Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باتلاق - قسمت آخر

باتلاق - قسمت آخر

نویسنده: میکا والتاری
ترجمۀ: عبدالمحمد آیتی

روزهای بعد از باران، روزهای آفتابی خوبی بود. آسمان از ابر خالی شده بود ولی بادهای پائیز با شدت بیشتری میوزید. درچنین روزهای خوشی برای دو عاشق جوان هیچ چیز از این بهتر نبود که گوشه خلوت و دنجی پیدا کنند. صبح زود زن میان در ایستاده بود و انتظار آلتونین را می کشید تا از خانه بیرون بیاید و سرکار خود برود. آلتونین راه بیشه را درپیش گرفت. تبری روی دوشش بود. اصلاً در خود احساس وحشت و هراسی نمی کرد. هوای پائیز صاف و دلچسب بود. مناظر زیبای طبیعت جلوه خاصی داشتند – پرتو خورشید برصخره های کدر می تابید و دریاچه زیر انوار زرین آفتاب صبحگاهی می درخشید. پائیز رنگ قرمز را به کبود آمیخته بود. این هوای دلکش و این مناظر زیبا عشق را بیشتر برمیانگیختند زن در آستانه در ایستاده بود با نگاه تحسین آمیزی یار عزیزی را که اکنون تبر بردوش عازم بیشه شده بود بدرقه می کرد.

«مرد اطاق خوابی» پشت در اطاق پذیرائی قایم شده بود وقتی زن بی هوا با همان چشمان لبریز از نشاط داخل شد او را در بغل گرفت. همان زنی را بغل کرده بود که دریک شب تابستان صدای خندۀ مستانه اش را از پشت دیوار شنیده بود. زن بدون درنگ تکه چوبی از کنار بخاری برداشت و محکم بر سر او کوبید. مرد بیهوش نقش برزمین شد. زن باو توجهی نکرد. شاید مرده بود چه مانعی داشت او اکنون در شکم خود جنین مردی را که دوست می داشت حمل میکرد.... مشغول کارهای خود شد وقتی برگشت دید هنوز بی حرکت روی زمین افتاده است ظرفی را از آب کوزه پر کرد و روی صورت رنگ پریده او ریخت. مرد بلند شد روی زانوهایش نشست بر پیشانی متورم خود دست کشید و نگاه شررباری بزن کرد و چون حیوانی وحشی براه افتاد – زن حتی بطرف او نگاه نکرد بلکه با همان قیافه جامد بکارهای روزمرۀ خود پرداخت.

مرد می دانست که آلتونین برای قطع اشجار رفته است. با پاهای لرزان خود بانبار دوید بدنش کرخ شده بود. سرش گیج می رفت در دهانش طعم خون پیچیده بود. تفنگ را بیرون آورد با دست های بی حال خود پارچه را از اطرافش گشود لوله اش را تمیز کرد. و پنج عدد فشنگ در آن گذاشت و با گامهای ترسانی براه افتاد. بجائی رسید که صدای تبر آلتونین را می شنید در اینحال مثل صیادی بود که صدای پای شکاری بشنود. اما شکار او این دفعه با سابق فرق می کرد.

روی تپه دم بیشه آلتونین سرگرم بریدن درخت بود.

دریاچه از دور موج میزد کلبه های صیادان آن طرفتر زیرسایه درختان کاج نمودار بود. و قدری دورتر خانۀ مزرعه همان خانه ایکه آن زن «عاشق» یا «معشوق» مشغول کارهای خود بودند دیده میشد.

آلتونین کت خود را کنده بود. و دسته تبر را بدست گرفته بود از صدای برخورد تبر با چوب احساس لذتی می کرد. «مرد اطاق خوابی» درحالیکه تفنگ روسی را روی دست گرفته بود خود را به پشته ای هیزم رسانید و آرام آرام بدون آنکه کوچکترین صدائی تولید کند بکار مشغول شد.

با احتیاط تفنگ را گذاشت روی شاخه درختی. و ضامن را زد. خوب نشانه روی کرد بیش از چند متر از شکار خود دور نبود با این وجود هنوز می ترسید ناچار برای تازه کردن نفس خود تفنگ را همانجا گذاشت و خودش روی زمین دراز کشید. با خود فکر کرد راستی از کجا معلوم است تفنگی که بیست سال در زیر خاک مدفون بوده اکنون درست کار کند. اگر ماشه را بکشد و تفنگ خالی نشود چه کند؟ اما خودش را اینطور قانع کرد که فرضاً هم خالی نشود صدای پی درپی تبر نمیگذارد صدای ماشه بگوشه آلتونین برسد... باز برخاست و قنداق تفنگ را گذاشت روی کتفش... عضلات صورتش منقبض شده بود... خون توی سرش موج میزد.... نزدیک بود چشمش نبیند. مأیوسانه ماشه را کشید. صدای کر کننده تیر برخاست و قنداق تفنگ بسر و صورتش خورد.

