وقتی بصورت او نگاه کرد و آن چشمان دلفریب را دید که بدهان او دوخته شده و با هزار زبان او را بصحبت کردن وادار می کند، کم کم آماده شد تا سرگذشت دردناک خود را بگوید.
آفتاب برآنها می تابید بوی علفهائی که برای خشک کردن پشت نرده ها انباشته شده بود بشمام میآمد. آلتونین این چنین روزی را هرگز درخواب هم نمیدید. شروع بصحبت کرد:
من ابتدا قصد داشتم باغبان ورزیده ای بشوم. از این جهت زیر دست باغبان کارخانه شروع بکار کردم. بعد بخدمت نظام رفتم پس از یکسال پدرم مرد و برای من پولی که بتوانم با آن تحصیل کنم نگذاشت. دو سال دیگر با یک عده کارگر در رشته تجسس معادن بکار پرداختم و از این راه مالی بدست آوردم تا بدان وسیله بتوانم در مدرسۀ کشاورزی به تحصیل مشغول شوم اما همۀ این نقشه ها بهم خورد. در آنجا زنی بود از من مسن تر که شب یکشنبه دریک سالن رقص با او برخورد می کردم و گاهگاهی باهم می رقصیدیم.
یکبار متوجه شدم در اثر خطائی که از من سر زده باید با او ازدواج کنم. او مرا وادار کرد که در کارخانه مشغول کار شوم آن روزها وضع کارخانه خیلی خوب بود. زنم نمی خواست در ده زندگی کند او بیشتر متمایل بود شهرنشین باشیم تا بهتر از مزایای شهر استفاده کند. یکشب مرا خبردار کرد که آبستن شده و با این وضع هنوز با بسیاری از مردان سرو سری داشت. درآمد من چون قطعه برفی در مقابل آفتاب تابستان دردستش نابود میشد چند بار قصد کردم از او جدا شوم اما بخاطر فرزندم سنگ صبوری بردل می نهادم. از کارخانه هیچ شکایتی نداشتم زیرا وضع من درآنجا بسیار خوب بود مهندسین از من راضی بودند و کارفرما بحقوق من افزوده بود کم کم یک قطعه زمین هم بمن دادند و بعد برای ساختن آن مساعده ای هم گرفتم زیرا برای من زندگی کردن در یک اطاق اجاره ای آنهم در چنان مکان پرسر و صدائی ممکن نبود. دلم می خواست خانه ام جای آسوده ای باشد جلوی اطاقم را گلکاری کنم و چند مرغ و خروس داشته باشم.
آلتونین کمی سکوت کرد دستهای درشتش را روی زانوهایش می کشید و چشم بافق دوردست دوخته بود. گوئی نقشی از زندگی مصیبت بار گذشته خود را درآن می دید و هنوز بوی گاز گوگردی را که از دودکشهای کارخانه بهوا متصاعد میشد استشمام می کرد.
زن آهی کشید و آلتونین را بخود آورد آلتونین دنبال حرفهای خود را گرفت:
منکه بیشتر عمرم را در فضای باز و آزاد گذرانده بودم از کار در کارخانه خوشم نمی آمد. البته ساعات کار خوبی زیاد نبود فقط من نمی توانستم مدت هرچند هم دراز نباشد در زیر آن سقف و میان آن چهار دیوار کار کنم. مثل اینکه چیزی روی سینه ام فشار میآورد و من قادر به تنفس نبودم. زنم بکلی لجام گسیخته شده بود. این اواخر کمتر شبی در خانه می ماند. یکشب بهانه میآورد که به سینما رفته است و یکشب می گفت درسالن رقص معطل شده بمن هم تکلیف می کرد بعضی شبها همراهش باشم اما من از این چیزها خیلی خوشم نمیآمد مثل دیگران از پرگوئی زنان لذت نمی بردم و اصولاً برخلاف مردم دیگر بچیزهائی که خنده نداشتند نمی خندیدم. روزهای تعطیل ترجیح می دادم که در باغچه مشغول کار بشوم علف هرزه را بکنم و یا نرده ها را اصلاح کنم و در روزهای زمستان که درخانه تنها می ماندم برای آنکه پولی بدست بیاورم و زودتر قرض خانه ام را بدهم بساختن قفلهای خراب و یا ادوات برقی مشغول میشدم. بعضی وقتها او آنقدر دیر میآمد که من مجبور میشدم بخوابم. شبهای یکشنبه غالباً موقع طلوع صبح برمی گشت بعضی وقتها هم بوی گند دهانش مشمئز کننده بود. اصلاً مثل اینکه من درآنخانه وجود نداشتم زیرا وقتی دم صبحها با چند تن از رفقایش برمی گشت تازه مشغول عرق خوردن و ورق بازی میشدند این وضع پاره ای اوقات آنقدر برای من ناراحت کننده میشد که خانه را ترک میکردم و بتاریکی پناه می بردم و هرچه دلم می خواست فحش و ناسزا می گفتم.
