Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باتلاق - قسمت هفدهم

باتلاق - قسمت هفدهم

نویسنده: میکا والتاری
ترجمۀ: عبدالمحمد آیتی

منظره خارج از پنجره بخوبی دیده نمیشد زیرا شب تاریک و ابر آلود بود. شبهای پائیز همیشه تاریک و غم انگیز هستند. ابر آسمان شب را پوشیده بود و باران سیل آسا می بارید. از لباسهائی که روی طنابی نزدیک بخاری پهن کرده بودند بخار برمیخاست.

زن و آلتونین پشت میز بزرگ نشسته روی کاغذی با تکه مدادی حساب می کردند. می خواستند نقشه سال آینده را طرح کنند. آلتونین وقتی صورت قروضی را که مزرعه گرو آنها بود دید سرش را از روی اندوه  تکان داد. آلتونین اشکال کار را خوب درک می کرد ولی زن همه کارها را سهل و ساده می پنداشت. آنها مقدار محصول را تخمین زدند و پولی را که از فروش آن حاصل میشد محاسبه کردند مقداری را که برای مصرف خود و بذر لازم داشتند کم کردند.

علاوه براین چهار خوک دیگر هم خریده بودند و آلتونین برای خرید یک ماده گاو که در ماه نوامبر میزائید بقریه رفته و مذاکراتی کرده بود و اگرچه موفق نشده بود با صاحب گاو کنار بیاید اما هنوز از این خیال صرف نظر نکرده بود. همچنین بجای این اسب پیر و فرسوده که کار تابستانی آخرین رمق او را گرفته بود می بایست اسبی در بهار آینده بخرد. از اینها گذشته ربح و قروض، مالیات، پول برق مصرف شده، لباس و همچنین لوازم، لوازامی برای مزرعه باید خریداری شود. وقتی ستون مخارج همه ورقه کاغذ را پر کرد آلتونین سرش را بعلامت تأسف تکان داد.

زن بآرامی دستش را گذاشت روی دست آلتونین و کمی فشار داد و با نگاه مسحور کننده خویش بصورتش نگریست و لبخند محبت آمیزی برلبانش نقش بست. گوئی این عشوه گریها قلب گرفته آلتونین را گشود و آن اندوه و هراس از دلش رخت بربست آنگاه قلم را گرفت و بعضی از چیزها را که احتیاج مبرمی بآن نداشتند خط زد.

زن پیشنهاد کرد مقداری هم از چوبها را بفروشند آلتونین گفت:

ولی برای تکمیل یا تغییر ساختمانها بآنها احتیاج دارند.

زن لبش بخنده شکفته شد. گوئی از این حرف آلتونین دلش باز شد زیرا آلتونین برای آینده نقشه می کشید بنابراین او در اینجا خواهد ماند... آلتونین مرد اوست – مردی که قضا و قدر به او رسانده – اکنون برای سال آینده طرح میریزد – آینده ای که باید با او سپری سازد – آن شب پائیز شوم را که برای اولین بار دراین مزرعه گذرانده بود بیاد آورد. آن وقت با خود فکر کرده بود که تنها مرگ است که می تواند او را نجات دهد. آن شب هم همینطور باران می بارید. اما امشب بزندگی خود امیدوار است دیگر از پائیز نمی ترسید باران در نظرش عزیز است نه تنها از باران بلکه از بوی لباسهائی که روی طناب انداخته – لباسهائی که موقع کار خیس شده – از بوی کفشهای گل آلود و مرطوب هم لذت می برد.

آلتونین گفت:

خوب است برای بهار یک دختری را استخدام کنی تا او بمرغ و خروسها و گاوها و خوکها رسیدگی کند تو اینقدر خودت را بزحمت نینداز مخصوصاً نزدیکهای وضع حمل....

آلتونین از این حرف خودش لذت می برد. باین زندگی انس گرفته بود جدا شدن از آن را تحمل نمی کرد.

دراین موقع در تقریباً بی صدا باز شد و آلفرد توی اطاق خزید. لباسهایش تنش نبود خم شد و همانطور که آب کوزه را سر می کشید زیرچشمی بآنها نگاه می کرد. آنها که پهلو به پهلو نشسته و کاغذ را جلوشان باز کرده و دل بدل داده صحبت می کردند. آلفرد دست برد و از بالای زن یک جعبه کبریت برداشت خواست چیزی بگوید ولی لبش را گزید و حرفش را خورد زن ابداً اعتنائی نکرد و اینطور وانمود کرد که اصلاً او را ندیده است ولی لبخندی که برلبش بود محو شد و باز همان قیافۀ خشک و چشمان جامد را بخود گرفت آلتونین درحالیکه خون در صورتش جمع شده بود سرش را پائین انداخت. مرد بیمار درحالی که جعبه کبریت را تکان می داد باطاق خود برگشت. چشمانش پر از اشک شده بود. آنها پهلو به پهلو نشسته اند و بحسابها رسیدگی می کنند. هیچ حقی برای او قائل نیستند. او را گول میزنند.... تنها و مریض و بدبخت در اطاقی که حتی آتشی آن را گرم نمی کند رها کرده اند – آن ها او را زنده گذاشته اند تا ازش انتقام بگیرند.

