Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ملّت عشق - قسمت چهارم

ملّت عشق - قسمت چهارم

نویسنده: الیف شافاک
ترجمل: ارسلان فصیحی

متعصب

قونیه، 8 جمادی الاول 642

به یکباره از توی کوچه صدای پارس سگ آمد؛ بلند شدم و روی تشک نشستم. لابد بوی دزدی را شنیده اند که همین نزدیکی ها می خواهند وارد خانه ای بشود، یا بوی مستی که از کوچه می گذرد. دیگر خواب آرام بر آدم های با شرف حرام شده. هر طرف را نگاه می کنی نوعی رذالت می بینی. مگر قونیه از اول این طور بود. تا همین چند سال پیش این شهر جایی امن و اهالی اش شریف و پاکدامن بودند. اما مرضی که اسمش سقوط اخلاقی است، با گل و شل و باتلاق فرقی ندارد. از کنارش هم که رد بشوی، یا به لباست می چسبد، یا توی خودش غرقت می کند. چنان مصیبتی است که فقیر و غنی، پیر و جوان نمی شناسد، همه را در مشتش می گیرد. بعد یکدفعه می بینی مثل آتشی که باد همه جا پخشش می کند، چهار طرفت را گرفته. این است احوال و شرایط امروز شهرمان.... اگر در مدرسه معلم نبودم، والله صبح ها پایم را از خانه بیرون نمی گذاشتم.

بد روزگاری است، اما مملکت هم آن قدرها بی صاحب و بی نگهبان نیست. هستند کسانی که منفعت جماعت را بر منفعت خود ترجیح می دهند و صبح تا شب برای حفظ نظم می کوشند. مثلاً برادرزادۀ خودم بیبرس! خودم و زنم به وجودش افتخار می کنیم، بیبرس و دیگر گزمه ها دراین ساعت شب برای آن که جانی ها برای خودشان راست راست نگردند، برای آن که ما توی رختخواب هایمان راحت بخوابیم، گشت می زنند.

سال ها پیش که اجل برادرم سر رسید و دنیای فانی را ترک کرد، من قیم بیبرس شدم. مثل پسر خودم بزرگش کردم. زبر و زرنگ و مثل آهن محکم است. شش ماه پیش وارد جرگۀ گزمه ها شد. چو انداخته اند که اگر من در مدرسه معلم نبودم، بیبرس صد سال سیاه نمی توانست کار پیدا کند. دروغ شاخدار! بیبرس آن قدر بصیرت و جسارت دارد که وظیفه اش را به نحو شایسته انجام بدهد. اگر می خواست می توانست سپاهی خوبی شود. اما با آنکه در آتش جنگیدن با دشمنان دینمان، بخصوص صلیبی های ملعون می سوخت، نه من دوست داشتم از این جا دور باشد و نه زوجه ام. خواستیم این جا بماند، ازدواج بکند و سر و سامان بگیرد. وقتش رسیده آشیانۀ خودش را بسازد.

جلوش ایستادم و گفتم: «فرزندم، مرد شده ای، قوی و با اراده هستی، به هر چه بخواهی می رسی. این جا به تو احتیاج داریم. اگر هدفت جهاد کردن است، در این شهر هم خیلی چیزها برای جهاد کردن هست.»

هر روز در جایی فاجعه ای رخ می دهد؛ خبرهایش می رسد. تصادفی نیست. اگر مغول ها توانسته اند این قدر فتح در فتوح بکنند، اگر مسیحی ها توانسته اند ادعاهایشان را این قدر پیش ببرند، اگر دشمنان اسلام توانسته اند شهرها و دهاتمان را غارت بکنند، دلیلش همین آدم هایی اند که ریسمان خدا را رها کرده اند! در حرف مسلمانند اما احکام اسلام را رعایت نمی کنند. اگر اهالی جایی از راه به در شوند، عیناً به همین حالتی می افتند که ما داریم می افتیم و انگار راه نجاتی هم نداریم. مغول ها کفارۀ گناهانمان هستند. به همین دلیل فرستاده شده اند. اگر مغول ها نبودند، یا زلزله می شد یا قحطی، یا این که سیل می آمد. باید چند بلای دیگر به سرمان بیاید تا گناهکاران عبرت بگیرند؟ فقط همین مانده که از آسمان سنگ بر سرمان ببارد؛ با این روال که برویم همه از روی زمین سنگ هم می بارد. اگر به راه قوم بدکار سدوم و عموره برویم همه از روی زمین پاک می شویم.

