Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ملّت عشق - قسمت آخر

ملّت عشق - قسمت آخر

نویسنده: الیف شافاک
ترجمۀ: ارسلان فصیحی

اللا

بوستون، 17 ژوئن 2008

سختم است این نامه را بنویسم اللا. چون دربارهۀ دوره ای است که دوست ندارم به یادش آورم. اما حالا می خواهی بدانی، عیبی ندارد، از همان جایی که مانده بودم ادامه می دهم....

پس از مرگ مارگو زندگی ام کلاً عوض شد. جهتم را، خودم را گم کردم. روی تاریک آمستردام را که پیش از آن متوجهش نشده بودم، کشف کردم. کار هرشبم شده رفتن به پارتی ها و کلوب های شبانه ای که همه چیز در آن خلاصه می شد در نگاه و بدن. شبیه حیوانات شب روی مثل جغد و خفاش شده بودیم. با آدم های عوضی نشست و برخاست می کردم، در رختخواب های بیگانه از خواب بیدار می شدم. بدنم شروع کرد به لاغر شدن. اهمیت ندادم. در عرض چند ماه هفده کیلو لاغر شدم.

مصرف هروئین را که شروع کردم، مدتی از راه بینی می کشیدم؛ تزریق نمی کردم. اوایل خیلی حالم را بد می کرد؛ هر بار که می کشیدم، حالت تهوع پیدا می کردم و مریض می شدم. بدنم هر نوع ماده مخدری را رد می کرد. این شاید نوعی نشانه بود، اما من حال دیدن نشانه ها را نداشتم. بعد از هروئین، نوبت به بقیۀ مواد رسید. حشیش، کراک، اسید، کوکائین و سرانجام تزریق... دیگر هر چه به دستم می رسید امتحان می کردم و هر بار دوز را بالاتر می بردم.

وقتی حالم سرجایش بود، خود کشی هایی از نوع باشکوهش برنامه ریزی می کردم. حتی به تقلید از سقراط نوشیدن سم شوکران را هم امتحان کردم، اما یا روی من تأثیر نداشت یا محتوای کیسه ای که از در پشتی رستوران چینی درب و داغانی خریده بودم، علف معمولی بود. شاید هم نوعی چای سبز به من قالب کرده و به ریشم خندیده بودند.

چندین بار صبح ها در جاهایی که نمی شناختم از خواب بیدار شدم. زندگی ام به سرعت می گذشت بی آن که یکی از روزهای زندگی ام شبیه دیگری باشد. اما خلائی که روحم را از درون می خورد همان جا بود که بود. زن ها از من مراقبت کردند. بعضی هایشان از من جوان تر بودند، بعضی هایشان هم خیلی پیرتر. بعضی هایشان مجرد بودند، بعضی هایشان متأهل. در خانه هایشان ماندم، از ماشین هایشان استفاده کردم، در ویلاهایشان تفریح کردم، دستپختشان را خوردم، لباس شوهرهایشان را پوشیدم، با کارت های اعتباریشان خرید کردم، اما محبتی را که به حق از من انتظار داشتند، به آن ها نشان ندادم. عاشق کسی نشدم و خیال کردم هنر کرده ام.

نوع زندگی ای که انتخاب کرده بودم خیلی زود عواقبش را نشان داد. کارم را، دوستانم را و سر آخر خانۀ روشنی را که با مارگو در آن زندگی می کردیم، از دست دادم. وقتی دیدم نمی توانم شرایط قبلی ام را حفظ کنم، مجبور شدم در خانۀ بی سرپناه ها زندگی کنم. بیش از پانزده ماه در یکی از خانه های بی سرپناه های روتردام ماندم. توی ساختمان یک دانه در هم نبود. در ورودی هم نداشت. حتی حمام هم در نداشت. همه چیز را با هم تقسیم می کردیم؛ ترانه ها را، گیتارها را، کتاب ها را، پول تو جیبی ها را، صفحه ها را، مواد را، غذا را، رختخواب را.... فقط یک چیز بود که نمی توانستیم تقسیم کنیم:

غم، هرکسی غم خودش را داشت.

پس از چهار سال که به این شکل گذشت، به معنای واقعی کلمه به آخر خط رسیده بودم. اگر تصادفاً در خیابان به یکی از دوستان قدیمی برمی خوردم، مرا به جا نمی آورد. خیلی عوض شده بودم. مثل سایه بودم. یک روز صبح که داشتم صورتم را اصلاح می کردم، به آینه خیر ماندم. صورتی که می دیدم چنان لاغر و پژمرده بود که نتوانستم جلو خودم را بگیرم و مثل بچه ها زدم زیرگریه. همان روز کارتن هایی را که وسایل باقی مانده از مارگو را داخلشان نگه می داشتم زیر و رو کردم. کتاب ها، لباس ها، آلبوم ها، گیره های سر، یادداشت ها، عکس ها.... با همه چیزهایی که یادگار او بود وداع کردم. بعد وسایلش را توی جعبه ریختم و میان خانواده های پناهندگان که آن همه دوستشان داشت، تقسیمشان کردم. سال 1975 بود.

هنوز عکاس خوبی به حساب می آمدم. شانس با من یار بود، در یکی از مجله های معروف گردشگری کاری موقتی پیدا کردم. هنوز یک ماه از شروع کارم نگذشته بود که مرا به شمال آفریقا فرستادند تا برای سلسله مقالاتی دربارۀ بدوی ها چند عکس بگیرم. این شد که ساک به دست و با یک عکس مارگو به راه افتادم. نگو از خودم فرار می کردم.