وقتی بچه متولد شد و دیدم دختر است این وضع را سخت تر احساس کردم زنم درست به بچه اش رسیدگی نمی کرد وقتی می خواست او را بغریبه ها نشان بدهد لباسهای خوبش را می پوشاند و اما در مواقع عادی حتی فرصت غذا دادن باو را هم نداشت. دخترک گاهی که سرحال بود مجبور بود توی درگاه خانۀ همسایگان بازی کند و وقتی هم گرسنه میشد آنقدر گریه می کرد که از حال می رفت. و بعد برختخواب کثیف و مهوع خود پناه می برد. زنم و رفقایش مرا مرد غمگین می نامیدند. معتقد بودند که من بزم نشاط آنها را بکدورت برهم میزنم می گفتند که اهل معاشرت نیستم.
بعضی وقتها آنقدر دراین گفتگوها افراط می کردند که خون من بجوش میآمد و زنم و رفقایش را بباد کتک می گرفتم. روزهای بعد باطاق مخصوص خودم آنجا که درآن کار می کردم پناه می بردم. تختخوابم را هم بآنجا حمل کردم. برای خودم غذا میخریدم و تا موقعیکه برای همیشه از او جدا شدم درهمین خانه زندگی مجردی داشتم.
آلتونین بار دیگر سکوت کرد و زن درحالیکه رنگش پریده بود با صدای گرفته پرسید:
حالا... زیبا هم... بود؟!
چشمان میشی قشنگی داشت. پوستش خیلی لطیف بود. قداً از من کوتاه تر بود اندام زیبائی داشت... از آن نوع زنهائی بود که مردها دنبالشان میافتند – او هم در بروی کسی نمی بست... دست رد بسینۀ کسی نمی گذاشت. بعدها فهمیدم از روی سادگی چه کلاهی سرم رفته است. او زن من نبود. یک فاحشه بود... حتی علاقه ای هم بمن نداشت از نوع علایق زن و شوهری نبود... مثل یک فاحشه مرا دوست میداشت. او وقتی از من چیزی می خواست خودش را در اختیار من می گذاشت نسبت بدیگران هم همینطور بود... هرچه سینما، شراب، پول سالن رقص و هرچیز دیگر که می خواست برایش مهیا بود. خیلی هم سختگیر بود برای یک بوسه هم پول می گرفت.
هشت سال حقیقت مطلب را از من مخفی می داشت زیرا از من می ترسید و لذا حاشا زدن بهترین وسیله او بود. درآن محیط من حتی یک دوست صمیمی نداشتم که چشمم را باز کند و پرده از روی کارهای زنم بردارد. در واقع همان یکسال اول نسبت باو احساس زن و شوهرش داشتم از آن به بعد درخانه من مثل یک غریبه بود اما بعضی شبها مجبور بودم تا صبح بیدار باشم زیرا تازه نصف شب بخانه میآمدند و دور میز بزرگی می نشستند و مشغول بازی میشدند.... با آنکه صبح زود بایستی سرکارم بروم از صدای خنده و فریاد مستانۀ آنها خواب بچشمم نمی رفت. کم کم صداها تبدیل به پچ پچ می شد آهسته و دزدکی راه می رفتند.
آلتونین چشم بفضای گشادۀ مقابل خود دوخته بود. دستهایش را روی زانوهایش گذاشته بود و حرف میزد. وقتی سکوت کرد سربطرف زن برگردانید... کنارش نشسته و سرش را پائین انداخته بود آفتاب برگیسوان طلائی او تابیده بود. زن بنقطه ای از زمین خیره شده بود.
آلتونین حس کرد موقع این حرفها نبود از این رو از زن پرسید:
ادامه بدهم؟
واقعاً داستان پست و ناروائی بود، سرتاسر خدعه و نیرنگ بود برای چنین روزی هیچ تناسبی نداشت. زن درحالیکه با بوته گیاهی که جلوش سبز شده بود بازی می کرد گفت:
ادامه بده... تا آخر... عقدۀ دلت را خالی کن زیرا باید برای همیشه آنرا فراموش کنی.
