Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ملّت عشق - قسمت پنجم

ملّت عشق - قسمت پنجم

نویسنده: الیف شافاک
ترجمۀ: ارسلان فصیحی

مولوی

قونیه، 19 جمادی الاول 642

تا جان در بدن دارم، روز آشنایی ام با شمس تبریزی را فراموش نخواهم کرد. آخرین روزهای جمادی الاول بود. هوا رو به سردی گذاشته بود. باد هود کشان مژدۀ آمدن پاییز را با همۀ عظمتش می داد.

مسجد مثل همیشه شلوغ بود و صف ها تنگ هم. هر گاه که لازم باشد برای چنین جماعت انبوهی سخن بگویم، شنونده ها را نه به صورت صدها هزاران انسان منفرد، بلکه به شکل شخصی تنها می بینم. هر هفته صدها نفر برای شنیدن حرف هایم می آیند، اما من تنها برای یک نفر سخن می گویم. پیش خودم می گویم آن انسان تنها به پژواک حرف هایم گوش می دهد و تنها اوست که صدایم را می شنود؛ به این ترتیب حرف می زنم.

پس از اتمام موعظه از مسجد بیرون آمدم. دیدم اسبم را آماده کرده اند. به یالش نخ های طلایی بافته اند و زنگوله های نقره ای آویخته اند. دوست دارم در هر قدمی که اسب برمی دارد صدای نامحسوس زنگوله ها را بشنوم. اما با آن همه جمعیت که راه را بند آورده بودند پیش رفتن غیرممکن بود. من و طلبه هایم در پیش و گروهی بزرگ در پس گام به گام و به کندی از جلو خانه های نیمه ویران و دکان های کوچک گذشتیم که مثل قوطی کنار هم ردیف شده اند.

در اطرافم هنگامه ای برپا بود! داد و قال کسانی که اطراف مسیر جمع شده بودند با ناله های کسانی که می خواستند عرض حال بدهند، نق نق بچه ها با تشر پدر و مادرها، آواز فروشنده ها با فریاد گداها درهم می آمیخت. بیش تر این آدم ها می خواهند برایشان دعا کنم، بعضی هایشان هم فقط می خواهند به من دست بزنند یا کنارم راه بروند. البته کسانی هم هستند که خواسته های بزرگ تری دارند: از آن هایی که می خواهند برای بیماری لاعلاجشان شفایی بیابم تا آن هایی که خواهش می کنند باطل السحری به ایشان بدهم. همین ها نگرانم می کنند. مگر نمی بینید، نه پیغمبرم تا کرامات نشان بدهم و نه لقمان تا شفا ببخشم؟

به این ها فکر می کردم و پیش می رفتم. وقتی از سر کوچه پیچیدیم و به کاروانسرای شکرچی نزدیک شدیم، درویشی دیدم که نگاه های نافذش را به من دوخته بود و در حالی که جمعیت را کنار می زد، به طرفم می آمد. در حرکاتش استواری کسانی دیده می شد که می دانند هدفشان چیست و به سوی آن می روند. هیئتی متفاوت با همه کس و همه چیز اطرافش داشت. تنها بود نه فقط دراین لحظه، بلکه انگار در تمام عمرش همیشه تنها مانده بود. نگاه کردم، مو و ریش و ابرو نداشت. صورت آدم ممکن نیست بیش از این باز باشد، اما، با این وجود، حالتی راز آمیز داشت. نمی شد خواندش.

چیزی که باعث جلب توجهم شد ظاهر درویش نبود. قونیه محل رفت و آمد درویش های سیاح است. درویش های گوناگون که پی حق می گردند، آمده اند و گذشته اند از این شهر. انواع و اقسامشان را دیده ام، با خالکوبی چشمگیر روی دست و بازو، با حلقه های ریز و درشت آویخته به گوش، با شاخ و شیپور آویزان از گردن. از این رو اولین بار که دیدمش لباس و ظاهر این درویش نبود که باعث حیرتم شد. نگاهش بود که جذبم کرد.

