شمس
کاروانسرایی نزدیک سمرقند، شعبان 639
در حجرۀ طبقۀ دوم کاروانسرا یک دو جین مسافر بود. درمیان این آدم های خسته که همگی بار تنهایی خود را مثل سنگ آسیا بر دوش می کشیدند و به رؤیاهایشان پناه برده بودند، تشکی خالی پیدا کردم که بوی ماندگی و عرق تن می داد. روی تشک دراز کشیدم و به وقایع آن روز یکی یکی فکر کردم. آیا با آن که در حال شهود بودم، به اشارتی الهی برخورده بودم که به دلیل عجله کردنم قدر و قیمتش را ندانسته باشم؟ روزم را از آغاز تا پایان با این دید از پیش چشم گذراندم. مدتی طولانی به درگاه حق شکر کردم.
از کودکی به دیدن عالم دیگر می روم، کشف می کنم، از غیب صداهایی می شنوم. با پروردگار حرف می زنم. او هم به من جواب می دهد. تعریف می کند، توضیح می دهد. بعضی روزها به قدر پچپچه ای سبک می شوم و به طبقۀ هفتم عرش می روم. بعد سنگین می شوم و به عمیق ترین گودال های ارض می افتم؛ به درون خاکی می لغزم که صخره های بزرگ را در خود مخفی کرده و درختان سرو و صنوبر و بلوط در آن ریشه دوانده. گاه آن جا و گاه این جایم. بعضی وقت ها اشتهایم از بیخ و بن می برد، چندین روز حتی یک لقمه غذا از گلویم پایین نمی رود. حرف زدن را فراموش می کنم. کلمه ها از ذهنم پاک می شود. هیچ کدام این ها نمی ترساندم. اما می دانم که به نظر دیگران عجیب می رسد. گذشت زمان به من آموخته که با دیگران نباید چندان دربارۀ حالت های وجد صحبت کرد. نمی دانم چرا آدمیزاد تمایل دارد وقتی چیزی را درک نمی کند بدی اش را بگوید. خودم چند بار این قاعدۀ خلل ناپذیر را آزموده ام.
اولین کسی که رفت و آمدم به عالم دیگر در نظرش باور نکردنی آمد و از کشف هایم لرزه به اندامش افتاد پدر خودم بود. تقریباً ده ساله بودم. آن وقت ها فرشتۀ نگهبانم را دیگر می شود گفت هر روز می دیدم. آن قدر هم ساده بودم که فکر می کردم چیزهایی را که من می بینم همه می بینند. پدرم می خواست مثل خودش نجار بشوم. روزی که ساختن صندوق با چوب سدر را یادم می داد، نتوانستم جلو دهانم را بگیرم و برایش دربارۀ فرشتۀ نگهبانم حرف زدم.
پدرم گفت: «ببین چه می گویم، قوۀ تخیّلت زیادی کار می کند انگار. بهتر است این چرندیات را به کس دیگری نگویی. وگرنه دوباره باعث اذیت مردم می شوی.»
چند روز قبل چند تا از همسایه ها آمده بودند و از دست من به پدر و مادرم شکایت کرده بودند. می گفتند با رفتارهای عجیب و غریبم بچه هایشان را می ترسانم.
پدرم گفت: «ببین پسرم، از قدیم گفته اند تره به تخمش می رود. هر بچه ای به پدر و مادرش می رود، فهمیدی؟ تو هم مثل بقیه. چرا قبول نمی کنی که آدمی معمولی مثل ما هستی؟»
در آن لحظه بود که فهمیدم با آن که پدرم و مادرم را دوست دارم، حتی گمان می کردم به محبتشان محتاجم، هر دو در نظرم آدم هایی بیگانه اند.
«پدر عزیزم، بدان که این پسرت از تخمی متفاوت با خواهر و برادرانش بیرون آمد. اگر دلت می خواهد من را جوجه اردکی فرض کن که مرغ ها بزرگش می کنند. مطمئن باش که عمرم را در مرغدانی نخواهم گذارد. در آبی که از وارد شدن به آن می ترسید، من جان می گیرم. چون برخلاف شما می توانم شنا کنم. مسکن من دریاهاست. اگر با منید، شما هم دریا آیید. وگرنه، دخالت نکنید و در لانه تان بمانید.»
