Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باتلاق - قسمت چهاردهم

باتلاق - قسمت چهاردهم

نویسنده: میکا والتاری
ترجمۀ: عبدالمحمد آیتی

(مرد اطاق خوابی) یک شاخۀ بید شکسته بود و پس ازآنکه پوستش را کنده بود درختان سرراهش را یکی یکی میزد و میآمد. از گردش خسته شده بود با بی میلی سنگ ریزه های جلوی پایش را اینطرف و آنطرف میراند.

وقتی زن چشمش باو افتاد آناً حالش دگرگون شد آن چشمانی که با هر گردش هزار راز می گفتند باز مثل دو تکه سنگ کبود در حدقه بی حال و بی احساس جای گرفتند. بدون آنکه متوجه او شود بطرف آغل راه افتاد و از آنجا راهش را بطرف خانه کج کرد. آلتونین کنار حمام خشکش زد نفسش را درسینه حبس کرده بود و زیرچشمی مرد را نگاه می کرد آلفرد بطرف پلکانی که آنها رویش نشسته بودند رفت. نسیمی خنک به صورتش خورد... چاودارها آنطرف نرده ها با وزش نسیم خم میشدند. اما مثل اینکه کور شده بود و هیچ چیز را نمی دید بازوهایش را ورانداز کرد قوی ورزیده بود سینه اش در زیر پیراهن سفیدی که پوشیده بود برجسته بنظر میآمد پس این ناتوانی از چیست؟ راستی او اینهمه  ضعف و سستی نداشت چطور شده که حالا باین روز افتاده بود آیا بیک بیماری علاج ناپذیر مبتلا شده بود اما دنبالۀ این خیالها را نگرفت.

آلتونین همانطور که ایستاده بود، ناگاه دنیا در نظرش تیره شد. صدای دردناکی از داخل خانه شنید. بطرف خانه دوید بزور راهش را تشخیص می داد قلبش بشدت میزذ. در را با تشر باز کرد. زن بدو زانو افتاده بود و آلفرد با خشونت دستهایش را پشت سرش برده سعی می کرد او را بخواباند. آلفرد چنان از دیدن این لباس زیبا و این آرایش دلپذیر غرق شهوت شده بود که اصلاً متوجه آلتونین نشد. و تا درد در سرش نپیچید نفهمید که ضربه ای هم براو وارد آمده است.

آلتونین گردن او را گرفت و با خواری تمام او را برزمین زد. خواست از زمین برخیزد آلتونین با تمام قوت ضربت دیگری برچانه اش نواخت. مرد نزدیک بود بیهوش شود. دستش را بعلامت عجز و تسلیم جلوی صورتش گرفت. آلتونین او را کشان کشان باطاق خودش انداخت و در را برروی او بست قفلی هم بدر زد و کلید را روی میز گذاشت. لحظۀ ایستاد و به وضع تختخواب باریک زن و اطاق محقر او نگاه کرد و وقتی حالش بجا آمد باطاق خود برگشت.

زن هنوز بزانو افتاده بود. یقه جامه اش تا پائین پاره شده بود. وقتی آلتونین وارد شد زن خود را درآغوش او انداخت. بگردن او آویخت و سرش را روی سینه او گذاشت.

لحظه ای بعد از آلتونین جدا شد. موهایش را صاف کرد پارگی جامه اش را جمع کرد و بآلتونین گفت:

حالا برنگردم...؟

آلتونین نگاهی باو کرد گوئی دیگر هیچ عاطفه ای در قلبش موج نمی زد دست برد از روی رف پشت اجاق سنگ تیز تبرکنی را برداشت و خارج شد.

زن لباسهای کارش را پوشید و لحظه ای بعد که از خانه خارج شد آلتونین را دید روی پله نشسته ظرف آبی پهلوی خود گذاشته و با دقت تمام به تیز کردن مشغول است. زن دست و پایش سست شد. کنار او نشست. آلتونین حتی سربرنداشت تا او را نگاه کند – زن روی پای آلتونین دست کشید و پرسید:

روز تعطیل هم کار میکنی؟

آلتونین از کار ایستاد و با سر بطرف خانه اشاره کرد و گفت:

میخواهم بکشمش!

