Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باتلاق - قسمت شانزدهم

باتلاق - قسمت شانزدهم

نویسنده: میکا والتاری
ترجمۀ: عبدالمحمد آیتی

خنده ها در تاریکی محو شد ولی انعکاس آن در گوشش پیچیده بود.... وقتی او بخواب میرفت صدای خندۀ زنش بلند میشد!.... عرق سردی بر پیشانی اش نشست بلرزه افتاد فکر کرد دیوانه شده! بطرف در دوید دستگیره را گرداند ولی در را قفل کرده بودند. در زد کسی جوابش را نداد. اصلاً کسی در اطاق مجاور نفس نمی کشید. زن در رختخواب خود نبود.

آنشب را تا صبح هروقت بخواب می رفت صدای خنده می شنید!

فردا صبح زن از دوشیدن گاو برمی گشت جلوش را گرفت و پرسید:

تو بودی دیشب میخندیدی!

زن جواب نداد.... اما دید که سؤالش در زن مؤثر افتاد و صورتش سرخ شد. – دراین هفته های اخیر زن در مقابل هیچیک از سؤالهایش عکس العملی نشان نمی داد – مرد شاد شد و آب از گوشه های دهانش راه افتاد... خواست دنبالۀ سؤالش را بگیرد اما نگاه خشک و بی حالت زن او را سرجایش میخکوب کرد چنانکه از ترس دهانش باز ماند. مثل اینکه وقتی بچشمان آبی زنش نگاه می کرد تصویر مرگ را در مقابل خود مجسم میدید! با عجله از خانه خارج شد و جرأت نکرد تا دو سه ساعت دیگر برگردد. وقتی آمد که آلتونین از کارخانه لبنیاتی برگشته و اسب را هم باز کرده بود. مرد نگاه وحشت زده ای به آلتونین کرد. احساس میکرد آلتونین چیزی پشت سرخود مخفی کرده است که او نمیداند چیست.

شب یکشنبه موقع خواب زن متوجه شد که درخانه نیست....

هرجا را تجسس کردند خبری از او نبود. هرمان و آلتونین هم نمی دانستند چه وقت جیم شده است. زن بطرف صندوق دوید دست نخورده بود با همان مهر و نشان سرجایش بود. پیرمرد متوجه شد که کیسۀ پولش را زده است. او کتش را درهمان اطاق دم دستی گذاشته بود و برای انجام کاری بیرون رفته بود. آلتونین نگاه استفهام آمیزی باو کرد و هرمان با کمی تردید گفت:

از بیست مارک هم کمتر پول داشتم با این مبلغ نمیشود خیلی راه دوری رفت.

در قریه شب های یکشنبه آن هم موقع درو شراب بفراوانی پیدا میشد اما مردیکه از لابلای درختان فرار میکرد می ترسید در خانه ای را بزند و شراب بطلبد زیرا اهل قریه دیگر باو شراب نمی فروختند. سریک دو راهی دو جوان به دوچرخه های خود تکیه داده راجع بیک مجلس رقص صحبت می کردند میان گودالی هم دو کارگر مزرعه با یک سرباز که اجازه مرخصی گرفته بود دور هم نشسته بودند شیشه شرابی را دست بدست میگردانیدند و جرعه جرعه سرمی کشیدند. مرد روی ریگ گرم بالای سرآنها نشست و چشمان عطشناک خود را بآنها دوخت و درحالیکه کیسۀ پول هرمان را بطرفشان دراز میکرد گفت:

قدری شراب هم بمن بدهید!

یکی از کارگران مزرعه گفت:

یک قطره هم نمیدهیم!

اما سرباز که صاحب شیشه شراب بود پول را از دست او قاپید و شیشه را بدستش داد. مرد با سرعت شیشه را برلب گذاشت و باآنکه حلقش می سوخت و نفسش بند آمده بود از آن لب برنمی داشت. سرباز چهار چشمی باو نگاه می کرد و وقتی شیشه را پائین آورد آن را  از چنگش درآورد و با تعجب گفت:

اینهمه تشنۀ شراب بودی؟

اما مرد جواب نداد. دورتر ازآنها نشست و می خواست شرابی که خورده بود نشخوار کند و از این روح تازه ای که در بدنش دمیده شده بود لذت ببرد.

