Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت دوم

کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت دوم

نویسنده: هاروکی موراکامی
ترجمه ی: بزرگمهر شرف الدین

فاجعه معدن در نیویورک

چراغ های شان را خاموش کردند تا در مصرف هوا صرفه جویی کنند، و تاریکی آن ها را در برگرفت، هیچ کس حرفی نمی زد. همه ی آن چه در تاریکی به گوش می رسید، صدای قطره های آب بود که، هر پنج ثانیه یک بار، از سقف می چکید.

معدنچی پیر گفت: «بسیارخب، همه سعی کنید زیاد نفس نکشید. هوای زیادی برای مان باقی نمانده.» صدایش را در حد نجوا نگاه داشته بود؛ با این حال، تیرهای چوبی سقف تونل قژقژ آرامی می کردند. معدنچی ها در تاریکی به هم چسبیده بودند، و گوش تیز کرده بودند تا صدایی بشنوند:

صدای کلنگ را، صدای زندگی را.

ساعت ها صبر کردند. واقعیت کم کم در تاریکی محو می شد. انگار همه چیز مدت ها اتفاق افتاده بود، در دنیایی دور. یا شاید در آینده، در دنیای دور افتاده ای دیگر.

بیرون، مردم زمین را می کندند تا به آن ها برسند. شبیه صحنه ای از یک فیلم بود.

یکی از دوستان من عادت دارد هروقت توفان می آید به باغ وحش برود. او ده سالی است که این کار را می کند. هنگامی که بیشتر مردم پنجره های توفان گیر را می بندند، یا می روند آب معدنی ذخیره کنند، یا می بینند رادیوها و چراغ قوه های شان کار می کنه یا نه، دوست من خودش را در یک بارانی پانچوی نظامی جنگ ویتنام، که چندی پیش خریده است می پوشاند، دو قوطی آب جو در جیبش می گذارد و بیرون می زند. از خانه ی او تا باغ وحش، پیاده، پانزده دقیقه راه است.

اگر بدشانس باشد، باغ وحش تعطیل است «به دلیل هوای نامساعد» و درها بسته اند. هروقت این طور می شود، دوست من روی مجسمه سنگی یک سنجاب، که کنار در ورودی است، می نشیند، آبجویش را می نوشد، و بعد به خانه برمی گردد.

اما هنگامی که به موقع خودش را به آن جا می رساند، ورودیه را می پردازد، یک سیگار خیس روشن می کند و به تماشای حیوان ها مشغول می شود؛ یکی به یکی. بسیاری از حیوان ها درون پناهگاه های شان رفته اند. بعضی نگاه خالی خود را به باران دوخته اند. بقیه تحرک بیشتری دارند و در برابر تند باد بالا و پایین می پرند. بعضی از کاهش ناگهانی فشار جوی می ترسند، و بعضی وحشی می شوند.

دوست من سعی می کند حتماً اولین آبجویش را مقابل قفس ببر بنگال بنوشد. (ببرهای بنگال همیشه وحشیانه ترین واکنش را از خود نشان می دهند.) او آبجوی دومش را کنار قفس گوریل ها می نوشد. بیشتر وقت ها، گوریل حتی ذره ای از آرامش خود را در توفان از دست نمی دهد. آن ها به او نگاه می کنند که مثل یک پری دریایی روی سطح بتونی نشسته و آبجویش را آرام آرام می نوشد، و می توانی قسم بخوری که واقعاً دل شان به حال او می سوزد.

دوستم می گوید: «مثل وقت هایی است که آسانسور خراب می شود و تو با غریبه ای در آن گیر می افتی.»

اگر مسأله ی توفان را کنار بگذاریم، دوست من هیچ تفاوتی با بقیه آدم ها ندارد. او برای یک شرکت صادراتی کار می کند و مدیر بخش سرمایه گذاری خارجی است. درست است که آن شرکت، از شرکت های تراز اول نیست، اما به اندازه کافی موفق هست. دوست من، به تنهایی، در یک آپارتمان نقلی تمیز زندگی می کند و هرشش ماه یک دوست دختر می گیرد. من هیچ وقت نمی فهمم او چرا اصرار دارد که هرشش ماه  (و دقیقاً سر شش ماه) دوست دختر تازه ای پیدا کند. آن دخترها همه شان شبیه هم هستند، انگار از روی یکدیگر نمونه سازی شده اند. من حتی نمی توانم آن ها را از هم تشخیص دهم.

