکند، کلی پن کیک می خورد. او عاشق پن کیک همراه بیکن ترد است.»

با خودم فکر کردم تعجبی ندارد که ده کیلو چاق شده است.

«بیست و پنج دقیقه بعد، همسرم به من تلفن کرد. گفت که مادرش آرام شده و او الان می آید بالا. گفت: «دارم از گرسنگی می میرم، صبحانه را آماده کن تا وقتی رسیدم بتوانم بلافاصله بخورم.» من تابه را گرم کردم و پن کیک و بیکن ها را پختم. سس شیرین را هم گرم کردم. پختن پن کیک خیلی سخت نیست مسأله مهم زمان بندی و انجام کارها به نوبت است. صبر کردم و صبر کردم، اما او نیامد. پن کیک ها در بشقابش سرد شدند. به مادرشوهرم تلفن کردم و پرسیدم آیا همسرم هنوز آن جاست. گفت او خیلی وقت است آن جا را ترک کرده.»

زن یک بافه خیالی و ماورایی را روی دامنش درست بالای زانو، صاف کرد.

«همسرم غیبش زد، باد هوا شد. از آن موقع هیچ خبری از او به دستم نرسیده. او جایی بین طبقه بیست و چهارم و بیست و ششم ناپدید شد.»

«با پلیس تماس گرفتید؟»

لب هایش از عصبانیت جمع شد و گفت: «معلوم است که گرفتم. وقتی ساعت یک شد و او نیامد، به پلیس زنگ زدم. اما آن ها تلاش زیادی برای پیدا کردن همسرم نکردند. یک پلیس گشت از اداره محلی سری به آن جا زد، اما وقتی دید هیچ اثری از خشونت به چشم نمی خورد خودش را زحمت نداد. گفت: «اگر تا دو روز دیگر برنگشت، به اداره ی محلی پلیس مراجعه کنید و فرم افراد مفقود شده را پر کنید.» ظاهراً آن پلیس فکر می کرد که همسر من ناگهان تصمیم گرفته گورش را گم کند، انگار از زندگی اش به تنگ آمده و آن را ترک کرده. اما این احمقانه است. آخر کمی فکر کنید. همسر من کاملاً دست خالی به خانه ی مادرش رفت – نه کیف، نه کارت اعتباری، نه گواهینامه رانندگی، نه ساعت.

محض رضای خدا صورتش را هم اصلاح نکرد. او همان موقع به من تلفن کرد و گفت پن کیک را آماده کنم. کسی که از خانه فرار می کند، هیچ وقت به شما زنگ نمی زند که برایش پن کیک درست کنید. می زند؟»

من با حرف هایش موافق بودم: «کاملاً حق با شماست. اما بگویید ببینم، وقتی همسرتان به طبقه بیست و چهارم رفت، آیا از پله ها استفاده کرد؟»

«او هیچ وقت از آسانسور استفاده نمی کند. از آسانسور متنفر است. می گوید که نمی تواند زندانی شدن در فضای بسته ای مثل آن را تحمل کند.»

«با این حال، شما تصمیم گرفته اید در طبقه بیست و ششم یک برج زندگی کنید؟»

«بله، اما او همیشه از پله ها استفاده می کند. ظاهراً برایش مهم نیست می گوید ورزش خوبی است و به او کمک می کند تا وزنش را پایین نگه دارد. البته بالا و پایین رفتن از پله ها واقعاً زمان گیر است.» روی کاغذ یادداشتم نوشتم: پن کیک، 10 کیلو، پله ها، آسانسور.

او گفت: «چنین وضعیتی پیش آمده، آیا این پرونده را قبول می کنید؟»

نیازی به فکر کردن نبود. این دقیقاً از آن پرونده هایی بود که آرزویش را داشتم. با این حال، اجباراً نگاهی به برنامه ریزی ام انداختم و وانمود کردم چند چیز را پس و پیش می کنم. اگر بلافاصله یک پرونده را قبول کنید، موکل شما فکر می کند کاسه ای زیر نیم کاسه است.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب کجا ممکن است پیدایش کنم انتشارات نشر چشمه
  • تاریخ: چهارشنبه 3 دی 1399 - 08:55
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2221

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5741
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23026363