هوا تاریک و تاریکتر میشد آن سه نفر باهم صحبت میکردند از خدمت سربازی از وقایع موسم درو از دخترانی که پیش از ازدواج فرزندان حرامزاده آورده اند ولی توجهی به مهمان یا مشتری خود نداشتند. او هم کناری نشسته بود و گوش می داد.

بار دیگر عطش شراب در وجود او زبانه کشید ناچار بخود جرأت داد و گفت:

بازهم شراب میخواهم!

با وضع ملتمسانه ای دستهایش را می بست و می گشود. دلش ضعف می رفت. یکی از مردها فریاد زد:

باید او را بخانه اش برسانیم نمیدانم چطور شده آزادش کرده اند.

سرباز پرسید:

من این مرد را کجا دیده ام؟

یکی از دوستانش شروع بصحبت کرد و جلوی روی آلفرد هرچه از او می دانست برای رفیقش نقل کرد. کم کم نزد سرباز شروع کردند به مسخره کردن او ویکی از آنها گفت:

منکه بوجود این وحشی افتخار میکنم.

مرد غضبناک شد خون بسرش دوید دندانهایش را بهم سائید اما عطش شراب مجبورش کرد آرام باشد این بود که با لحن عاجزانه ای گفت:

یک جرعۀ دیگر بمن نمی دهید؟ کفشهایم را بگیرید یا کتم را.... می بینید؟ کفشهایم واقعاً نو هستند!

آنها اینطور وانمود کردند که نشنیده اند. بعد یک قطعه سرگین را که بکفشش چسبیده بود بطرف او گرفت و گفت:

اگر این سرگین را بخوری یک جرعۀ دیگر بتو میدهم!

مرد با چشمان کوچک خود آنها را نگاه کرد. همه باو چشم دوخته بودند یک لحظه قلبش از طپش باز ایستاد. چشمانش از اشک خواری و انکسار پرشد. سرگین را گرفت و بدون آنکه روی درهم کشد آن را بدهان انداخت.

روز بعد بمرزعه آمد لباسش بگل و سرگین آلوده شده بود پای چشمهایش گود افتاده. پلکهایش ورم کرده سر و صورتش کثیف بود. هیچکس باو توجه نکرد. زن فقط نگاه سرزنش آمیزی باو انداخت. وقتی روی تختخوابش افتاد و ناله را سرداد تا شاید حالی از او بپرسد بهمین قناعت کرد که در را محکم رویش به بندد.

دراین هفته حالش خیلی بد بود همان حالت اضطراب باز بسرش آمده بود. هیچ چیز جز هوس شراب نداشت آتش این عطش عروقش را می سوزانید ولی اتفاقی افتاد که تمام فکرش متوجه آن شد خوابی دیده بود که همیشه روحش را بخوبی رنج می داد. در خواب دیده بود که زیر درخت تناوری توی جنگل گودال بزرگی حفر کرده اند و مرد بلند قد سیاه چرده ای که لباسی از پوست گوسفند پوشیده و کمربند چرمی ضخیمی بکمر بسته او را کشان کشان کنار آن گودال برد و با دست بآن اشاره کرد... بیدار شد و از ترس نعره زد... از این پس هوش و حواسش مشغول این خواب شده بود.

وقتی از خانه بیرون میآمد قوه مرموزی او را بطرف آن مکان می کشید. درخت با شاخه های انبوه خود آرام و بی سکون ایستاده بود و حفرۀ زیرآن پر از علف پوسیده و تکه های سفال و سنگ شده بود. مرد با نوک پا قدری کثافات را کنار زد و مثل اینکه بوی لش بمشامش آمد. بینی اش را گرفت و فرار کرد.

روز دیگر که همه سرگرم کار بودند بیلی با خود آورد تا اثر آنرا محو کند. تا ظهر مشغول کند و کار شد اما خستگی و ضعف بر او غلبه کرد. دستهایش لرزید و بیل را بزمین انداخت. خودش برگشت ولی بیل را همانجا گذاشت. بعد ازظهر طاقت نیاورد باز بسراغ گودال رفت برای پر کردن آن از آن نزدیکها خاک بر می داشت اتفاقاً کهنۀ زردی از زیرخاک پیدا شد خاک را کنار زد کهنه دور چیز سختی پیچیده شده بود آن را با دستهای لرزان خود خارج کرد دید یک تفنگ روسی است با یک جعبه فشنگ. تفنگها و فشنگها را زیر خاشاک توی گودال مخفی کرد و خودش بخانه برگشت. چیزی که پیدا کرده بود او را از  همۀ افراد مزرعه توانا تر می ساخت. تصورش را می کرد بدنش از شادی می لرزید.

