Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ملّت عشق - قسمت دوم

ملّت عشق - قسمت دوم

نویسنده: الیف شافاک
ترجمۀ: ارسلان فصیحی

قاتل

اسکندریه، شعبان 650

بی شک دیگر زنده نیست. خیلی وقت است مرده. اما هرجا که می روم چشم هایش با من است؛ مثل دو سنگ سیاه و شوم آویخته از آسمان، تعقیبم می کند. امیدوار بودم با دور شدن از قونیه، با فرار کردن به دوردست ها، از شرّ این خاطره که مثل مته مغزم را سوراخ می کند، خلاص شوم. هنوز هم فریادش در مغزم می پیچد؛ همان صدایی که پیش از کشیده شدن خون صورتش، درآمدن چشم هایش از چشمخانه و بسته شدن دهانش پس از کشیدن آخرین دم از حنجره برآورد، صدایی مانند زوزۀ گرگی در تله افتاده، فریاد الوداع آدمی خنجر خورده.

وقتی کسی را بکشی، حتم بدان چیزهایی از او به تو سرایت می کند:

تصویری، بویی، نفسی... آهی، لعنتی، صدایی. من بهش می گویم «نفرین مقتول». به بدت می چسبد و می ماند. شروع می کند به کندن، انگار که بخواهد بدنت را سوراخ کند و رد شود. تا وقتی که به اعماق قلبت نفوذ کند. آن جا که رسید جا خوش می کند و دوباره در تو زنده می شود. به خوابت می آید و رؤیاهایت را تکه پاره می کند. روز  را هرطوری هست سرمی کنی. اما همین که شب شد و تنها ماندی، در رختخواب عرق سرد می ریزی. همۀ مقتول ها در وجود قاتلان به زندگی ادامه می دهند. از هنگامی که قابیل هابیل را کشت، هیچ قاتلی نتوانسته از کشیدن بار امانت قربانی اش رها شود.

کسانی که درکوچه بهشان برمی خورم اصلاً نمی توانند این را حدس بزنند، اما از هرآدمی که تا امروز جانش را گرفته ام، نشانی با خود دارم. مثل گردن آویزهای نامرئی از گردنم آویخته اند، تنگ هم، با همۀ سنگینیشان. زندگی کردن با این بار آسان نیست. حتی بعضی وقت ها نفس نمی توانی بکشی. این طوری است دیگر. رنج و بدبختی آدم کشتن به هیچ چیز نمی ماند. عذاب الیم است، اما می شود گفت که دیگر عادت کرده ام. مثل بخشی از زندگی ام قبولش کرده ام. آرامشم را برهم نمی زند. یا این که زمانی این طور فکر می کردم. اما این آخرین جنایت چطور شد که این قدر تکانم داد؟

این دفعه همه چیز از همان اول با دفعه های دیگر فرق داشت. مثلاً این که کار را چطور پیدا کردم.... یا این که باید بگویم کار چطور مرا پیدا کرد؟ سال 645، آخرهای پاییز، بود. در قونیه قلچماق آدمی مخنث بودم که خانه ای بدنام داشت و خشم و غضبش معروف بود. وظیفه ام زهرچشم گرفتن از روسپی ها بود و حد و حدود مشتری ها را بهشان فهماندن و اگر لازم می شد ترساندن چشم این و آن.

انگار همین دیروز بود. دنبال یک فراری بودم، روسپی ای که از خانۀ مخنث فرار کرده بود. بدبخت یکدفعه به سرش زده بود آب توبه به سرش بریزد و عابد و زاهد بشود. چه غلط ها! دختر قشنگی بود، حیف بود. کمی دلم برایش می سوخت. چون اگر پیدایش می کردم، صورتش را چنان از ریخت می انداختم که دیگر هیچ مردی نتواند نگاهش کند. چیزی نمانده بود دختر احمق را که لقبش «گل کویر» بود گیر بیندازم، اما نامه ای اسرارآمیز به دستم رسید؛ نامه ای غیرمنتظره که توجهم را به سویی دیگر کشاند و فکرم را به خودش مشغول کرد.

زیر امضا شده بود «نگهبانان ایمان»

در نامه نوشته بودند:

«خوب می دانیم که تو کی هستی. در گذشته فدایی اسماعیلی بودی. پس از مرگ حسن صباح و دستگیر و زندانی شدن رهبران طریقت، دیگر نتوانستید به اوضاع سر و سامان بدهید، نتوانستید مثل سابق مجموع بمانید. برای آن که گیر نیفتی، به قونیه فرار کردی. دراین جا مخفی شدی و برای خودت نامی جدید و کار تازه پیدا کردی. الان برایت کاری داریم که انگار جامه ای است به قامت تو دوخته شده.»

در نامه نوشته بودند که برای موضوعی بسیار مهم به خدماتم نیاز دارند.