این صوفی های فردی و ویری که سر و کله شان پیدا شده، شده اند سرمشق بعضی ها؛ آن هم چه سرمشق مزخرفی! کلمات هرزه ای که شایستۀ مسلمانی نیست از زبانشان نمی افتد، آن وقت از دین و ایمان هم دم می زنند. این ها را که می بینم آتش می گیرم. وقتی برای موجه نشان دادن افکار نفرت انگیز اسم عزیز پیغمبرمان را بر زبان می آورند، انگار می خواهند جانم را بگیرند. قضیه چه بوده؟ این بوده حضرت محمد پس از یکی از غزواتشان رو به مردم می کنند و می گویند: «دیگر جهاد اصغر را به پایان رساندیم، از این به بعد نوبت جهاد اکبر است.» اهل تصوف هم با استفاده از این روایت می گویند که دیگر تنها دشمن نفسمان است، با کسی نجنگیم! شاید این حرف ها به گوش بعضی ها خوش بیاید، اما وقتی کارد به استخوان برسد و کار به جنگ با کافرها و ملحدها بکشد، آن وقت برای ما چه فایده ای دارد؟

این اهل تصوف کار را به اغراق کشانده اند. می گویند: «روبرویمان چهار در است؛ شریعت، معرفت، طریقت، حق. این ها را پله پله باید پیمود.» بعضی هایشان هم اضافه می کنند «شریعت فقط یک منزل است.» از آن ها می پرسم، منزل چه چیز است؟

تازه بدون شرم می گویند: «کسی که به چهارمین در می رسد نیازی به رعایت قواعد اولین در ندارد. اهل حق مجبور به پیروی از قواعد شریعت نیستند.» بیا و درستش کن! گمان می کنند به مرتبۀ اعلایی رسیده اند. این طور است؟ مورچه چیست که کله پاچه اش باشد! به نظر آن ها شراب خوردن، رقصیدن، ساز نواختن، شعر گفتن، نقاشی کشیدن و امثال این ها از واجبات دینی مهم تر است. مدام قرقره می کنند «مادامی که در اسلام رتبه وجود ندارد، همه حق دارند از راهی که می دانند به خدا برسند.» این حرف ها به نظر بی ضرر، حتی معصومانه، می رسد، اما من می دانم زیر این ملغمه ای که به خورد مردم می دهند، هدفی موذیانه و خبیثانه دارند. می گویند: «به مراجع دینی گوش ندهید، به آن ها چه احتیاجی هست؟» در اصل می خواهند پنبۀ ما را بزنند.

اگر از صوفی ها بپرسی، می گویند قرآن کریم پر است از تمثیل و اشاره و رمز. آیه ها را با حروف ابجد حساب می کنند و دنبال معناهای اسرارآمیز می گردند. می گویند هر کلمه ای یک معنای ظاهری دارد، یک معنای باطنی. به همین دلیل هرآیه ای را لایه لایه، حرف به حرف می بینید. غافلند! نادانند! دنبال چه می گردند؟ خدا هیچ فرموده اش را پنهان نکرده! آشکارا بیان می کند. صوفی ها آن قدر دنبال اشارت های نهان و پیام های پنهان گشته اند که عقلشان تباه شده و نمی توانند سخنان آشکار خدا را بفهمند.

حتی بعضی هایشان می گویند: «بنی آدم قرآن ناطق است.» استغفرالله، توبه. این چه حرف مفتی است؟ کفر آشکار! تازه، این درویش های آواره را دیگر نگو و نپرس. این ها کله شان پاک خراب است. قلندری، حیدری، ملامتی، بکتاشی.... هزار و یک اسم دارند.... هزار و یک فرقه اند... به نظر من بدترینشان  همین آواره ها هستند. از آدمی که نمی تواند یک جا ریشه بدواند، چه خیری ممکن است به مردم برسد؟ کسی که به جایی دلبستگی ندارد و مثل برگی خشک در دست باد به هر سو می رود و به همه جا «خانه ام»، شریک جرمی است که شیطان دربه در دنبالش می گردد.