نگاهش از خنجر تیزتر بود. دست هایش را به دو طرف باز کرد و درست وسط کوچه ایستاد. انگار قصدش نگه داشتن زمان بود، نه من و گروهی که از پی ام می آمدند. یکباره تمام تنم لرزید؛ انگار ستاره ای از قلبم فرو افتاد. اسبم آشفته شد، سم بر زمین می کوبید شیهه می کشید. خواستم آرامش کنم؛ نتوانستم. روی پاهای عقبی اش بلند شد. کم مانده بود به زمین بیندازدم.

درست همان لحظه درویش چشمانش را به اسبم دوخت، نزدیکش آمد و در گوش حیوان چیزهایی زمزمه کرد. اسب فوراً ایستاد و آرام گرفت؛ منخرینش را باز کرده بود و تند تند نفس می کشید. جماعت اطرافمان نفس ها در سینه حبس کرده و شاهد ماجرای پیش رویشان بودند. پچپچه ها را شنیدم:

«این مرد جادوگر است. اسب را جادو کرد!»

درویش اما طوری به نظر می رسید انگار از اطرافش خبر ندارد؛ حالا چشمانش را به طرف من چرخانده بود و مرموزانه نگاهم می کرد.

«ای علامۀ دهر مولوی، ای مولانای بی همتا در شرق و غرب عالم، درباره ات سخنانی نیکو شنیده ام. این همه راه آمده ام تا سؤالی از تو بپرسم، البته اگر اجازه بدهی.»

آرام گفتم: «البته. بپرس.»

«دراین صورت، نخست از اسبت پیاده شو تا همتراز باشیم.»

این را که شنیدم چنان شگفت زده شدم که نتوانستم دهانم را باز کنم.

اطرافیانم هم حیرت کرده بودند. تا آن روز کسی جرئت نکرده بود با من این طور صحبت کند.

حس کردم خون به صورتم دویده. حتی حس کردم عصبانی شده ام و قلبم فشرده شده، با این حال بر نفسم حاکم شدم و از اسب به زیر آمدم. اما درویش پشتش را به ما کرده و داشت دور می شد.

به او رسیدم و نگهش داشتم: «آهای، صبرکن! می خواهم سؤالت را بشنوم.»

درویش یکدفعه ایستاد، برگشت و برای اولین بار تبسمی برلبش نشست:

«به نظر کدام یک از این دو نفر والاتر است: حضرت محمد یا بایزید بسطامی؟»

با عصبانیت گفتم: «این چه سؤالی است؟! پیغمبر خاتم رسول الله صلی علیه و سلم را با صوفی یک لا قبا یکی می دانی؟»

جمعیتی کنجکاو دور و برمان را گرفته بودند، اما درویش انگار به نظاره کنندگان اهمیتی نمی داد. بی آن که لحن صحبتش را عوض کند، اضافه کرد: «خوب فکر کن: مگر حضرت پیامبر این گونه نفرموده اند که ای پروردگار، تو را ستایش می کنم. چندان که شایسته است نشناختمت حال آن که بایزید بسطامی گفته است: خود را ستایش می کنم، مرتبه ام متعالی است، زیرا خدا در خرقه ام دارم؟ یکی خودش را در مقایسه با خدا کوچک می داند و دیگری خدا را در درونش دارد، به نظر تو کدام یک از این دو نفر والاتر است؟»

یکباره نفسم بند آمد، آب دهانم را قورت دادم. سؤالی که در نظر اول یاوه به نظر می رسید، ناگهان معنای دیگری یافته بود. انگار پوششی را برداشتند و چیستانی جذاب هویدا شد. تبسمی گذرا در چهرۀ درویش دیدم. دیگر می دانستم مردی که مقابلم ایستاده دیوانه نیست. صادقانه از من چیزی می خواست. می خواست به سؤالی بیندیشم که قبلاً به آن نیندیشیده بودم.

گفتم: «منظورت را فهمیدم. این دو کلام را با هم مقایسه می کنم و می کوشم اثبات کنم با آن که حرف بسطامی به نظر پرمدعاتر می رسد، اما حرف حضرت محمد از آن والاتر است.»

درویش گفت: «سراپا گوشم.»

«عشق به دریا می ماند. هر انسانی به قدر ذاتش از آن آب برمی دارد. این که هرکسی چقدر آب برمی دارد به گنجایش ظرفش بستگی دارد. یکی ظرفش خمره است، یکی دلو، یکی کوزه، دیگری پیاله.»