اطمینان می دادند که پاداش خوبی در انتظارم است. اگر پیشنهاد نظرم را جلب می کرد پس از نماز مغرب باید به میخانه ای مشهور می رفتم. محل ملاقات آن جا بود. قرار بود پشت نزدیکترین میز به پنجره، پشت به در، بنشینم، سرم را پایین بیندازم و به کف خاکی میخانه نگاه کنم و چشم از آن برندارم. کمی بعد آدمی که قرار بود استخدامم کند، یا آدم هایی که قرار بود استخدامم کنند، پیشم می آمدند. نه موقع آمدنشان اجازه داشتم سرم را بلند کنم و به صورتشان نگاه کنم، نه موقع رفتنشان و نه هنگام صحبتمان.

نامۀ عجیبی بود، اهمیتی بهش دادم. عادت داشتم به ادا و اطوار مشتری ها. دراین سال ها آدم های جور واجوری استخدام کرده بودند. تقریباً همه شان می خواستند ناشناس بمانند. به تجربه ثابت شده مشتری هرقدر بیش تر اصرار بکند که هویتش ناشناس بماند، همان قدر به مقتول نزدیک تر است. این قاعدۀ کلی را می دانستم. اما به من ربطی نداشت. کار من معلوم بود: کشتن. به بهشت و دوزخش کاری نداشتم. از وقتی قلعۀ الموت را ترک کرده بودم، زندگی ام براین منوال می گشت.

راستش کم تر سؤال می کردم. اصلاً برای چه باید سؤال می کردم؟ تنها چیزی که می دانستم این بود که توی این دنیا برای هر آدمی حداقل یک نفر هست که می خواهد سربه تنش نباشد. این که دست به جنایت نزده اند به این معنا نیست که روزی قصد جان یکی را نخواهند کرد. ممکن است این گناه عذاب آور را در دفتر اعمالشان ننوشته باشند، این معنی اش نیست که چنین هوی و هوس در دل ندارند.

راستش را بخواهید برای همه، بدون استثنا، لحظه ای می رسد که می توانند یکی را بکشند، اما این را اکثر آدم ها نمی دانند. نمی خواهند بپذیرند. تا وقتی حادثه ای غیرمنتظره باعث شود خون جلو چشمشان را بگیرد. چقدر هم مطمئنند که دستشان هیچ وقت به خون آلوده نمی شود و جان کسی را نمی گیرند. حال آن که همه چیز به تصادفی بند است. گاهی یک حرکت چشم و ابرو کافی است تا خون کسی به جوش بیاید. از کاه کوهی بسازد و سرهیچ و پوچ دعوا و کتک کاری راه بیندازد. راستش حتی در زمان و مکان اشتباه بودن کافی است برای آن حیوان درون آدم های پاک و تمیز و با شرف یکدفعه آشکار شود. همه می توانند آدم بکشند. اما در این دنیا آدم های کمی می توانند کسی را که اصلاً نمی شناسند با خونسردی بکشند. دراین جاست که من وارد میدان می شوم. کار را من یکسره می کنم.

کارهای کثیف دیگران را انجام می دهم. توی این دنیا به امثال من هم احتیاج است. مگر خداوند متعال، هنگام برپایی نظام مقدسش، عزراییل را در کار جان گرفتن نایب خودش تعیین نکرده است؟ این طوری انسان ها هر بلایی که سرشان بیاید تقصیر عزراییل می دانند. می توانید بگویید عزراییل عادل است؟ اما راستش این دنیا چندان هم محل عدالت نیست، مگر نه؟

به هرحال، هوا که تاریک شد به میخانه رفتم که در نامه نوشته شده بود. اما داخل که شدم، دیدم میز کنار پنجره پر است. مردی که صورتش جای زخم شلاق بود، پشت میز وا رفته بود. می خواستم مردک را بیدار کنم و بگویم گورش را گم کند، اما درآخرین لحظه منصرف شدم. معلوم نمی شود عیاش ها چه موقع چه کاری می کنند، برای همین ممکن است کار دست آدم بدهند. لازم نبود بی جهت توجه دیگران را جلب کنم، برای همین پشت نزدیکترین میز نشستم و رویم را به طرف پنجره برگرداندم. منتظر نشستم.

خیلی نگذشته بود که دو نفر آمدند. دو طرفم نشستند؛ ماندم وسطشان.

صورتشان را خوب پوشانده بودند تا نبینمشان. اما نیازی نبود صورتشان را خوب ببینم تا بفهمم هر دو چقدر جوان، گیج و غافلند؛ پیدا بود آمادگی کاری را که شروع کرده اند ندارند.

یکیشان گفت: «تعریفتان را زیاد شنیده ایم». در صدایش نگرانی موج می زد. «می گویند در این کار رو دست ندارید.»

حرف های جوان به نظرم خنده دار رسیده بود، اما جلو خنده ام را گرفتم. متوجه شدم که از من می ترسند. این برای من خوب بود. اگر به اندازۀ کافی می ترسیدند، جرئت نمی کردند کلک بزنند.

«درست شنیده اید. تو این کارها رو دست ندارم. برای همین به من می گویند کله شغال. کار هرچقدر هم که مشکل باشد مشتری ها را نا امید نمی کنم.»

