Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باتلاق - قسمت پانزدهم

باتلاق - قسمت پانزدهم

نویسنده: میکا والتاری
ترجمۀ: عبدالمحمد آیتی

از مزرعه تا این استخر راه درازی نبود. نیلوفرهای آبی روی استخر شکفته بودند و عکس درختان بلند و تناور برروی آب افتاده بود. در عمارت روستائی باز بود و آنها وقتی طاقچه ها را تجسس کردند مقداری نمک پیدا کردند. در کنار دیوار نیز پشته ای هیزم برای آتش گیر جمع آوری شده بود. از ظواهر امر برمیآمد که از سه چهار هفته پیش کسی باینجا نیامده است.

تپۀ روبروی آنها هنوز حرارت خورشید  را از دست نداده بود و با آنکه غروب کرده بود هنوز هم تنشان گرم بود. آلتونین کنار استخر نشست و چند مشت آب بسر و گردنش ریخت. آب خیلی خنک بود و آلتونین با خود فکر کرد که ممکن است این آب از زیر صخره های اطراف استخر بجوشد.

زن همینطور که کنار او ایستاده بود با خنده ای از او پرسید:

شنا بلدی؟

این خندۀ نمکین از آن نوع خنده ها بود که از آن بوی صمیمیت و یکرنگی استشمام میشد. از این رو آلتونین خود را در مقابل ان شرمنده و درعین حال تسلیم فرض کرد.

سرش را به علامت نفی تکان داد و از اینکه شنا کردن نمی دانست شرمنده شد. زن چین بابرو انداخت دستهایش را به کمرش زد و نگاه مخصوصی بآلتونین کرد و گفت:

اما من آب تنی میکنم!

زن پشت ساختمان رفت لباسهایش را کند لحظه ای بعد آلتونین او را دید که از میان خیزرانها می گذرد – آلتونین سرش را برگرداند و بجای دیگری نگاه کرد. و درهمان حال صدای بآب پریدن او را شنید. آلتونین کنار استخر نیامد وقتی سرش را برگرداند که زن از آب بیرون آمده و لباس هم پوشیده بود و درحالیکه موهای خیسش را تکان می داد کنار آلتونین قرار گرفت وقتی دست برپشت آلتونین کشید آلتونین در گردۀ خود احساس حرارتی کرد و لرزید ولی خودداری کرد دستهایش را گذاشته بود روی زانوی خودش و با چشمانی که سیاه تر می نمود قرمزی غروب را برفراز افق می نگریست. آلتونین در وجود خود احساس شادمانی زایدالوصفی کرد او درتمام عمرش اینهمه خود را خوشبخت نیافته بود.

زن ازجا پرید و زنبیل غذا را آورد و شامی را که تهیه کرده بود ازآن بیرون کشید. و وقتی از خوردن شام فراغت یافتند تاریکی میان درختان میدوید و آخرین شفق گلگون غروب از روی آب برکه، برچیده میشد. شب گرمی بود تا از شام دست کشیدند هردو بدیوار تکیه دادند و چسبیده بهم نشستند. و مدتی با هم از هر دری سخن گفتند زن کم کم حالت خاصی یافت لبخندی که برلب داشت جای خود را بسکون و آرامشی مجرد از هرگونه احساس داد درآن تاریکی صورتش رنگ پریده و دهانش باز بنظر میآمد.

آلتونین فوراً ازجا بلند شد چاقویش را گرفت و چند شاخۀ خیز ران برید و از آنها برای زن خوابگاهی ترتیب داد. کتش را روی او انداخت و خودش درکنار او درحالکیه بدستهایش تکیه داده بود دراز کشید. چشم بصورت زن دوخته در دریای خیالات بی سرانجام گذشتۀ دردناک و آیندۀ نامعلوم خود فرو رفته بود.

کم کم زمین زیرپایشان بخواب رفت و سکوت بر طبیعت حکمفرما شد.

زن وقتی درآن تاریکی روی کت آلتونین که از آن بوی رطوبت زمین میآمد دراز کشید درخود احساس کوفتگی کرد. پس از سکوتی طولانی آلتونین در تاریکی دستش را دراز کرد و پیشانی و موهایش را بنرمی و ملایمت نوازش کرد. اگر دستهایش قدری خشن بودند اما نوازشش بسیار نرم و دلپذیر بود. اینها دستهای مرد غریبی بود! 

وقتی اولین فروغ بامدادی آن کلبه مرطوب را روشن ساخت زن بیدار شده احساس کرد بچنان سعادتی دست یافته که تا کنون برایش میسر نشده است. زندگی بشری پر از رنج و اندوه است. برای رهائی از این غمهای بی پایان چنین شبهائی ضروری است. 

مرد کنار او خوابیده بود سرش را روی دستهای قوی و عضلانی خود گذاشته بود. ریشش اصلاح نشده بود. چشمانش را بسته بود. سینۀ قهوه ای رنگش از یقۀ جامه اش نمایان بود. این مرد، مرد اوست! مال خودش است! با آنکه غریب است آشنا است. کارگر فقیری است. اجیر اوست. در مزرعه اش کار می کند برای گاوهایش علف میکند و برای اسبش چاودار درو میکند. بخوکهایش غذا میدهد. دری که بطرف قریه باز میشود در غروب یک روز بهار او را در آغوشش انداخته و سزاوار نیست بگذارد از همان در خارج شود. نه! هرگز نخواهد گذاشت. زمین این مزرعه ملک اوست او بقدرت کار براین زمین تملک یافته است نه بقدرت قوانینی که آدمیان وضع میکنند.... بفرمان همان زمینی که آبادش کرده است... نه نباید بگذارد برود!...