چشم های پدرم ابتدا از حیرت گرد شد؛ بعد ریز شد و بی حالت. با صدایی قاطع گفت: «امروز که با پدرت خودت این طور حرف می زنی، معلوم نیست فردا که بزرگ شوی با دشمنات چطور حرف بزنی.»
برخلاف انتظار پدر و مادرم، بزرگ تر که شدم کشف هایم از میان نرفت، بلکه بیش تر و جذاب تر شد. بزرگ ترهایم عصبی می شدند، می دانستم. از این که ناراحتشان بکنم. احساس گناه می کردم. اما نمی دانستم کشف هایم در عالم دیگر را چطور متوقف بکنم. البته، از شما چه پنهان، اگر هم می دانستم، نمی خواستم متوقفش کنم.
چندی بعد خانه را ترک کردم و هیچگاه برنگشتم. زن حضرت لوط همین که سر برگردانده بود و به شهری که ترکش می کرد نگاه کرده بود به مجسمه ای نمکی تبدیل شده بود. من اما حتی یک بار سر برنگرداندم و به تبریز نگاه نکردم. از آن روز تا به امروز اسم شهر زادگاهم همچون کلمه ای تلخ و شیرین در قلبم جای دارد؛ چنان ظریف و چنان حساس که به محض بیان کردنش مانند قطرۀ شبنم روی زبانم جاری می شود. هر وقت در فکر تبریزم سه رایحۀ قوی وجودم را دربرمی گیرد: بوی تراشۀ چوب، نان گرد خشخاشی و برف تازه باریده و نرم.
از آن زمان به بعد درویشی سرگردانم؛ در تبعید ابدی روی زمین. روی سنگی که بالش کرده ام دو بار سر نگذاشته ام، از یک ظرف دو بار غذا نخورده ام، از زیر عبایم هر روز منظره های متفاوت تماشا کرده ام. گرسنه که می مانم با تعبیر خواب دو، سه درهم به دست می آورم، آنچه به دست آورده ام بین محتاج ها تقسیم می کنم؛ به این ترتیب هفت اقلیم را از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب می گردم و در کوه و صحرا برای حق به دنبال حق می گردم. در جستجوی زندگی ای هستم که به زیستنش بیرزد؛ همین طور دانشی که به دانستنش بیرزد. بی ریشه ام، بی وطن. از هنگامی که خود را در او فنا کرده ام، از وقتی پیش از مرگ مرده ام، بی آغاز و بی پایانم. نه پژمرده ام، نه بی چاره. نه محتاج کسی ام، نه به کسی امر می کنم. اما مرا برگ خشکی بازیچۀ دست باد نپندازید. از آن درویش ها نیستم که دهان دارند، زبان نه. من آن طوفانم که در جهتی می وزد که خود بخواهد.
در سیاحت هایم از انواع راه های صعب العبور گذشته ام، از جاده های تجاری که همه می شناسند، از کوره راه های فراموش شده نیز. از سواحل دریای سیاه تا دیار عجم، از صحراهای عربستان تا جنگل های انبوه، از چمنزارها تا بیابان ها، همه جا را گشته ام. درهزار و یک کاروانسرا منزل کرده ام. در کتابخانه ها با دانشمندان مشورت کرده ام، از عارف ها پرسیده ام، با دیوانه ها صحبت کرده ام. جوابی را که نمی توانستند بدهند در سکوتشان پیدا کردم. معبدها و مقبره ها و قبرستان ها و ویرانه ها را گشته ام. در غارها با چلّه نشین ها غرق تفکر شده ام. با درویش ها و شیخ ها ذکر گفته ام. در مهتاب با شمن ها رقصیده ام. از نقال ها داستان ها شنیده ام. از هر اعتقادی، از هر مشربی آدمی شناخته ام. کسی را بر کسی برتری نداده ام. به آفریده به خاطر آفریدگار عشق ورزیده ام. بدبخت ها را دیده ام، احمق ها را هم. هم کرامات را می دانم، هم معجزات را. روستاهایی دیده ام ویران از فقر، مزرعه هایی سوخته و سیاه شده، رودهایی که خون درآن جاری بوده، قصبه هایی غارت شده که تمام مردان و پسران بالای هفت سالش را از دم تیغ گذرانده بوده اند. والاترین و پست ترین اعمال بشری را شاهد بوده ام. چنان شده که سالهاست هیچ چیز شگفت زده ام نمی کند. شنیده ام و اطاعت کرده ام.