مرد جوان که انگار تن لرزه هم گرفته بود، گفت: «خوب، این خیلی خوب است. چون کاری که می خواهیم انجامش بدهی ممکن است چندان آسان نباشد.»

همان موقع دیگر مرد جوان وارد صحبت شد: «یکی هست. مردک بلای جانمان شده. کلی دشمن برای خودش پیدا کرده. از وقتی به این شهر پا گذاشته، جز فلاکت و بدبختی با خودش نیاورده. هیچ خیری از او ندیده ایم. چند بار اخطار دادیم. اما یک گوشش در بود گوش دیگرش دروازه. نه تنها عقل به کله اش نیامد. بلکه هار بود هارتر شد. چارۀ دیگری برایمان نگذاشته.»

حرفی نزدم. راستش همیشه همین طور است. مشتری های پیش از دست دادن با من، نمی دانم چرا شروع به توضیح دادن می کنند. همیشه هم می گویند آدمی که می خواهند کشته شود چقدر پدرسوخته و بی ناموس و عوضی است. انگار به آن ها حق بدهم، جرمی که قرار است مرتکب بشویم سبک تر می شود.

«فهمیدم. خوب این آدم کی هست؟»

این طوری که پرسیدم دستپاچه شدند. حرف های بی سر و ته زدند.

«کافری که به دین و ایمان پشت کرده! سرکشی که کار را به بی حرمتی و کفر کشانده. درویشی فاسد.»

آخرین کلمه را که شنیدم، موهای تنم سیخ شد. فکرهای مختلف از ذهنم گذشت، اعصابم به هم ریخت. تا آن روز همه جور آدمی کشته بودم؛ جوان، پیر، مرد، زن، سالم، علیل.... اما درویش، یعنی کسی که خودش را وقف دین و ایمان کرده، بینشان نبود. من هم برای خودم اعتقاداتی داشتم؛ راستش نمی خواستم غضب خدا را به جان بخرم. چون با همۀ این حرف ها، از خدا می ترسیدم.

«متأسفم آقایان، پیشنهادتان را قبول نمی کنم. دلم نمی خواهد دستم به خون درویش آلوده شود. کس دیگری برای این کار پیدا کنید.»

پا شدم که بروم، اما یکی از جوان ها التماس کنان دستم را گرفت.

«خواهش می کنم جواب رد ندهید. دستمزدتان هرچقدر باشد، حاضریم دو برابرش را بدهیم.»

یکدفعه تصمیم گرفتم و پرسیدم: «اگر سه برابرش را بخواهم، آن وقت چه؟» مطمئن بودم نمی توانند همچو دستمزد بالایی بپردازند.

اما چیزی که اصلاً انتظارش را نداشتم، شد. پس از لحظه ای مکث، هردو گفتند پیشنهادم را قبول می کنند. دوباره سرجایم نشستم. مخم داشت سوت می کشید. راستش پول خوبی بود. اگر این قتل را مرتکب می شدم، می توانستم سال های سال راحت زندگی کنم. دیگر لازم نبود نگران پول شیربها باشم. می توانستم فوری ازدواج بکنم و بدون آنکه فکر نان شب باشم، راحت زندگی کنم. با توجه به وضعیتی که داشتم و پولی که دستم را می گرفت، دیگر برایم درویش و غیر درویش فرقی نمی کرد؛ جان همه را می توانستم بگیرم.

از کجا می دانستم درآن لحظه بزرگ ترین اشتباه زندگی ام را مرتکب شده ام و بعداً از پشیمانی آرزوی مرگ می کنم؟ از کجا می دانستم کشتن این درویش چقدر سخت خواهد بود و حتی پس از مرگش نیز تیزی نگاه های همچون خنجرش را برسینه ام حس خواهم کرد؟

از زمانی که شمس را در حیاط کشته ام و جسدش را در چاه انداخته ام پنج سال می گذرد. هنوز هم صدای برخورد تنش با آب را نشنیده ام. هیچ صدایی از چاه درنیامد. انگار بدن درویش به جای افتادن درآب، به عرش صعود کرد. از وقتی که مرده یک شبم بدون کابوس نگذشته. و هنوز هم هروقت به چشمه ای، برکه ای، حوضی یا هرجای دیگری نگاه می کنم که آب جمع شده، وحشتی سرد تمام وجودم را دربرمی گیرد؛ دست هایم می لرزد و حال تهوع پیدا می کنم.

هروقت به یاد شب می افتم، دولا می شوم و بالا می آورم. انگار بخواهم هرچه در درونم انباشته شده از بدنم خارج کنم. خارج کنم و خلاص شوم.... دست هایم، پاهایم شده پوست و استخوان.

چه شگفت انگیز! او مرده، اما هنوز زندگی می کند. من اما هر روز می میرم و باز می میرم....

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ملّت عشق - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ملّت عشق انتشارات ققنوس
  • تاریخ: دوشنبه 24 آذر 1399 - 08:01
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2597

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1176
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929142