البته فیلسوف ها هم دست کمی از صوفی ها ندارند. چنان غرق تفکر می شوند انگار آن عقل محدودشان کفایت می کند برای تجسم بی کرانگی کائنات. مگر مرغ کرچید شماها؟ فیلسوف ها و صوفی ها مثل کاه و کهربایند. دراین باره حکایتی هم هست.

روزی فیلسوفی در راه به درویشی برمی خورد. هر دو خیلی زود با هم گرم می گیرند. می نشینند و چند روز صحبت می کنند. جمله را یکی شروع می کند و دیگری پایانش را می گوید.

سرانجام، هنگام وداع که می رسد، کسانی که آن دو را چند روز درحال صحبت دیده بودند، کنجکاو می شوند و می پرسند این همه مدت با این شور و اشتیاق چه حرف هایی می زده اید. فیلسوف چنین جواب می دهد: «صحبت کردیم و فهمیدم هرچیزی را که من می دانم، او می بیند.»

پس صوفی غافل گمان می کند می بیند. فیلسوف عاقل هم گمان می کند می داند. حال آن که نه او چیزی می داند و آن یکی چیزی نمی بیند. چرا قبول نمی کنند ما انسان ها که موجوداتی ساده، محدود و فانی هستیم، زورمان به چیزی بیش تر از حد و حدودمان نمی رسد؟ آدمیزاد هر قدر هم سعی بکند و دست و پا بزند مثلاً به کجا می رسد؟ حتی به اندازۀ یک دانۀ جو هم نمی تواند پیش برود. خدای قادر بر پیشانیمان نوشته، همان می شود. همین و بس. وظیفۀ ما تفسیر دستورهای پرودگار نیست، سعی در فهمشان که اصلاً نیست؛ وظیفه مان فقط و فقط مو به مو اجرا کردنشان است.

بیبرس که به خانه بیاید، دراین باره با او حرف می زنم. دیگر عادتمان شده این صحبت ها. هر شب خسته و کوفته از گشت شبانه که برمی گردد، با هم کنار تنور می نشینیم. بیبرس آشی را که زنم پخته قاتق نانش می کند و در همان حال دربارۀ وضع روزگار صحبت می کنیم. اشتهایش خوب است. هرچه باشد جوان است. باید جان و قوه داشته باشد. جوان های شجاع و با شرفی مثل او دراین شهر بی خداها خیلی کار هست که باید انجام بدهند.

از کافر بگیر تا فاسق، خیلی ها هستند که باید آدمشان کرد!

 

شمس

قونیه، 18 جمادی الاول 642

در شبی سرد مثل زمهریر در ایوان کاروانسرای شکرچی نشسته بودم. به آشنایی ام با مولانا کمی مانده بود. غرق تفکر بودم. در برابر عظمت کائنات که آفریدگار آن را به هیئت خویش آفریده تا به هر سو که چرخیدم او را جستجو کنیم و بیابیم. باید قلبمان پر از شادی و عشق باشد. اما فرزندان آدم کم تر سپاس می گزارند.

از وقتی به قونیه آمده ام آدم هایی را شناخته ام: حسن گدا، سلیمان مست و گل کویر. این آدم ها که دیگران تحقیرشان می کنند و آزارشان می دهند، دردی مشترک دارند: «ظن داشتن نفسی متفاوت.» آن ها به حاشیه رانده شده اند. عالمان برج عاج نشین نمی بینند شان. دوست داشتم بدانم مولانا میانه اش با آن ها چطور است. اگر مولانا هنوز با سقوط کرده های جامعه آشنا نشده باشد، می خواهم دراین راه کمکش کنم، پلی باشم میان او و سقوط کرده ها.

