Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

یورش - قسمت دوم

یورش - قسمت دوم

نویسنده: جان اشتاین بک (نویسندۀ آمریکائی)
ترجمۀ: سیروس طاهباز

دیوارهای ساختمان با رنگهای مختلفی اندوده شده بود. در یک گوشه روزنامه های پاره گرد و خاک گرفته افتاده بود. پنجره پشتی پر از تارعنکبوت بود. غیر از سه تا جعبه سیب هیچ چیز توی انبار نبود.

روت به طرف یکی از جعبه ها رفت و آگهی بزرگی را که با رنگهای قرمز و سیاه تند عکس مردی را نشان می داد بیرون کشید.

یکی از آگهی ها را به دیوار جلا یافته پشت چراغ چسباند و بعد یکی دیگر را آن طرف تر به دیوار کوبید. چند تا کتاب و کاغذ روی جعبه دیگر کپه کرد. صدای پاهای او در کف چوبی انبار بلند میشد.

دیک! اون یکی چراغو روشن کن. اینجا خیلی تاریکه.

پسر از تاریکیم می ترسی؟

نه. الان مردم میان اینجا. میخوام وقتی اونا میان اینجا روشن باشه... ساعت چنده؟

دیک به ساعتش نگاه کرد.

یه ربع به هشت مونده. بعضی از بچه ها میباس زودتر اینجا باشن.

دو دستش را توی جیب بغل نیم تنه اش کرد و بی صدا پهلوی جعبه ایستاد. چیزی پیدا نبود که رویش بنشیند. عکس سیاه و قرمز با خشونت به اطاق خیره شده بود. روت به دیوار تکیه کرد.

نور یکی از چراغ ها ضعیف شد  و یواش یواش شعله اش پس زد.... دیک به طرف چراغ رفت و گفت:

گمونم گفتی چراغها پر نفته. این یکی که خشکه.

فکر می کردم پرن. نیگا کن اون یکی تقریباً پره. میتونیم یه خورده از نفت اونو بریزیم تو این یکی.

آخه چطوری می تونیم این کارو بکنیم؟ باید هر دوتا شونو خاموش کنیم بعد نفت اونو بریزیم تو این یکی. کبریت داری؟

روت جیبهایش را گشت.

فقط دوتا.

نه، می بینی؟ مجبوریم این مجلسو با یه چراغ برگزار کنیم باید بعدازظهر به کارها می رسیدم؛ اما توی شهر گرفتار بودم و ناچار کارا سپردم دست تو.

ممکنه که یه خورده از این نفتو بریزیم تو یه حلبی و بعد فوری بریزیمش تو اون یکی چراغ.

آره... بعدم هردوتاشونه با هم روشن کنم. پسر تو هم واسه کمک کردن جون میدی ها!

روت باردیگر به دیوار تکیه داد.

دلم می خواد اونا بیان. دیک! ساعت چنده؟

هشت و پنج دقیقه.

پس اونا معطل چی ان؟ تو به اونا گفتی ساعت هشت بیان؟

اه پسر دیگه بس کن داری عصبانیم میکنی ها. چه میدونم معطل چی ان. شاید می ترسن. حالا یه دقیقه ساکت شو. بار دیگر دستش را در جیب نیم تنه اش فرو کرد و بعد پرسید:

روت! سیگار داری؟

نه.

سکوت کاملی برقرار شد. نزدیک مرکز شهر ماشین ها با نعره موتورهاشان در حرکت بودند و گاه صدای بوقشان بگوش می رسید.

پارس آرام سگی از یکی از خانه های دور و بر بلند شد. باد در میان درختان اقاقیا می توفید.

دیک! گوش کن. صداها رو می شنفی؟ گمونم دارن میآن.

سرهاشان را برگرداندند و گوشهایشان را تیز کردند.

چیزی که به گوشم نمیآد. خیال می کنی چیزی می شنوی.

روت به سوی یکی از پنجره های کثیف رفت و به بیرون نگاه کرد. موقع برگشتن کنار دسته کاغذها ایستاد و با دقت منظمشان کرد.

دیک! ساعت چنده؟

ده، خفه شو دیگه. داری دیوونم میکنی ها. تو اصلاً واسه این کارا ساخته نشدی. تو رو خدا یه خورده جرئت داشته باش.

دیک! آخه من هنوز اولمه.

