Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ملّت عشق - قسمت ششم

ملّت عشق - قسمت ششم

نویسنده: الیف شافاک
ترجمۀ: ارسلان فصیحی

اللا

بوستون، 15 ژوئن 2008

در ایمیل قبلی ات نوشته بودی: «بعد از این که رمانت را دوبار خواندم و دیدم با شمس این همه شباهت داری، در مورد سرگذشت خودت کنجکاو شدم. برایم می نویسی که چطور شد صوفی شدی؟»

از صحبت کردن دربارۀ گذشته خیلی خوشم نمی آید اللا، با این حال برایت تعریف می کنم....

در روستایی کنار دریا به نام کینلو چبروی در اسکاتلند به دنیا آمده ام. اسمی که خانواده ام رویم گذاشتند کریگ ریچاردسون بود. بارزترین خاطره هایم از دوران کودکی قایق ماهیگیری است و خزه های دریایی که مثل مارهای سبز در میان تورهای ماهیگیری تکان می خوردند. پرنده هایی که در طول ساحل می گشتند و کرم شکار می کردند، گل های صحرایی که در جاهایی عجیب باز می شدند، بوی تند و شور دریا، کوه های سرسبز و نیز سکوتی غیرعادی که بعد از جنگ بر اروپا حاکم شده بود.... من میان این ها بزرگ شدم.

بعدش قضایای دهۀ شصت پیش آمد و کل اروپا یکدفعه درگیر این طوفان شد؛ جنبش دانشجویی، تظاهرات، هواپیماربایی، انقلابگری و.... من اما در گوشۀ ساکتم بودم، دور از همۀ این ها و بی خبر از موج تغییرات که هم سن سال هایم دچارش شده بودند. پدرم مغازۀ کتاب های دست دوم داشت و مادرم مزرعه پرورش گوسفند. این شد که فکر کنم در بچگی هم از حالت منزوی چوپان ها و هم از حالت درونگرایانۀ کتابفروش ها چیزهایی یاد گرفتم. بیشتر روزها می رفتم بالای درخت، منظره را تماشا می کردم و توی ذهنم طوری برنامه ریزی می کردم که بقیۀ عمرم را همان جا زندگی کنم. با آن که بعضی وقت ها به سرم می زد ده را ترک کنم و  دست به ماجراجویی بزنم، اما در کل کینلو چبروی را دوست داشتم. از زندگی ام راضی بودم. با خودم می گفتم این جا به دنیا آمده ام، همین جا هم می میرم. نگو، داستانی که خدا برایم نوشته بود، طوری دیگر بوده.

در بیست سالگی به دو چیز برخوردم که کل زندگی ام را عوض کرد. اولی دوربین عکاسی حرفه ای بود. در کلاس عکاسی ثبت نام کردم. نمی دانستم کاری که برای سرگرمی شروع کرده ام به حرفۀ مورد علاقه ام تبدیل می شود. دومی، آشنایی ام با یک زن بود. زنی هلندی که به اتفاق دوستانش در حال گشت و گذار در اروپا بود و «تصادفاً» گذارش به روستای ما افتاده بود. اسمش مارگو بود.

از من هشت سال بزرگتر بود؛ خیلی زیبا، قد بلند، جذاب و مستقل بود.

قلندر، ایدئالیست، رادیکال، روشنفکر، چیگرا، آزادیخواه، طرفدار محیط زیست، آنارشیست، طرفدار چند فرهنگی، مدافع حقوق بشر و حقوق اقلیت ها، اکوفمنیست... معنای بیش تر اصطلاحاتی را که در مورد مارگو صدق می کرد نمی دانستم. اما یک چیز را می دانستم: به پاندول می ماند.

می دیدی شاد و سرحال و سرشار از زندگی دنبال ایده و آن پروژه می دود. بعد یکدفعه می دیدی شانه هایش آویزان و چشم هایش بی فروغ شده. از پیش نمی شد فهمید وضعیت روحی اش چطور است. از اول با سبک رایج زندگی که بهش می گفت «دورویی رفاه بورژوایی» دشمن بود. هر چیزی را تا کوچکترین جزئیاتش می کاوید و نقد می کرد. خودش معماست که چطور من که آدمی آرام و ساکت بودم با دیدن زنی دیوانه مثل مارگو فرار را بر قرار ترجیح ندادم. برعکس، خودم را در گرداب شخصیت سرزندۀ مارگو رها کردم، بی آنکه به عواقبش فکر کنم.... عاشق شده بودم.