از خیلی وقت پیش دراین فکر بود که چرا زنش زیردست او مانند قطعه چوبی بی حال و بی احساس میافتد. آیا ممکن است مرد دیگری را دوست بدارد – آیا او برای زنش شوهری دلخواه و محبوب نیست؟ آیا اوست که نمی تواند زنش را بدلبری وادارد تا از او لذت ببرد؟ او از خیلی وقت پیش این سردی را در زنش یافته بود. اما امروز میدید برعکس زنش آنقدرها هم سرد و بی روح نیست روح زنانگی او بیدار شده و همین امر است که او را در اتاقی قفس مانند محبوس کرده است!...

شبها با آنکه چرت میزد بیدار می نشست و بگفتگوها و ماچ و بوسه های آنها گوش می داد. میدید مرد غریب تختخوابش را که بانبار برده بود باز باطاق آورده است. این خیالات افکار او را مغشوش تر و اضطرابش را دو برابر می کرد.

در شبهای تاریک و روزهای ابر آلود پائیز غالباً بطرح نقشه هائی برای انتقامجوئی می پرداخت ولی لحظه ای بعد قلم برروی آنها می کشید.... فکر میکرد که او شوهری است که دیگران کلاه سرش می گذارند... کم کم بهمه چیز بدبین شده بود حتی از خودش هم بدش میآمد.... بعضی وقتها فکر می کرد تا موقعیکه این مرد مهاجر در خانۀ اوست تامین جانی ندارد. پس باید برای رهائی خود طرحی بریزد و اقدامی بکند. مخصوصاً باین مسأله از وقتی پی برد که آلتونین از گردنش گرفت و او را از زنش جدا کرد و برزمین انداخت و تا خورد کتکش زد.

وقتی فکر می کرد دست بیک اقدام مهم بزند بدنش می لرزید و دست و پایش سست میشد. درجائی خوانده بود که اگر شیشه را بکوبند در غذای کسی بریزند او را می کشد باین ترتیب که خرده شیشه ها رودۀ  او را سوراخ می کنند و کم کم مریض را بدیار عدم می فرستند. و بقدری این کار کند انجام می گیرد که مراجع قانونی هم پی بواقع امر نمی برند. دلش می خواست اگر زن بدست خودش غذا برای آلتونین نمی کشید این موضوع را روی او عمل می کرد.

اگرچه از تصور این عمل بازهم ناراحت میشد اما می خواست انتقامش را هم باین بی سر و صدائی نگیرد کاری کند که پای زنش هم درمیان بیاید زیرا اوست که او را باین روز انداخته و تا سرحد حیوانات تنزلش داده است. باید زن هم بداند که این انتقام بدست او گرفته شده. باید بفهماند که از آن سه نفر کدامیک قوی تر بوده اند!

گاهی اوقات عمل را انجام شده فرض می کرد. آنوقت جلسۀ محاکمه ای را که برای او ترتیب داده می شد در نظر میآورد. تصور میکرد روزنامه ها با خط درشت نوشته اند که: زنی با کارگر مزرعه روی هم ریخت و بشوهرش خیانت کرد. و یا: شوهری که از خیانت زنش عصبانی شده بود رفیق او را بقتل رسانید. بعد ماجرای را بتفصیل خواهند نوشت و زنی را که با یک عملۀ مزرعه ساخته و درحالیکه شوهرش را زندانی کرده و از باز یافتن سلامتش محروم کرده و در نقش یک فاحشه بازی کرده است، رسوا خواهند کرد. او بده آمده بود تا جای امن و آسوده ای داشته باشد.

اطباء برای او تجویز کرده بودند. اما وقتی حساب می کرد در اینجا نیز وضعی پیش آمده که هرچه بیشتر او را بمرگ نزدیکتر می کند کاسۀ صبرش لبریز میشد و خشم چشمانش را تاریک می ساخت و تصمیم می گرفت آن مردی را که زندگی زناشوئی اش را لکه دار ساخته است بکشد. دراین حال خود را راضی می کرد که اگر هم بمحاکمه کشیده شود جلوی قاضی سربلند و گردن فراز خواهد ایستاد. و اعلام خواهد کرد که او از شرفش دفاع کرده و حاضر است که هرگونه کیفری را تحمل کند.