گلوله ای دم پای او بزمین افتاد آلتونین چرخی زد صدای تیر از تپه ای به تپۀ دیگر منعکس شد. گیج شده بود یک لحظه بعد که بخود آمد لولۀ تفنگ را دید که آلفرد با صورت باد کرده پشتش نشسته است. آلتونین فرار نکرد. خود را جائی مخفی نساخت. همانطور که تبر بدست داشت بطرف آلفرد براه افتاد. عرق سردی بر پشت آلفرد نشسته بود. گوئی نیروی تازه ای گرفته بود زیرلب آهسته فحش داد. تفنگ را به شانه اش تکیه داد و بار دیگر صدای تیر طنین انداخت.... این بار آلتونین روی زمین غلطید و با چشمان ملتمسانه ای نقطۀ نامعلومی را نگاه کرد. خون از پیرهنش برون زد. مردی که کمین گرفته بود درحالیکه بسختی نفس می کشید از جای خود بیرون پرید و دهن کشتۀ خود را زیر لگد گرفت. صورت آلتونین توی علفها رفته بود به پهلو خزید تا با دست پای او را بگیرد اما در بازوی خود توانی نیافت. نیروی جسم او با سیل خون که از زخمش می جوشید هدر رفته بود. چشمانش بی حرکت در کاسه خشک شد و بدنش بی جان گشت. قاتل پای خود را از روی دهانش برداشت و درحالیکه سرتاپایش می لرزید تفنگ را بزمین انداخت.

وقتی زن صدای اولین تیر را شنید بطرف دریاچه میرفت سرجایش خشک شد... مثل یک تکۀ سنگ قدرت هیچ حرکتی را نداشت. اما با خود فکر کرد ممکن است شکارچی ها باشند. اما وقتی صدای تیر دوم را شنید بی اختیار بطرف حیاط مزرعه دوان دوان براه افتاد. سرپله ایستاد رنگش مثل مرده ها پریده بود و سینه اش را با چنگ میکند. هرمان هم چند لحظۀ پیش بیرون آمده بود و خود را جلوی آفتاب گرم میکرد. وقتی صدای تیرها را شنیده بود ازجا برخاسته و چشم بطرف بیشه دوخته بود. زن با دیدن او صدا زد:

بدو! هرمان!

خودش بطرف بیشه دوید و هرمان هم تا آنجا که از عهده اش برمیآمد بدنبالش دوید. در بین راه آلفرد را دید که با رنگ پریده و مضطرب میآمد آلفرد از دیدن آنها کمی ایستاد و بعد مثل کسیکه بخواهد فرار کند دست و پایش را جمع کرد، زن با لحن متضرعانه ای از او پرسید:

کجاست؟!

و آلفرد با سر بمحل واقعه اشاره کرد.

نزدیک چوبها، دم بیشه. زن بزانو روی زمین افتاد و سرآلتونین که زندگی را وداع گفته بود در بغل گرفت. تبر و تفنگ نزدیک هم روی زمین افتاده بود. از آلفرد پرسید:

تو این کار را کرده ای؟

آلفرد درحالیکه با پشت دست لعاب دهنش را پاک می کرد ترسان ترسان جلو آمد. سکون و آرامش زن او را حیران ساخته بود سرش را پیش آورد و با لحن پیروزمندانه ای گفت:

اینهم دوست صمیمی تو! حالا هرچه میخواهی با او بکن!

زن بآرامی سرآلتونین را روی زمین گذاشت. برخاست تبر را از زمین برداشت کمی سنگین و سبک کرد و بطرف مرد آمد.

آلفرد مثل اینکه مسحور شده باشد سرش را جلو آورد زن هم قوایش را جمع کرد و تبر را بر سر شوهرش فرود آورد. صدای شکستن استخوان را شنید مرد جلوی پایش برزمین افتاد. او با همان ضربت مرده بود زن در دل پشیمان بود که چرا صبح وقتی چوبی برسرش نواخت آنقدر محکم نزد که قالب تهی کند.

بدون آنکه نظری بکشتۀ خود بیفکند برگشت و سرآلتونین را بردامن گذاشت دهان خون آلودش را می بوسید و خاک از چهره اش پاک می کرد.

پیرمرد نفس زنان رسید. زن گفت:

تمام کرده است!

هرمان سرآلتونین را روی دامنش و تبر و تفنگ و جسد آلفرد را آنطرفتر روی زمین افتاده دید. آلفرد یا «مرد اطاق خوابی» بصورت روی زمین افتاده بود. خون سرش روی زمین ریخته بود.

هرمان با نوک پا جسد را بررسی کرد، مرده بود.