فکر می کنی کس دیگه نمیتونست! این دفعه خودتو نشون دادی.

باد در میان اقاقیها صفیر می کشید. یکی از درهای جلو روی پاشنه چرخید و کمی باز شد. باد به درون انبار آمد و دستۀ روزنامه های گرد و خاک گرفته را بهم زد و عکسهای روی دیوار را مثل پرده کنار زد.

روت! اون درو ببند. هیچ وقتم بازش نذار. این جوری بهتر میشه صدای آمدن اونا رو شنید.

به ساعتش نگاه کرد و گفت:

ساعت تقریباً هشت و نیمه.

فکر میکنی اونا بیان؟ اگه پیداشون نشه چقدر باهاس منتظرشون بشیم؟

مرد مسن تر به در نیمه باز خیره شد.

ما اقلاً تا ساعت نه و نیم اینجا می مونیم. دستور داریم که هرجوری شده این میتینگو برگزار کنیم.

صداهای شب از لای در نیمه باز واضح تر به گوش می رسید:

صدای رقص برگهای اقاقیا درجاده، صدای آهسته و استوار پارس سگ.

تصویر قرمز و سیاه روی دیوار نیمه تاریک تهدید کننده بنظر می رسید.

آگهی روی دیوار بار دیگر به تکان درآمد.

دیک درحالیکه به دور و بر نگاه می کرد با صدای آرامی گفت:

گوش کن پسر، می دونم که می ترسی. وقتی می ترسی یه نگاه کوچولو به اون بنداز با انگشتش به تصویر اشاره کرد اون هیچ وقت نمی ترسید. یادت باشه که چه کارها که نکرد.

روت به عکس نگاه کرد و گفت: خیال می کنی اصلاً نمی ترسید؟

دیک حرفش را به تندی قطع کرد و با لحن توبیخ آمیز تندی گفت:

اگرم می ترسید نمی ذاشت کسی بفهمه. اینو سرمشق خودت بدون و هیچ وقت نذار بقیه ملتفت شن که چی حس می کنی.

دیک! تو آدم خوبی هستی. نمیدونم وقتی که منو تنها بیرون بفرستن باید چیکار کنم.

بچه! درست میشی. می تونم بگم که یه مزخرفاتی رو تو کله ات پرکردی، بدیت اینه که هیچ وقت تو آتیش نبودی.

روت به سرعت نگاهی به در انداخت.

مث اینکه داره می آد؟

این مزخرفاتو ول کن! وقتی اینجا برسن خودشون میان تو.

اما نه... مث اینکه کسی اونجاست!

صدای گامهای شتاب زده ای درجاده پیچیده که بعد به صدای دویدن و عبور از پیاده رو چوبی تبدیل شد. مردی در لباس کار که کلاه رنگرزها را به سر داشت به درون دوید. داشت نفس نفس می زد.

بهتره درین! یه دسته دارن یورش می آرن اینجا. از بچه ها کسی میتینگ نمیاد. اونا می خوان که شما میتینگو برقرار کنین اما یکی که نیستیم. اسباباتونو جمع کنین در رین؛ دارن میان.

رنگ از روی روت پرید و چهره اش منقبض شد، با خشم به دیک نگاه کرد. مرد مسن به لرزه افتاد. دستش را به جیب بغلش برد و شانه هایش را تکان داد و گفت:

متشکرم که ما رو خبری کردی. تو در رو ما چیزیمون نیس.

مرد گفت: اونا می خواستن بیان خبرتون کنن.

دیک سرش را تکان داد و گفت:

مطمئن باش که اونا اون طرف قضیه رو نمی فهمن. جلو دماغشونم نمی تونن ببینن. تو تا گیر بیفتی بزن به چاک!

بچه ها! شما نمیآیین؟ واسه بردن اسبابا کمکتون می کنم.

دیک با لحن خشکی گفت:

ما اینجا می مونیم. دستوره. باید این کار و بکنیم.

مرد داشت به طرف در می رفت که برگشت و گفت:

می خوایین منم بمونم؟

نه. تو پسر خوبی هستی لازم نیس. ممکنه که یه جای دیگه ازت استفاده شه.

خوب، هرچی از دستم میومده کرده ام.....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در یورش - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: سه شنبه 27 آبان 1399 - 12:53
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1976

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2787
  • بازدید دیروز: 4136
  • بازدید کل: 23064954