ابتدا فکر کرد تفنگ را بفروشد ولی بیادش آمد که فروش اسلحه ممنوع است. فکر کرد یکی از افراد لشکر روس در موقع جنگ با فلاند وقتی عقب نشینی می کرد ده بیست سال پیش این تفنگ را اینجا مخفی کرده است. تا اگر فرصتی بدست آورد آنرا بردارد و ببرد و حتماً این سرباز تا حالا مرده یا درجنگ کشته شده است.

از آن وقت که این گنج را یافته بود حالش هم بهتر شده بود روزها بآنجا سری میزد. او سابقاً پیش از ازدواج از بکار بردن اسلحه اطلاع داشته حتی شکار هم میرفته است. فکر می کرد که پائیز مثل شکارچیهای دیگر تفنگش را برمیدارد و بشکار می رود اما اگر یک بز کوهی شکار کند باید حیوانک درهمانجا که تیر خورده بماند تا بگندد زیرا او هرگز نمی تواند لاشه یک شکار بزرگ را حمل کند. وقتی که این فکرها را می کرد آب از چاک دهانش جاری میشد.

روزهای بعد هوا صاف و آرام بود. آسمان خالی از ابر می نمود. مزارع با وزش باد پائیزی زرد شده بودند. از خانه های قریه دود بهوا می رفت. دستۀ کلاغان قارقار کنان بالای مزارع خالی می چرخیدند. پرندگان مهاجر با سر و صدای زیاد از آسمان می گذشتند. حوالی غروب آفتاب هرسه یعنی آلتونین و هرمان و زن در آستان مزرعه ایستاده بودند. زن بدون آنکه از هرمان خجالت بکشد بی تکلف دستش را بشانۀ آلتونین تکیه داده بود. قریه در مقابلشان گسترده شده بود رودخانه دربستر خود میغلتید آنها آنچنان سرگرم فراوانی محصول و لذت مجاور شده بودند که اصلاً حوادث دردناک آینده را تصور نمی کردند.

از دو ماه پیش زن در شکم خود جنینی داشت. این جنین یادگار یکی از شبهای تابستان بود.

بدنی که سالها بشهوات حیوانی شوهرش آلوده بود امروز شکفته و بارور شده بود این گل در زیردستی، دست مردی که او را دوست میداشت زندگی نوینی یافته بود. او دیگر همه چیز را پشت سرانداخته بود او در درون خود موجود زنده ای را حس می کرد. این جسم زمین بارور و پراستعدادی بود که اکنون دست مردی محبوب درآن بذر افکنده و این بذر نمو کرده و میوه داده است.

شفق سرخ از افق برچیده شد و شب خنک و تاریک پائیز فرا رسید. زن دستش را از روی شانۀ مرد برداشت و برای انجام کارهایش براه افتاد. وقتی بآغل رسید دریاچه تیره رنگ را دید که در زیر آسمان ظلمت شب موج میزند. از دیدن آئینۀ آب، بیاد اولین شبی افتاد که باین مزرعه وارد شده بود. آن وقت هم پائیز بود – مثل حالا – اما آن روز هوا گرفته و ابر آگین بود. در آن روز پیرمرد اسب سفید پیر را کنار چاه آورد. از دیدن آن صخره سنگی و آن دریاچه مواج و آن سواحل گلناک و لزج و آن اسب پیر قلبش گرفته شده بود اینها در روح او اثر بدی گذاشته بودند هنوز هم از دیدن این منظره بیاد آن روز شوم میافتد. از زندگی خود را با زمین پیوسته دیده بود. فکر کرده بود تنها چیزی که باید بآن پناه ببرد غرور و عظمت نفسانی خود اوست. هرگز فکر نمی کرد اینجا وطن او خواهد شد.

وقتی بیاد گذشته تلخ افتاد خندۀ شومی برلبانش نقش بست و بزودی ناپدید گشت شانه هایش را بالا انداخت سطل را برداشت و بطرف آغل رفت آن جا هوا گرم تر بود.

وقتی بخانه برگشت خانه کاملاً تاریک بود کلید برق را بالا زد لبخندی لبانش را از هم گشود او در خود احساس خوشی کرد.....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در باتلاق - قسمت هفدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: یکشنبه 16 آذر 1399 - 08:14
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2141

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1807
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23037728