دوست من یک ماشین کار کرده ی تمیز دارد، مجموعه آثار بالزاک، یک کت و شلوار سیاه، یک کراوات سیاه و یک جفت کفش سیاه، که برای حضور در مراسم تدفین فوق العاده اند.

هربار کسی می میرد، من به او تلفن می کنم و می پرسم آیا می توانم آن ها را از او قرض بگیرم؛ هرچند کت و شلوارش و کفش ها یک شماره برای من بزرگ هستند.

آخرین باری که به او تلفن کردم، گفتم: «ببخشید دوباره مزاحمت شدم، یک مراسم تدفین دیگر پیش آمده.»

او جواب داد: «خواهش می کنم. حتماً باید عجله داشته باشی! چرا همین حالا یک سر به این جا نمی آیی؟»

وقتی رسیدم، کت و شلوار و کراوات را روی میز گذاشته بود. آن ها به دقت اتو شده بودند، کفش ها واکس خورده بودند و یخچال پر از آبجوهای وارداتی خنک بود. او این طور آدمی است.

درحالی که یک قوطی آبجو باز می کرد، گفت: «یک روز من در باغ وحش یک گربه دیدم.»

«یک گربه؟»

«آره، دو هفته پیش. برای یک مسافرت کاری به هوکایدو رفته بودم و سری هم به باغ وحش نزدیک هتلم زدم. یک گربه در قفس خوابیده بود و روی تابلو نوشته بودند: گربه.»

«چه نوع گربه ای؟»

«یک گربه معمولی با خط های قهوه ای و دم کوتاه و به طور باور نکردنی چاق. او به پهلو افتاده بود و دراز کشیده بود.»

«شاید گربه ها در هوکایدو خیلی زیاد نیستند.»

او شگفت زده پرسید: «شوخی می کنی. مگر نه؟ در هوکایدو هم باید گربه وجود داشته باشد. نمی تواند آن قدر غیرعادی باشد.»

گفتم: «خب، از یک زاویه ی دیگر به آن نگاه کن: چرا در یک باغ وحش نباید گربه باشد؟ آن ها هم حیوان اند. مگر نه؟»

او گفت: «گربه ها و سگ ها جزو حیوان عادی و پیش پا افتاده هستند. هیچ کس پول نمی دهد که آن ها را ببیند. فقط نگاهی به اطراف بیندازد – آن ها همه جا هستند، همیشه با آدم ها.»

وقتی یک بسته شش تایی آبجو را تمام کردیم، من کت و شلوار و کراوات و جعبه کفش را در یک ساک بزرگ گاغذی گذاشتم.

گفتم: «ببخشید که همیشه مزاحمت می شوم. می دانم یک کت و شلوار برای خودم بخرم، اما هیچ وقت فرصتش را پیدا نمی کنم. احساس می کنم اگر لباس تدفین بخرم یعنی بسیار خب، اشکال ندارد کسی بمیرد.»

او گفت: «اشکالی ندارد. به هرحال، من از آن ها استفاده نمی کنم، بهتر است کسی از آن ها استفاده کند، به جای این که آن ها را در کمد آویزان کنم، درسته؟»

او توضیح داد: «احمقانه است! اما از وقتی این کت و شلوار را گرفته ام، حتی یک نفر هم که بشناسم، نمرده است.»

«همیشه این طوریه!»

او گفت: «آره، همیشه این طوریه!»

برای من برعکس، آن سال، سال تشییع جنازه بود. دوستانم و آشنایان سابقم یکی بعد از دیگری مردند. مثل سنبله های ذرت که در خشک سالی پژمرده می شوند. من بیست و هشت ساله بودم. همه ی دوستانم تقریباً هم سن و سال من بودند، بیست و هفت، بیست و شش، بیست و نه؛ سنی که برای مردن چندان مناسب نبود.