آلتونین راحت روی زمین نشست و زن بفضا چشم دوخت. انگشتان بلندش را میان دستش فشرد و با لحن غمگینی گفت:

نتیجه این کار این میشود که من ترا از دست بدهم.

زمینی که زیرپایشان گسترده شده بود، آسمانی که برفراز سرشان خیمه زده بود ساقه های نورستۀ چاودار که اکنون در مقابل باد خم و راست میشدند و شعاع خورشید را منعکس کرده و چون دریای مواجی بنظر میآمدند هیچ تغییری نکرده بود تنها سعادت آنها بود که رو به افول میرفت وگرنه زمین همان زمین و آسمان همان آسمان و طبیعت همان طبیعت.

زن آهی کشید و انگشتان خود را از دست آلتونین بیرون آورد. این آه مأیوسانه بود. مثل کسیکه پس از رنج و زحمت زیاد اکنون خود را نومید شده است.

لحظه همچنان ساکت نشستند زن رو بآلتونین کرد و گفت:

برویم تو!

و بدون آنکه منتظر جواب باشد برخاست و از پله های انبار بالا رفت چوب زیرپاهایش صدا میکرد در را باز کرد و خود را در آن انبار تاریک که بوی لباسهای شسته از آن میآمد انداخت.

آلتونین تبر و سنگ را زمین گذاشت، آب را ریخت و بدنبال او داخل انبار شد.

زن برگلیمی که روی کاهها افتاده بود دراز کشید و مرد هم پهلوی او خوابید. زن صورتش را روی گلیم گذاشته و دست خود را بگردن آلتونین حلقه کرده بود.

هردو احساس آرامش کردند و درآن انبار خنک و تاریک تا نزدیکهای غروب خوابیدند.

وقتی که شعاع گلگون خورشید واپسین از روزنۀ انبار برآنها تابید و صدای چرخ گاری را از دور شنیدند برخاستند.

آلتونین بدستهایش تکیه داد هرمان را دید که شلاق را در هوا تکان می دهد و اسب سفید خسته را میراند. درآن فروغ محتضر خورشید هرمان قیافۀ عجیبی بخود گرفته بود مثل اینکه از همیشه لاغرتر بنظر میآمد. سایه اسب و گاری روی چاودارهای اطراف جاده میلغزید.

و بدین طریق «مجسمۀ مرگ» وارد مزرعه شد. اسب سفید پیر او را می کشید.

روزها از پی یکدیگر می گذشت مثل اینکه اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده است. بارانها کم کم شروع شده بود روزهای بارانی ابر سیاهی چهره آفتاب و آسمان را می پوشاند و برقهائی که می جهید در عین زیبائی وحشت انگیز بود رعد غران از تپه ای به تپۀ دیگر می غلتید. گاوها را از بیم صاعقه زیرمحل سرپوشیده ای جمع می کردند. و چون رگبار شدت می یافت آبها از کوه راه میافتاد و کم کم جاده ها را آب می گرفت و جویبار پرمیشد. وقتی آفتاب بیرون میآمد قطرات بارانی که برگیاهان آویخته بودند چون دانه های الماس میدرخشیدند. علفهای هرزه ساقه های تیره رنگ خود را روی زمین دراز کرده بودند. بوته های سیب زمینی روی کرتها خم شده گوئی از آفتاب ذخیره برمی داشتند ساقه های چاودار در زیر خوشه های پربار – درآن مزرعۀ دامنۀ تپه – سرفرود آورده بودند علفهائی که برای زمستان مواشی چیده بودند برای خشکیدن روی زمین یا چوب بستهای مخصوص پهن کرده بودند.