اگر این تصمیم را عملی نسازد مردی احمق و ترسو و بی مصرف خواهد بود. مرد سیاه چرده ایکه در خواب گودال باو نشان داد تا تفنگ مخفی را بردارد. و اکنون این اسلحه در انبار پنهان است و آنهائیکه بآنجا آمد و رفت می کنند از وجود او خبری ندارند. آه اگر قوای خود را بکار نیندازد و اراده اش را قوی نکند توفیق نخواهد یافت!.... بیچاره می ترسید.... روی تختخوابش دراز می کشید ناله می کرد آه می کشید آخر الامر بعکسهائی که بدیوار چسبیده بود چشم می دوخت و از دیدن تن عریان آنان قلب خود را تسلی می بخشید.

طرف دیگر این دیوار یعنی در آخر دالان اطاق هرمان بود.

پیرمرد بیدار روی تختش دراز کشیده بود. باران قطع شده بود پیرمرد با مرگ فاصلۀ چندانی نداشت. مخصوصاً هوای مرطوب برای ریه های بیمارش نامناسب بود بطوریکه حتی تا دم در هم نمی توانست بیاید. زن به او توجه می کرد. هرلحظه کنارش می نشست به پیشانی اش دست می کشید و لحافش را مرتب می کرد. پیرمرد لاغرتر شده بود صورتش برنگ و شکل استخوان درآمده بود. بینی اش از آنچه بود بزرگتر بنظر میآمد وقتی زن به پیشانی اش دست می کشید پیرمرد جان تازه ای می گرفت آنوقت درحالیکه سبیلهای سفیدش روی لبان رنگ رفته اش می جنبید می گفت:

بانوی من خیلی بتو زحمت دادم!

یک روز وقتی آلتونین از کار برمی گشت قبل از آنکه دستهایش را بشوید یا کفشهای گل آلودش را نظیف کند باطاق پیرمرد رفت.

پیرمرد درحالیکه با دستهای لرزان خود باو اشاره می کرد گفت:

از تو می خواهم برایم تابوت چوبی خوبی تهیه کنی... اگرچه اینهم یک نوع اسراف است که آدم لباسهایش را در قبر بپوشاند. اما سعی کن بهترین لباسهایم را بر جسدم بپوشانید. برای شادی روح من باهل ده شراب بده – رسم اینست – برای حمل جنازه ام مبلغی پول ذخیره کرده ام... توی آن صندوق... آنجا پنج دفترچه پس انداز هست که صاحبان آنها خویشاوندان من هستند پس از من دفترچه هرکس را بصاحبش رد کن. دفترچه ششم مال این زن است آن را هم باو بده ولی مبادا بکسی بگوئی....

هرمان با سر باطاق زن اشاره می کرد و حرف میزد.

دفترچه باسم اوست ولی ما با هم هیچ خویشی نداریم.... از طرف شوهرش کمی با او مربوط میشوم!

آلتونین نتوانست جوابی باو بدهد. پیرمرد تغییر متعجبانۀ صورت آلتونین را حس کرد از این رو با لحن متواضعانه ای گفت:

آنقدرها هم که فکر می کنی فقیر نیستم. باید برای خویشان بازمانده ام میراثی بگذارم. البته آنها از من خوششان نمیآمد... حتی از معاشرت با من ژنده پوش عار داشتند و وقتی بدیدارشان میرفتم مرا در آشپزخانه می خوابانیدند. من با آنها پیوستگی خونی دارم چه میشود کرد؟ نصف دارائی خود را بآنها اختصاص دادم اما نصف دیگرش را برای زنی که صاحب این مکان است و هیچگاه مرا تحقیر نکرده است گذاشته ام! پیرمرد دستش را دراز کرد.... از حرف زدن خسته شده بود... آلتونین دستش را گرفت.... دستهای مردی بود که از این دنیا نصیبی نداشت. آلتونین مدتی سکوت کرد و بعد با تردید گفت:

تو نمی میری.... اینطور بذهنم گذشت... عوض من توجسد مرا هم تا قبر تشیع خواهی کرد.

تبسم بی رنگی برلبان پیرمرد نقش گرفت و سرش را بطرف دیوار برگردانید. آلتونین بیاد آن شب اول افتاد که سوسکی دیوار را می جوید.....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در باتلاق - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: دوشنبه 17 آذر 1399 - 08:16
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2106

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4365
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23035469