سرشت غریبی داشت مارگو. سرشار از افکار انقلابی و خلاق و انتقادات تند و تیز بود؛ جسور، مستقل و عاصی بود. اما درعین حال مثل گلی بلوری شکننده بود. یکدفعه می دیدی که از کوچک ترین حرفی می رنجد و دلش می شکند. به خودم قول دادم که از او در برابر ناملایمات دنیای بیرون و سرسختی و سماجت ویرانگر درون خودش محافظت کنم. همان قدر که دوستش داشتم او هم دوستم داشت؟ گمان نمی کنم  اللا. گمان هم نمی کنم که به من وفادار مانده بود. اما می دانم که او هم مرا خیلی دوست داشت، به اندازه ای که پیش از آن کسی را آن اندازه دوست نداشته بود، به قدری که حتی مایۀ حیرت خودش می شد، تا آن جا که در توانش بود، تا آن جا که می توانست....

این شد که دنبال مارگو راه افتادم و به آمستردام رفتم. درآن جا ازدواج کردیم.

مارگو در این شهر کمی آرام گرفت؛ خودش را وقف کمک به کسانی کرد که به دلایل سیاسی یا اقتصادی به اروپا پناهنده شده بودند. در یکی از سازمان های جامعۀ مدنی کار می کرد که به رفع احتیاج های پناهنده ها می پرداخت. راهنمای خانواده هایی شده بود که از مصیبت زده ترین جاهای دنیا آمده و به هلند پناهنده شده بودند. فرشتۀ نگهبانشان بود، چنان شد که خیلی از خانواده های اندونزیایی، سومالیایی، آرژانتینی و فلسطینی اسم او را روی دخترشان گذاشتند.

من اما آن قدر «مشغول» و فکر کنم ماّدی، بودم که نمی توانستم به این جور موضوع های آرمانگرانیه بپردازم. مرد جوانی را در نظر بگیر که در رشتۀ مدیریت فارغ التحصیل شده و حرص و جوش ارتقای شغلی را می خورد. در شرکتی بین المللی مشغول کار شدم. مارگو نه به پست و مقامم کاری داشت نه به حقوقم توجه می کرد. من اما روز به روز بیش تر به پول و پست و مقام اهمیت می دادم. می خواستم قوی باشم. قوی و پولدار....

کل زندگیمان را جزء به جزء برنامه ریزی کرده بودم. قرار بود در عرض دو سال بچه دار شویم. در تابلوی خانوادۀ خوشبخت که توی ذهنم داشتم دو تا دختر بچه هم بود. مطمئن بودم آینده ای روشن در انتظارمان است. هرچه باشد در یکی از امن ترین جاهای دنیا زندگی می کردیم نه در یکی از آن کشورهای بلبشو که مدام مثل شیری که خراب شده و چکه می کند، پناهنده به اروپا سرازیر می کنند. جوان بودیم، چهار ستون بدنمان سالم بود. احتمال نمی دادم کاری درست پیش نرود. الان که دارم این سطرها را می نویسم باور کردنش سخت است. دیگر پنجاه و چهار ساله شده ام، مارگو هم دیگر زنده نیست.

حال آن که او سالم تر و بی چون و چرا خوش قلب تر از من بود. حق او بود که زندگی کند نه من. فقط غذاهای سالم می خورد، مرتب ورزش می کرد، سیگار نمی کشید، هیچ جور اعتیادی نداشت، خیلی سرحال بود. با آن که از من بزرگ تر بود، جوان تر از من به نظر می رسید.

مرگش خیلی غیرمنتظره بود. شبی برای دیدن یکی از روزنامه نگاران روس می رود تقاضای پناهندگی کرده بودند. موقع برگشتن ماشینش وسط اتوبان خراب می شود. و مارگو که همیشه قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت می کرد و به من هم در این زمینه هشدار می داد، معلوم نیست چرا به جای این که فلاشر ماشینش را روشن کند و همان جا منتظر بماند، از ماشین بیرون می آید و پیاده به طرف روستایی درآن نزدیکی ها به راه می افتد.

بارانی قهوه ای رنگ به تن و شلواری تیره به پا داشته. طوری که انگار بخواهد با تاریکی یکی شود... صد متر جلوتر ماشینی با سرعت زیاد به او می زند. کاراوانی با پلاک یوگسلاوی، راننده اصلاً ندیده بودش.

از دست دادن زنی که دوستش داشتم بدجوری دگرگونم کرده بود، دیگر نه آن نوجوان صاف و سادۀ روستایی بودم، نه مدیری که در پی ارتقای مقام است.... حیوانی که در درونم به غل و زنجیر کشیده شده بود، آزاد شد.

به سرعت عوض شدم، زشت شدم، کثیف شدم، چرکاب شدم و سرانجام به ته رسیدم. اوایل دهۀ هفتاد بود. به این مرحلۀ زندگی ام می گویم دوره ای که در آن با حرف «ص» کلمۀ صوفی آشنا شدم.

این طور است اللا. امیدوارم حوصله ات سر نرفته باشد. کمی طولانی شد نامه ام.

                                                                                                   قربانت

                                                                                                   عزیز

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ملّت عشق - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ملّت عشق انتشارات ققنوس
  • تاریخ: پنجشنبه 27 آذر 1399 - 07:43
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2234

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3151
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23023773