بله یک روز صبح که قصد خارج شدن از خانه را داشتم دیدم میان دو نفر مرد دیگر مست خوابیده است. بعدها فهمیدم که آن دختر هم مال من نیست. بلکه یکی از رؤسای کارخانه که زن هم دارد این دسته گل را بآب داده و برای آنکه فسقش بروز نکند پولی باین داده تا با من ازدواج کند و این ننگ را بگردن من بگذارد. هرماه هم مبلغی برای مخارج دخترش می پرداخته. ولی اتفاقاً زنش مرد و او دیگر از افشاء راز خود باکی نداشت. این بود صبح یکی از روزها مرا خواست و گفت که این دختر مال منست و از بابت مخارج چیزی بمادرش نخواهد پرداخت.
آن روز یکی از روزهای پائیز بود سیبها روی درختهائی که خودم در باغچه کاشته بودم سنگینی می کردند. در دل نه احساس کینه ای میکردم و نه حسدی... فقط رنج جانکاهی روی دوشم افتاده بود... بخانه آمدم دیگر همه چیز در نظرم زشت و بد منظر بود نه باطرافم نگاه کردم و نه یک کلمه حرف زدم. لباسهای تازه ام را که غالباً روزهای یکشنبه می پوشیدم تنم کردم کلاهم را از رخت آویز برداشتم و از خانه بیرون آمدم... این بود پایان قصه من.
وسطشان سایه افتاد و این علامت آن بود که خورشید از وسط آسمان بطرف مغرب متمایل شده و ظهر گذشته است. گنجشکی با سرعت از مقابلشان پرید هردو سر را بطرف آن برگردانیدند و بعد ساکت پهلوی هم نشستند. آلتونین دراین فکر بود که ای کاش چیزی از سرگذشت خود را فاش نمیساخت اما نمی توانست چیزی را از آن زن مخفی نگاه دارد. همانطور که سرش را پائین انداخته بود بیشتر بطرف زن متمایل شد زن همچنان سرش را بزیر انداخته و باز بنقطه نامعلومی چشم دوخته بود آلتونین خودش را آماده کرد تا دست برگیسوان او بکشد اما گوئی قدرت حرکت نداشت.
زن ناگهان گفت: بیا!
بعد خودش برخاست دامنش را صاف کرد و با گامهای سریعی براه افتاد و آلتونین بدنبالش. از آغل خوکها گذشتند و حمام را جا گذاشتند زن پی در پی خم میشد و گلهائی را که سرراهش روئیده شده بود میکند. کم کم راه دریاچه را درپیش گرفت. آلتونین هم با گامهای ثابت و محکمی بدنبال او می رفت زن در تمام طول راه حتی یکبار هم بعقب برنگشت. راهی را که طی می کردند پراز علف بود علفهائی خودرو، علفهای هرزه ای که از میان مزارع وجین کرده بودند. دریاچه کم کم نمایان شد – آسمان بالای سرشان خمیه زده بود آفتاب تابان و روز گرم بود هرچه بدریاچه نزدیک تر میشدند هوا را خنک تر احساس می کردند.
وقتی از قسمت علف پوش جاده خارج شدند مرد ایستاد ولی زن براه خود ادامه میداد. تا وقتیکه پاهایش بآب رسید. کرانۀ دریاچه پر از لجن بود. با وجودیکه کفشهایش خیس شده بود بازهم از میان لجن ها و خزه ها پیش میرفت. سعی میکرد طوری قدم بردارد که زمین نخورد. نور آفتاب روی آب منعکس شده بود. عکسهای (آفتاب گردان) با حاشیه زرد و وسط سیاه دریکطرف دریاچه و درختان کاج بلند در طرف دیگر نوی آب افتاده بود. زن توی خزه ها و لجنها حرکت می کرد دستهایش را از اطراف باز کرده بود و باد گیسوان زرتاش را ببازی گرفته بود.
زن ایستاد بعقب برگشت دستش را سایبان چشمانش قرار داد تا آلتونین را بهتر ببیند.
آلتونین خیلی با احتیاط قدم برمی داشت وقتی باو رسید با دو دست بازوانش را چسبید سرش را کمی بعقب برد خندۀ دلپذیری کرد و گفت:
آلتونین حالا میتوانم احساساتم را اظهار کنم!
آلتونین معنی حرفش را فهمید.... آنها کاملاً تنها بودند.... فقط آسمان صاف برسرشان سایه انداخته و زمین لجن آلود و خزه پوش زیرپایشان گسترده شده بود.
وقتی برمی گشتند کنار جوی آب، صدای خوردن سنگی بدر شنیدند....
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در باتلاق - قسمت چهاردهم مطالعه نمایید.