یک شاعر در بیست و یک سالگی می میرد، یک انقلابی یا یک ستاره ی راک در بیست و چهار سالگی. اما بعد از گذشتن از آن سن، فکر می کنی همه چیز رو به راه است، فکر می کنی توانسته ای از «منحنی مرگ انسان» بگذری و از تونل بیرون بیایی. حالا در یک بزرگراه شش بانده مستقیم به سوی مقصد خود در سفر هستی. چه بخواهی باشی، چه نخواهی. موهایت را کوتاه می کنی؛ هر روز صبح صورتت را اصلاح می کنی. دیگر یک شاعر نیستی، یا یک انقلابی و یا یک ستاره ی راک. در باجه های تلفن از مستی بیهوش نمی شوی یا صدای «دورز» را ساعت چهار صبح بلند نمی کنی. درعوض، از شرکت دوستت بیمه عمر می خری، در بار هتل ها می نوشی، و صورت حساب های دندان پزشکی را برای خدمات درمانی نگه می داری. این کارها در بیست و هشت سالگی طبیعی است.

اما دقیقاً آن وقت بود که کشتار غیر منتظره در زندگی ما شروع شد. مثل یک حمله ی غافلگیر کننده در یک روز رخوتناک بهاری بود – انگار یک نفر بر فراز تپه ای متافیزیکی، یک مسلسل متافیزیکی در دست گرفته بود و باران گلوله ها را بر سر ما می پاشید. یک لحظه ما مشغول عوض کردن لباس های مان بودیم، و لحظه دیگر آن ها اندازه ی ما نبودند: آستین ها پشت و رو شده بود، یک لنگ مان را در شلوار کرده بودیم و لنگ دیگر را در شلواری دیگر. یک گند به تمام معنا بود.

اما مرگ همین است. یک خرگوش، یک خرگوش است، چه از کلاه بیرون بیاید، چه از مزرعه گندم. یک اجاق، یک اجاق است و دود سیاهی که از دودکش به هوا بلند می شود، همان است که هست – دود سیاهی که از دودکش به هوا بلند می شود.

اولین کسی که در شکاف واقعیت و غیرواقعیت (یا شکاف غیرواقعیت و واقعیت) یک پایش را این رو گذاشت و پای دیگرش را آن ور، یک دوست هم دانشگاهی بود که به بچه های راهنمایی انگلیسی درس می داد. او سه سال بود که ازدواج کرده بود و همسرش به خانه پدر و مادرش در شیکورو رفته بود تا بزاید.

بعدازظهر دوشنبه ای در ژانویه، که به طور غیرعادی گرم بود، او به یک فروشگاه زنجیره ای رفت، دو قوطی خمیر ریش خرید و یک چاقوی آلمانی، که آن قدر بزرگ بود که می شد  گوش فیل را با آن برید. او به خانه رفت و وان را پر کرد. کمی یخ از یخچال برداشت، یک بطری اسکاچ را تا ته نوشید، توی وان رفت، و رگ مچ خود را زد. مادرش جسد او را دو روز بعد پیدا کرد. پلیس ها آمدند و کلّی عکس گرفتند. خون، حمام را به رنگ آب گوجه فرنگی کرده بود. پلیس آن را یک خودکشی به حساب آورد. گذشته از همه، درها از داخل قفل بودند؛ و البته مقتول خودش چاقو را خریده بود. اما چرا او دو قوطی خمیر ریش خرید وقتی تصمیم نداشت مصرف شان کند؟ هیچ کس نمی داند.

شاید هنگامی که در فروشگاه زنجیره ای بود، درک نکرده که دو ساعت دیگر مرده است. یا شاید می ترسید صندوق دار حدس بزند که او می خواهد خودش را بکشد.