آلتونین شبها بخواب عمیقی میرفت – خوابی عاری از هرگونه رؤیای شیرین و تلخ – زن بسیاری از چیزهائی را که فکر کردن درباره آن خوشش نمیآد فراموش کرده بود. یا برای شب غذا می پخت و یا با دستهائی که در اثر سرما با دسته چهارشاخ خشن و پینه دار شده بودند گاوها را می دوشید.

رسیدن فصل درو – فصل کار – در هرمان نیز روح تازه ای دمیده بود. نه تنها او بلکه «مرد اطاق خوابی» هم یکروز از قفسش خارج شد و با دیگران درکار شرکت کرد البته می خواست غذایش هضم گردد از این رو پس از لحظه ای برختخوابش پناه می برد و شروع می کرد از دردسر و معده بنالیدن و باردیگر این هوسها را در سرنپروراند.

این روزها زن خوشحال بود مخصوصاً روزی که دستهایش را درآب گل آلود جوی شست و به دسته چهار شاخ تکیه داد می خواست عرقی را که روی پیشانی اش جمع شده و نزدیک بود به چشمانش بریزد پاک کند و وقتی پشته های زرین گندم را دید که اسب پیر با عضلات ورزیده درگاری خود حمل می کند بی اختیار لبخند شادمانی برلبانش نقش بست. زن غالب روز را در مزرعه بود.

مزارع دورتر را آلتونین خودش تنها درو می کرد. پیش از طلوع فجر برمیخاست. و تا موقع صبحانه مقدار زیادی کاه را که نزدیک دریاچه انباشته شده بود به انبار حمل می کرد.

یک روز صبح زن به هرمان گفت:

ممکن است شما گاوها را بدوشید تا من در مزرعۀ دور بآلتونین کمک کنم؟

پیرمرد با چشمان کم نور خود نگاهی بزن و آلتونین کرد.

صورت آلتونین قرمز شده خون برگونه هایش دویده بود. پیرمرد پس از لحظه ای که بفکر فرو رفت گفت:

آری ممکن است!....

آلتونین راه افتاد. پیرمرد خواست چیز دیگری بجواب خود اضافه کند ولی حرف خود را خورد. زن میان در با آلتونین رسید پیرمرد درحالیکه بقریه چشم دوخته بود گفت:

فردا هم گاوها را خواهم دوشید... تا وقتیکه باسب احتیاج پیدا نکرده اید شیرها را بکارخانه خواهم برد... لازم نیست خودت را بزحمت بیندازی و خوابت را این همه حرام کنی!

آلتونین جوابی نداد. قصدش آن بود که با کمک زن علفها را در یک روز روی چوب بست حمل کند... ولی از نگاه پرمعنائی که پیرمرد باو انداخت مثل کسیکه یک دفعه مچش گیر کرده باشد خود را باخت. فقط توانست با کمی تردید بگوید:

متوجه زین باش... احتیاج با صلاح داشت اما وقتش را پیدا نکردم خودت میدانی همه وقتم صرف خشک کردن و کوبیدن علفها شده است.

هنوز خورشید غروب نکرده بود که آلتونین و زن از حمل علفها بر روی چوب بستها فراغت یافتند. آنها در مزارع دورتر کار می کردند. محل کار آنها آنطرف بیشه تقریباً ابتدای زمینهای کلیسای قریه بود. دراین زمینها آهوها و بزهای کوهی زیادی پیدا میشد. از این رو شکارچی ها غالباً برای شکار این زمینها را از کلیسا اجاره می کردند و مخصوصاً در پائیز روزهای آخر هفته عده زیادی از شهر باین منطقه میآمدند تفتگهای شکاری از هر طرف صدا می کرد و سگها بدنبال شکارها بتکاپو میافتادند. آنجا استخری و در کنار آن یک عمارت روستائی نیز احداث کرده بودند این ساختمان ساکنی نداشت فقط برای شکارچیان یا کسانیکه از شهر برای تفریح و هوا خوری میآمدند جای دنجی بود.

زن با آلتونین گفت:

امشب اینجا بمانیم!...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در باتلاق - قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: جمعه 14 آذر 1399 - 08:16
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2001

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2831
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23038752