پس از هر تهلکه و تجربه ای به قواعدی که در هیچ کتابی نوشته نشده و فقط در دفتر جان نقش بسته، قاعده ای جدید افزوده ام. براین ها نامی گذاشته ام: چهل قاعدۀ صوفی مسلکانی که دلی باز و روحی در پرواز دارند. این قواعد در نظر من قوانین طبیعت جهانشمول و به اندازۀ آن ها اساسی اند.
سال های آزگار وقتم صرف این شد که این چهل قاعده را از اول تا آخر تکمیل کنم. بیش ترشان را بارها و بارها پاک کردم و از نو نوشتم. الان دیگر نه حرفی مانده که به آن ها اضافه کنم، نه کلمۀ جدیدی. دیگر چون هر چهل قاعده تمام شده، درآخرین فصل زندگی ام هستم. تمام پیشگویی هایی که شاهدش بوده ام دراین جهت بوده. از مرگ نمی ترسم. چون مرگ را پایان نمی دانم. علاوه براین، معتقدم که مرگ هرکس خودش را دارد.
چیزی که به فکر وا می داردم مرگ بدون میراث است. دیگر همه کلمه در سینه ام نمی گنجد؛ مثل ها و حکایت های فراوان در درونم منتظر بازگو شدن است. در آرزوی آنم که تمام علمم را، هرچیزی را که می دانم و یاد گرفته، مثل دانه مروارید کف دستم بگیرم و به یک نفر تقدیم کنم. نه در جستجوی مرشدم، نه به دنبال مرید. انسانی که پی اش می گردم آینۀ روحم است، جان جانان من، همراز و همدل من!
قاعدۀ دوم: پیمودن راه حق کار دل است، نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد، نه سری که بالای شانه هایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده می گیرند.
در اتاق مرطوب و تاریک پچپچه کنان گفتم: «یا رب، عمرم درگشت و گذار این عالم، در تعقیب رد پای تو گذشت. هرانسانی که دیدم گمان کردم کتابی مبین است و لایق آن که خلیفۀ تو روی زمین باشد. نه با عالم های برج عاج نشین، شیخ های مدرسه نشین و شاه های تخت نشین، بلکه با رانده شده ها و دلشکسته ها رفاقت کردم. تو را شکر می گویم که شیطانم را گام به گام به مسلمانی درآوردم. الان دیگر لبریز شده ام. کم مانده به جوش و خروش آیم. می خواهم عملی را که در سایۀ عنایتت نصیبم کرده ای به شخص صحیح تسلیم کنم. فرصت بده پیدایش کنم. بعد هر حکمی خواستی درباره ام بده، بدان که من به آن حکم راضی ام. چون من در هر وضع و حالتی از تو راضی ام.»
درآن لحظه نوری کم سو، همانند آب، در اتاق جاری شد. به چشم خود دیدم، چهرۀ کسانی که بر تشک ها خوابیده بودند به آبی می زد. دیگر اتاق بوی تازگی می داد، پر از زندگی بود. انگار همۀ پنجره ها را تا آخر باز کرده بودند و نسیمی که یکباره در اتاق وزیدن گرفته بود با خود رایحۀ گل های یاس و یاسمن و ارغوان باغ های دور را می آورد.
نغمه ای در گوشم نواخته شد. همانند ترنمی الهی، شیرین تر از عسل، سبک تر از پر. صدایی گفت: «ای شمس تبریزی، مژده بده! دعاهایت مستجاب شد. آماده شو، به بغداد می روی.» می شناختمش. فرشتۀ نگهبان دوران کودکی ام بود.
پرسیدم: «در بغداد چه چیزی در انتظارم است؟»
«دعا کرده بودی آینۀ روحت، همراز و همدلت را بیابی. به تو رفیقی داده خواهد شد. به بغداد که رسیدی، فردی را می یابی که مسیر صحیح را نشانت می دهد. نزد او می مانی و منتظر لحظه ای می شوی که باید به راه بیفتی. باید صبور باشی.»
در چشمانم اشک سپاس حلقه زد. دیگر می دانستم مردی را که در عالم دیگر می بینم کسی نیست جز آینۀ روحم.
دیر یا زود ملاقات بود و در سرنوشتمان. پیدایش که بکنم، می فهمم چرا آن چشم های عسلی آن طور غمگینانه می نگریستند، این را نیز می فهمم که نیمه شبی در موسم خزان چطور کشته می شوم...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در ملّت عشق - قسمت چهارم مطالعه نمایید.