او هیچ وصیت نامه یا یادداشتی از خود به جا نگذاشت. روی میز آشپزخانه فقط یک لیوان بود، بطری خالی ویسکی و ظرف یخ، و دو قوطی خمیر ریش.  وقتی منتظر پرشدن وان بوده، گیلاس بعد از گیلاس بالا رفته. حتماً به آن دو قوطی خمیر ریش زل زده بوده و با مصرع «دیگه مجبور نیستم ریشم رو بزنم» به چیزی فکر می کرده است.

مرگ یک مرد در بیست و هشت سالگی مثل یک باران زمستانی غمگین کننده است.

در دوازده ماه بعد، چهار نفر دیگر هم مردند.

یکی شان ماه مارس در حادثه ای در یک میدان نفتی عربستان سعودی یا کویت جان داد؛ دو نفر هم در ژوئن مردند – حمله ی قلبی و تصادف. از جولای تا نوامبر همه چیز آرام بود؛ اما بعد در دسامبر، یک دوست دیگر مرد، آن هم در حادثه ی رانندگی.

برعکس دوست اولم که خودش را کشت، این دوستان حتی وقت نکردند به این فکر کنند که دارند می میرند. مرگ برای آن ها شبیه بالا رفتن از یک پلکان بود که قبلاً صدها هزار بار از آن بالا رفته بودند؛ اما ناگهان یک پله زیرپای شان خالی شد.

آن دوستی که از حمله ی قلبی مرد، از همسرش خواست: «ممکن است تخت را برایم آماده کنی؟» او طراح مبلمان بود. ساعت یازده صبح بود. او ساعت نه بلند شده بود، مدتی در اتاقش کار کرده بود، و بعد گفته بود احساس خواب آلودگی می کند. او به آشپرخانه می رود و کمی قهوه درست می کند و می نوشد، اما قهوه هم کمکی نمی کند. می گوید: «فکر کنم یک چرتی بزنم. پس کله ام صدای وزوز می شنوم.» این آخرین حرف های او بود. در تخت خواب به خود پیچید، به خواب رفت، و دیگر هیچ وقت بیدار نشد.

دوستی که در دسامبر مرد، جوان ترین آن ها بود و تنها زن میان آن ها. او بیست و چهارساله بود، شبیه انقلابی ها یا ستاره های راک. در یک بعدازظهر سرد بارانی، یک روز مانده به کریسمس، او در فضایی مصیبت بار و، درعین حال، کاملاً عادی، بین کامیون تحویل آبجو و یک تیرک بتونی تلفن صاف شد.

چند روز بعد از آخرین مراسم تدفین، من به آپارتمان دوستم رفتم تا کت و شلوار خشک شویی شده را به او برگردانم و برای تشکر دو بطری ویسکی هم به او بدهم.

گفتم: «خیلی ممنون. یک بار دیگر به من کمک بزرگی کردی.»

مثل همیشه، یخچال او پر از آبجوی خنک بود و اشعه کم رنگ آفتاب روی کاناپه راحتی اش افتاده بود. روی میز عسلی، یک زیرسیگاری تمیز بود و یک گلدان بنت کنسول کریسمس.

او کت و شلوار را در کاور پلاستیکی اش از من گرفت. مثل خرسی که تازه از خواب زمستانی بیدار شده باشد، کش و قوس آمد، و به آرامی آن را گوشه ای گذاشت.

گفتم: «امیدوارم کت و شلوار بوی مراسم تدفین نگرفته باشد.»

«لباس مهم نیست، مهم چیزی است که داخل آن است.»

گفتم: «هوم!»

او درحالی که از روی کاناپه خم شده بود و آبجو را توی لیوان می ریخت، گفت: «امسال یک مراسم تدفین بعد از مراسم دیگر داشتی. سرجمع چند تا شد؟»

انگشت های دست چپم را باز کردم و گفتم: «پنج تا. اما فکر می کنم دیگر تمام شد....»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در کجا ممکن است پیدایش کنم - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب کجا ممکن است پیدایش کنم انتشارات نشر چشمه
  • تاریخ: دوشنبه 1 دی 1399 - 08:20
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2259

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5830
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23026452