همان طور که من حرف می زدم حالت چهرۀ درویش هم به تدریج عوض می شد. کم کم برق دوستانه و لطیفی در چشمانش هویدا شد که خاص کسانی است که پژواک اندیشه ای خودشان را در حرف های دیگری می یابند.

«ظرف بسطامی در مقایسه با حضرت رسول کوچک بود. او یک جرعه خورد و سیراب شد. با همان یک جرعه شاد و سرمست شد. چه خوب، در خودش اثری از وجود الهی یافته بود. اما درآن حالت ماندن، به معنای ادامه ندادن راه است. حتی در آن مرتبه نیز خدا با نفس یکی نیست. و اما حضرت پیغمبر بندۀ محبوب خداست و ظرفش به این آسانی پر نمی شود. از این روست که خدا در قرآن می فرماید: آیا سینه ات را برایت نگشودیم؟ سینه اش که چنین گشوده شده، یعنی ظرفش که بزرگ شده، تشنگی اش سیری ناپذیر در درونش حاصل آمده. بیهوده نیست که می گوید چندان شایسته است نشناختمت. حال آن که دیّار البشری خدا را مانند او نشناخته.»

درویش آرام و با اعتماد به نفس لبخند زد. سرش را خم کرد و سلام داد.

بعد به نشانۀ سپاسگزاری دستش را روی قلبش گذاشت و مدتی در همان حال ماند. دوباره سر بلند کرد، در نور ضعیف خورشید در حال غروب دیدم که با علاقه نگاهم می کند.

با احترام در مقابلم تعظیم کرد. من هم با احترام در مقابلش تعظیم کردم. نمی دانم چه مدت در همان حال ماندیم؛ آسمان دیگر به سرخی می زد. جمعیت در اطرافمان ناآرام بود؛ در گوشی چیزهایی می گفتند و انگار آرامش نداشتند. اتفاقاتی را که بینمان رخ داده بود ابتدا با کنجکاوی، سپس با حیرت تعقیب کرده بودند. اما سرانجام حیرت جایش را به واکنش داده بود. چون تا آن هنگام ندیده بودند که در برابر کسی سرخم کند. مریدهایم خوششان نیامده بود از این که در مقابل درویشی عادی تعظیم کرده ام.

به گمانم درویش ناخشنودی جماعت را حس کرده بود. چون با صدایی شبیه پچپچه گفت: «بهتر است من دیگر بروم. تو را از طرفدارانت جدا نکنم.» نفهمیدم درد دلی پنهان بود در این حرفش یا طنزی ظریف. اما فوراً اعتراض کردم. پشت سرش فریاد زدم: «بایست! نرو، بمان!»

برگشت، با دقت به صورتم نگاه کرد. انگار ابری از چشمانش گذشت.

لب هایش را سخت به هم فشرد، انگار می خواست چیزی بگوید، اما نمی توانست. و درآن لحظه، در آن سکوت، سؤال اصلی را که درویش از ابتدا از من می پرسید، سؤال پنهان و خاموش را شنیدم:

«و تو، ای خطیب بزرگ، ظرف تو چه اندازه است؟»

گامی به سوی درویش برداشتم. آن قدر نزدیک شده بودم که می توانستم برق شیدایی چشم های سیاهش را تشخیص بدهم. یکدفعه دچار حسی غریب شدم. انگار این لحظه را قبلاً نیز از سر گذرانده بودم. تازه، یک بار نه، شاید ده بار، شاید چهل بار. تصاویری در ذهنم به پرواز درآمد. مردی دراز و لاغر، با روبندی به صورت، انگشتانش گر گرفته و می سوزد.... درآن لحظه بود که فهمیدم. فهمیدم درویشی که جلو ایستاده، همان مردی است که در خواب می دیدم و کسی جز او نیست.

می دانستم جانم و جانانم را یافته ام. زانوانم از شادی لرزید. اما در زندگی هیچ گاه شادی اش حس نکرده بودم، انگار نصفه نیمه و زخمی بود.

حتی هنگام شادی وحشتی عمیق درونم را انباشت....

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ملّت عشق - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ملّت عشق انتشارات ققنوس
  • تاریخ: چهارشنبه 26 آذر 1399 - 08:08
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2116

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3746
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23006132