مدتی بعد در صحرای آفریقا با انسان شناس انگلیسی خوش صحبتی آشنا شدم. یک روز داشتیم شطرنج بازی می کردیم، حرف عجیبی زد. گفت: «عکس هایی را که گرفته ای دیده ام، هنرمند خوبی هستی. از کسی هم ترس نداری. تا حالا هیچ عکاسی غربی ای به شهرهای مقدس اسلام نرفته و از آن جاها عکس نگرفته. تو می توانی این کار را انجام بدهی. خیلی مشهور می شوی.»

هیچ سابقۀ ذهنی ای در این مورد نداشتم. برایم شرح داد. گفت سعودی ها قانونی دارند که براساس آن ورود غیرمسلمان به شهرهای مکه و مدنیه قدغن است. یعنی اگر گیر می افتادم سر از زندان در می آوردم یا این که مجازات سخت تری در انتظارم بود.

حرف های انسان شناس انگلیسی کنجکاوی ام را برانگیخت. راستش در آن دوره از هر چیز غیرقانونی و خطرناک خوشم می آمد، تازه پای پول و شهرت هم در میان بود... مثل مگسی که جذب شیرینی بشود، به طرف این فکر کشیده شدم.

آن طور که انسان شناس انگلیسی می گفت این کار را به تنهایی نمی شد انجام داد. باید کمک می گرفتم. گفت: «با صوفی ها آشنا بشو. اگر به تو علاقه مند بشوند و در وجودت، جرقه ای ببینند، ممکن است کمکت کنند.»

صوفی چیست، به چه کسی صوفی می گویند؛ هیچ چیز نمی دانستم، اما برایم مهم نبود. تصمیم خودم را گرفته بودم. می خواستم اولین عکاس مسیحی باشم که وارد مکه و مدنیه می شود! و دنبال کسی بودم که در این کار کمکم کند. صوفی ها وسیله ای بودند که مرا به هدفم می رساندند. البته، راستش، آن وقت ها همه چیز و همه کس در نظرم وسیله بود....

زندگی خیلی عجیب است اللا. می دانی، آخر سر نه به مکه رفتم و نه به مدینه. نه آن موقع، نه بعداً. حتی پس از گرویدن به اسلام هم آن جاها نرفتم. ماجرایم مرا به مجرایی کاملاً متفاوت کشاند. سر هر پیچی کمی بیش تر از حالت های قبلی ام دور شدم. در پایان سفر به جایی نرسیدم. راه مرا دگرگون کرد....

و اما تصوف.... از کجا می دانستم چیزی که در آغاز در نظرم فقط نوعی «وسیله» بود، روزی به «هدف» تبدیل می شود؟ من فکر کردم از صوفی ها برای رسیدن به منافعم استفاده می کنم. اما پس از آشنایی با آن ها چیزی به اسم «من» باقی نماند.

به این مرحلۀ زندگی ام می گویم موسم آشنایی با حرف «و» کلمۀ صوفی.

                                                                                               باقی بقایت

                                                                                               عزیز

دربارۀ نویسنده

الیف شافاک به سال 1971 در استراسبورگ فرانسه به دنیا آمد؛ دوران کودکی و نوجوانی اش در آنکارا، مادرید، عمان، کلن، استانبول، بوستون، میشیگان و آریزونا گذشت. فارغ التحصیل رشتۀ روابط بین الملل از دانشگاه فنی خاورمیانه (آنکارا) است. دورۀ کارشناسی ارشد را نیز در همان دانشگاه در رشتۀ مطالعات زنان و دوره دکتری را در رشتۀ علوم سیاسی به پایان رساند.

اولین رمان الیف شافاک با عنوان پنهان در سال 1998 جایزۀ بزرگ مولانا را برایش به ارمغان آورد. پس از آن رمان های آینه های شهر (1999) و محرم (2000) را به دست چاپ سپرد. رمان محرم برندۀ جایزۀ اتحادیۀ نویسندگان ترکیه شده است. سپس دو رمان دیگرش که هر دو پرفروش شدند به چاپ رسید: آپارتمان شپش (2002) و برزخ (2004) که در اصل به انگلیسی نوشته شده بود.

الیف شافاک در جرز و مد مقالاتش را در موضوعاتی مانند زنان، هویت، انشقاق فرهنگی، زبان و ادبیات گرد آورده است. در سال 2006 پرخواننده ترین کتاب سال پدر و حرمزاده را منتشر کرد. پس از آن نخستین حسب حالش با عنوان شیرسیاه منتشر شد که ماه ها در صدر فهرست پرفروش ترین کتاب ها قرار داشت. در سال 2009 نیز کتاب ملّت عشق را به چاپ رساند که با استقبال بی نظیری مواجه شد و عنوان پرفروش ترین کتاب تاریخ ترکیه را به دست آورد.

رمان های الیف شافاک را که به بیش از بیست زبان ترجمه شده، معتبرترین مؤسسات انتشاراتی دنیا مانند فارار، اشتراوس اند گیرو، وایکینگ و پنگوئن منتشر می کنند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ملّت عشق انتشارات ققنوس
  • تاریخ: جمعه 28 آذر 1399 - 07:45
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2988

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4308
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23030960