زن گفت:

همینجا بایست سعی کن کسی نیاید تا من اسب را حاضر کنم!

هرمان را آنجا گذاشت و خودش بطرف خانه دوید. پیرمرد کت آلتونین را از شاخۀ درخت پائین آورد تا کرد و بآهستگی گذاشت زیرسرش. مثل اینکه میخواست بیدار نشود سپس روی تنۀ درختی نشست و نگاه اندوهبار خود را بفضا دوخت!.... زن لحظه دیگر برگشت و اسب را بدنبال خود می کشید. پیرمرد هیچ توضیحی نخواست فقط باو کمک کرد تا جسد آلفرد را برپشت اسب بیفکند. اسب از شنیدن بوی خون رم کرده بود. پیرمرد بزن اشاره کرد که پیشاپیش برود و خودش که گوئی قدرتی تازه یافته بود افسار اسب را بدست گرفت و حیوان را آرام کرد.

جسد روی اسب تکان میخورد و سرش باینطرف و آنطرف میافتاد. زن با قیافه ای جامد و چشمانی بی احساس قدم برمی داشت. وقتی بانبار رسیدند زن یک کیسه برداشت تا آن را پر از سنگ کند یک بیل و یک قطعه سیم هم با خود آورد و بطرف دریاچه براه افتاد. وقتی پاهای اسب در باتلاق فرو رفت ایستاد. در اینجا به کمک پیرمرد جسد را از اسب پائین آورد. و روی آن گل لزج انداخت. سیم را اطراف جسد او پیچید و کیسۀ پراز سنگ را باو بست آنوقت با بیل گلها را کنار زد حفره ای باز کرد و جسد را درآن انداخت. کیسه سنگ در باتلاق فرو نشست و بدنبال آن جسد آلفرد هم در باتلاق ناپدید شد. چنانکه گوئی هیچ چیز بکام او نیانداخته اند. پیرمرد بعلامت تحسین سرش را تکان داد. آنگاه افسار اسب را بدست گرفت و بطرف خانه براه افتاد.

یک لحظۀ بعد زن خود را باو رساند و گفت:

من صندوق جای پول را شکسته و پولها را جای دیگری پنهان کرده ام باین معنی که شوهرم آنها را دزدیده و فرار کرده است. و پیش از آنکه جسد آلتونین را از جایش تکان بدهیم باید به پلیس اطلاع بدهیم که چند نفر کارآگاه به ایستگاه اتوبوس و قطار بفرستند تا از فرار او جلوگیری بشود. اهل قریه هم بحال و وضع او شهادت خواهند داد. باید به پلیس بگوئی که اینها از تابستان باهم دشمنی داشته اند. باید باهل که باینجا میآیند سفارش کنی همیشه با خود اسلحه بردارند زیرا شوهرم وقتی حالش دگرگون می گردد آدم خطرناکی میشود. وقتی این مقدمات را فراهم کنیم دیگر کسی بما سوءظن نخواهد برد.

هرمان سرش را تکان داد و لنگان لنگان بطرف قریه براه افتاد. زن به محل واقعه برگشت تبر را شکست و آنرا بدرخت تکیه داد.... علائم جرم را از بین برد و خونها را پاک کرد. جای پاها را صاف کرد...

آلتونین به پشت خوابیده بود و گوئی با چشمان باز آسمان درخشان پائیز را تماشا می کرد وقتی زن کارهایش را تمام کرد اطرافش را نگریست روی زمین نشست و سرآلتونین را روی زانویش گرفت. چشمانش را بست و موهایش را صاف کرد. همانطور بی حرکت نشسته بود و بآسمان صاف بمزرعه که از لابلای درختان نمودار بود بساختمانهای خاک آلود بصخره های عبوس بدریاچه مواج به باتلاق تیره، بکشتزارهای خزان زده نگاه می کرد. خوشبختی او دیگر برنمی گشت... اما این سرزمین مال او بود و می بایست بازهم برای آن کار کند. این شانه های پهن، این بازوان ستبر ماهها رنج کشیده تا اوضاع روبراه شده است.

احساس کرد جنینی در شکمش می جنبد اما از این احساس چندان شاد نشد برزمین نهادن و پرورش دادن این موجود ناشناس وظیفه اوست. میراث مردی است که اکنون مرده است... بخاطر این مرد باید این بار را بمنزل برساند هرچند سعادت ابدی او از دستش رفته است.

اطرافش را نگاه کرد زمین آرام زیر قبۀ آسمان غنوده بود آری زمین نه احساس رنج می کند نه شادی. او هم درست مثل همین زمین پهناور بی احساس شده بود. سرمردی را که دوست میداشت به زانو گرفته بود و آفتاب بی حرارت پائیز براو می تابید.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: سه شنبه 18 آذر 1399 - 09:40
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2150

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2757
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23038678