«مرد اطاق خوابی» روزها بی هدف در بیشه یا کنار دریاچه گردش می کرد. شبها که بخواب میرفت آنقدر فریاد می کشید که خواب را بدیگران نیز حرام می کرد. روزها گاهی برآستانه درمیایستاد تا از دور قریه را تماشا کند. گاهی پیرهن یقه دارش را می پوشید و ریشش را که غالباً می گذاشت تا بلند شود و آن وقت میتراشید و نزد زنش و هرمان می آمد و آنها را بحرف می گرفت. نقشه هایش را برای آنها تشریح می کرد، راجع بکشت و کار درسال آینده و درباره محصولات امسال بحث می کرد و حتی درختانی را که باید می برید و پولی را که از فروش آنها بدست میآمد محاسبه می کرد. گاهی اوقات راجع بفروش قسمتی از مزرعۀ در پائیز با آنها مشورت می کرد.

وقتی خیلی وراجی میکرد و کسی باو جواب نمیداد عصبانی میشد و چشمانش بنحو عجیبی می درخشید دشنام گویان راهش را می گرفت و بخانه میرفت.

آلتونین باین عنوان که دخالت دراین امور شان او نیست نه گوش میداد و نه حرف میزد.

وقتی چشمش بآلتونین میافتاد که با بدنی قوی و روحی سالم بکار مشغول است ناراحت میشد نزدیک بود دلش از غصه بترکد. گاهی هوس می کرد از او انتقام بگیرد. کم کم خون با فکرش آمیخته میشد و با آنکه آدمی نبود که در واقع از خون ریزی خوشش بیاید اما دلش می خواست این مرد غریب را در خون خود غرقه به بیند.

او نسبت بدیگران بیشتر به یک کابوس یا یک شبح شباهت داشت آنهم کابوسی هولناک و شبحی شوم... زن به او اعتنائی نمی کرد. مثل اینکه او را داخل آدم نمی دانست. وقتی حرف می زد یا شکایتی میکرد باو جواب نمیداد... روزها همانطور که برای حیوانات علف یا کاه میریخت باو هم غذا میداد. زن اصلاً باطاق او قدم نمی گذاشت این روزها خودش مجبور بود اطاقش را جاروب کند. روی زمین خم میشد.... کثافات اطاقش را با دست جمع میکرد... دراین حال چشمانش پر اشک میشد و برای خود گریه می کرد.

گاهی بقدری بی اعتنائی میدید که تصور میکرد در قید حیات نیست. این بود که نبض خود را می گرفت بلبهای کلفتش دست می کشید... چانۀ متشنج خود را لمس می کرد. آن وقت یقین می کرد که زنده است. وقتی تنها می ماند بحال خود فکر میکرد میدید مثل برده هاست، زنی سنگدل دارد که دو مرد بی رحم و سخت سر را مأمور آزار او ساخته است آنوقت چشمانش از اشک پرمیشد.

خوابش خیلی کم شده بود. مخصوصاً شب تا صبح روی تختخوابش از این دست بآن دست می گردید و ناله می کرد نعره می کشید. کاش هرچه داشت می فروخت. بشهر می رفت برای خوردن شام یا صرف مشروب به کافه ها و رستورانهای پر نور و پر جمعیت می رفت آنجا دیگر کسی باو بی اعتناء نخواهد بود گارسنها اطرافش را میگیرند و از او دستور می خواهند تا برایش هرچه میل دارد آماده کنند. حتی باینهم راضی بود که بیک میکدۀ پست برود آنجا که میزهایش بکف آبجو آلوده و هوایش پر از دود سیگار است – آنجا بنشیند آبجو باز کند و بصدای گرامافون گوش بدهد. راستی که صدای صندلیهائی که آنها را بمیز نزدیک می کنند وقتی با نغمات موسیقی آمیخته میشود مخصوصاً وقتی زنهائی هم برقصند چقدر لذت دارد.

او می دانست که درخانه پول دارند زیرا زنش یک خوک را فروخته و نصف پول چاودار را هم گرفته بود. اما دسترسی باین پولها برایش غیرممکن بود زیرا از آن تاریخ به بعد پولها را درجای محکمی می گذاشت و بر صندوقها قفلهای محکمی میزد. آه چه لذت بخش بود اگر نصف بطری شراب بدست میآورد و بعد از آن زنش آرام آرام در را برویش باز میکرد!....

او هرگز اینهمه خود را فقیر و بدبخت حس نکرده بود! آنقدر فقیر که حتی برای خرید نصف بطری شراب هم پول نداشته باشد. این وضعی است که هرگز فکرش را هم نمی کرد. چرا همه علیه او توطئه میکنند... چرا باید او را دریک قفس حبس کرده باشند. چرا باید نگذارند از مزرعه خارج شود... مگر نه اینست که همسالان او در شهر بعیش و نوش مشغولند و مثل ریگ پولهایشان را خرج می کنند؟...

یک شب صدای خنده آهسته ای شنید و از خواب بیدار شد. برخاست و نشست خوب گوش داد... باز از پشت دیوار صدای خنده شنید خنده ای که تا کنون مثل آن نشنیده بود.....

روی تشکش نشست با دقت گوش داد سعی کرد هرچه می گویند بشنود. ابتدا گمان کرد خواب می بیند. زیرا گاهگاهی دچار این خیالات میشد چیزهائی میدید. چیزهائی میشنید که واقعیت نداشتند....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در باتلاق - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: شنبه 15 آذر 1399 - 08:53
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2093

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4278
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23035382