شهر سرانجام به خواب رفت. الان ساعتی است که حتی حیوانات شب رو می کوشند آرامش آن را به هم نزنند. گوش دادن به صدای خواب شهر هم اندوهی توصیف ناپذیر به بار می آورد هم شادی اش توصیف ناپذیر. پشت درهای بسته چه حکایت هایی می گذرد؟ اگر در زندگی راه دیگری برمی گزیدم، آن گاه حکایتم چگونه می شد؛ به این هم فکر می کردم. اما می دانم که من این راه را انتخاب نکرده ام. این راه مرا انتخاب کرده است.

درویشی به شهری می آید. اهالی آن شهر به غریبه ها اصلاً اعتماد نمی کرده اند، رو به درویش فریاد می زنند: «گم شو، برو از این جا! هیچ کداممان تو را نمی شناسیم.»

درویش با آرامش جواب می دهد:«خودم که خودم را می شناسم، مهم همین است. باور کنید، اگر آن طور دیگر بود، یعنی اگر شما مرا می شناختید و من خودم را نمی شناختم، خیلی بدتر می شد.»

بگذار اهل قونیه مرا نشناسند. چون من خودم را می شناسم، همه چیز روبراه است. هرکه نفسش را بشناسد، او را شناخته است.

قاعدۀ بیست و سوم: زندگی اسباب بازی پرزرق و برقی است که به امانت به ما سپرده اند. بعضی ها اسباب بازی را آن قدر جدی می گیرند که به خاطرش می گریند و پریشان می شوند. بعضی ها هم همین که اسباب بازی را به دست می گیرند کمی با آن بازی می کنند و بعد می شکنندش و می اندازنش دور. یا زیاده بهایش می دهیم، یا بهایش را نمی دانیم.

از زیاده روی بپرهیز. صوفی نه افراط می کند و نه تفریط. صوفی همیشه میانه را برمی گزیند.

فردا صبح من هم مثل همه به مسجد بزرگ می روم و به سخنان مولوی گوش می دهم. ممکن است همان قدر که می گویند خبره باشد، اما هر چه باشد، عمق سخنان خطبا را با این می سنجند که شنونده هایش چه فهمیده اند. آدم هنگام گوش دادن به موعظه آن چیزی را می شنود که دلش می خواهد بشنود. حال آن که در اصل کرامت در حرف هایی است که به گوش خوش نمی آیند. به نظرم موعظه های مولانا مانند باغچه ای بیابانی است زینت شده با گزنه و هارشتر و گون. مهمانی که به آن جا وارد می شود گل هایی را که نظرش خوب می رسند، می چیند و به باقی گیاهان حتی نگاه هم نمی کند. بسیار اندکند کسانی که به گیاهان خاردار و به ظاهر خشن تمایل دارند. حال آن که دراین عالم دوای بیش تر دردها از این نوع گیاهان به دست می آید.

باغ عشق هم مگر این طور نیست؟ اگر فقط خوشی ها و راحتی ها را جمع کنیم و دشواری ها را رها کنیم، می توان این را «عشق» نامید؟ دوست داشتن زیبا و پس زدن زشت آسان ترین کار است. مهم این است که بتوانی هم خوب را دوست داشته باشی هم بد را؛ بدون این که بینشان فرق بگذاری. مگر شکر کردن به خاطر چیزهای نیکو کاری دارد؟ این را سگ های بلخ هم بلدند. اگر استخوانشان بدهی خوشحال می شوند و به نشانۀ شکر دمشان را تکان می دهند. بدون شک انسان بیش تر از این از دستش برمی آید. گذر به فراسوی نیک و بد ممکن است! جایی دیگر هست: ساحتی دیگر که در آن همۀ صفت ها معنای خود را از دست می دهند!

فردا مولوی را می بینم.

ای مولانا! سرور کلمه ها و حرف ها و عالم معنا! ای صراف دنیا!

هنگام نگریستن به چهره ام، خواهی دید مرا؟

ببین مرا!

ببین مرا!

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ملّت عشق - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ملّت عشق انتشارات ققنوس
  • تاریخ: چهارشنبه 26 آذر 1399 - 07:59
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2670

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3243
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23023865