Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

یورش - قسمت آخر

یورش - قسمت آخر

نویسنده: جان اشتاین بک (نویسندۀ آمریکائی)
ترجمۀ: سیروس طاهباز

دیک و روت صدای قدمهای او را روی پیاده رو چوبی که در تاریکی شب خاموش شد شنیدند. شب صدای پای او را منعکس می کرد. برگهای مرده روی زمین کشیده می شد. از مرکز شهر نعره موتورها بلند شد.

روت به دیک نگاه کرد و دستهایش را دید که در جیب بغل مشت شده بود. عضلات صورتش منقبض شده بود اما چشمش که به جوان افتاد خندید. عکس ها روی دیوار بلند می شدند و سرجایشان پس می نشستند.

پسر می ترسی؟

روت کوشید که حرف او را تکذیب کند اما نتوانست:

آره می ترسم. شاید من اصلاً برای این کار ساخته نشدم.

دیک با خشم گفت:

پسر! مواظب باش! و ادامه داد «آدمهای کم جرئت باید به پردل ها نگاه کنن. آدم راحت نباید بی عدالتی های بقیه رو فراموش کنه. روت! اوضاع اینجوریه. این دستوره.» و بعد خاموش ماند.

پارس سگ بلندتر به گوش می رسید.

روت گفت:

گمونم اومدن، فکر می کنی بکشنمون؟

نه، معمولاً که کسی رو نمیکشن.

اما تا میخوریم می زننمون. همچین با چوب می زنن تو صورتمون که دماغمون خوردشه. اونا آرواره مایک گندهه رو از سه جا شکوندن.

مواظب باش پسر! مواظب باش ببین اگه کسی تو رو زد، این اون نیست که تو رو می زنه، تقصیره سیستم کاره که تو باید کتک بخوری و این تو نیستی که کتک می خوری این ارزشهاست که بی اعتبار میشه. می تونی اینا رو تو کله ت نیگه داری؟

دیک! نمی خوام دررم. بخدا نمی خوام. اگه خواستم دررم می تونی جلومو بگیری. باشه؟

دیک جلو رفت و دستش را برشانه های روت گذاشت:

چیزیت نمیشه. به او پسره که می خواد بزنتت سفارشتو می کنم.

بهتر نیس این اعلامیه ها رو قایم کنیم تا همشو نسوزونن.

نه. یه نفرشون ممکنه یکی از اونا رو بذاره تو جیبش و بعداً بخونه. همین هم خودش خیلیه. کتابا رو بذار همونجا باشه و فعلاً حرف نزن کارارو خراب می کنه.

صدای سگ ها آرامتر و بی روح تر شده بود. هجوم باد دسته ای از برگ های پژمرده را به سوی در نیمه باز راند. عکس روی دیوار از جایش به حرکت درآمد و یکی از گوشه هایش از جا کنده شد.

روت به آن سمت رفت و باردیگر عکس را سنجاق زد. در نقطه ای از شهر صدای ترمز ماشینی برخاست.

دیک! چیزی می شنوی؟ صدای اومدنشونو می شنوی؟

نه.

گوش کن دیک. مایک گندهه با آرواره شکسته یه گوشه افتاده بود و هیشکی هم به کمکش نیومد.

مرد مسن با خشم به طرف او برگشت. یکی از مشتهای گره کرده اش را از جیب نیم تنه اش بیرون آورد. چشمهایش که او را نگاه می کرد تنگ شد و مرد نزدیک تر آمد و دستش را روی شانه روت گذاشت و گفت:

درست به حرفام گوش بده. من زیاد چیز نمیدونم اما سراین جور کارا زیاد استخون خورد کردم. نمیدونم چی میشه اما اینو میدونم که حتی اگه ما رو بکشنم چیزی نمیشه. اصلاً مهم نیس.

به سمت در رفت و به بیرون نگاه کرد و به هر دو جهت گوش داد و بعد به درون انبار آمد.

چیزی شنفتی؟

نه. هیچی.

فکر می کنی چی مانع اومدنشون شده؟

آخه چطور ممکنه که بدونم.

روت آب دهانش را قورت داد:

احتمالم داره که نیان. شایدم فلا Fela شوخیش گرفته بود.

شایدم...

خوب حالا باهاس تموم شبو منتظر شیم که بیان و دخلمونو بیارن؟

دیک ادای او را درآورد:

آره. خوب حالا باهاس تموم شبو منتظرشیم که بیان و دخلمونو بیارن.

صدای زوزه ی خشن باد بلند شد و بعد کاملاً فرو نشست. سگ از پارس کردن ایستاد. قطاری برای خط عوض کردن سوت کشید و بعد تق تق کنان دور شد و شب را آرامتر از پیش برجا گذاشت. دریکی از خانه های دور و بر صدای زنگ ساعتی بلند شد.

یه نفر داره صبح زود سرکار میره. شایدم شبگرده.

صدایش در میان سکوت بلندتر بگوش می رسید. در جلویی ناله ای کرد و آهسته بسته شد.

دیک! حالا ساعت چنده؟

نه و یه ربع.

خدایا! فقط نه و ربع. فکر می کردم نزدیک صبحه. دیک! دلت نمی خواد بیان و کارو یکسره کنن؟ گوش کن دیک! مث اینکه صدایی شنیدم.

آره. مث اینکه دارن یواشکی صحبت می کنن.

سگ یک بار دیگر هم پارس کرد، و این بار در صدایش خشونتی نهفته بود.

صدای نجوای آرامی شنیده می شد.

دیک! نیگا کن! گمونم پشت پنجره یکی رو دیدم.

مرد مسن با ناراحتی خندید.

گمونم که نتونیم در ریم. محاصره شدیم. توی گلویش خندید و ادامه داد: پسر مواظب باش الان میرسن. یادت باشه که این اونا نیستن که می زننت.

صدای قدم های هجوم آورندگان شنیده شد. درها به هم خورد و انبوهی مرد به درون انبار ریختند. مردها لباسهای کثیفی تنشان بود و کلاه های سیاهی به سر داشتند. در دستهایشان گرز و چوب بود.

دیک و روت راست ایستاده بودند. چانه هایشان به پائین افتاده بود و سرشان خم شده بود. چشمهایشان به نظر می رسید که بسته مانده است.

یورشی ها که یکباره تو ریخته بودند کمی ناراحت شدند. دور دو مرد حلقه زدند و به آنها چشم دوختند و منتظر مانند تا یکیشان ازجا بجنبد.

روت زیرچشمی نگاهی به دیک انداخت و دید که مرد مسن با نگاهی سرد و سرزنش بار به او چشم دوخته است، گویی دارد  درباره حرکاتش قضاوت می کند.

روت دستهای لرزانش را به درون جیبش راند و به زحمت کمی جلو رفت. صدایش می لرزید اما بلند حرف می زد:

رفقا! وضع شمام درست مث وضع ماست. ما همه برادریم....

چماقی در هوا صفیر زد و با ضربه سختی به سرش خورد. روت روی زانوهایش خم شد و با دستهایش خودش را نگه داشت.

مردها به آرامی ایستاده بودند و نگاه می کردند.

روت به آرامی رو دو پا ایستاد. از گوش شکافته اش مایعی آرام به سوی گردنش جاری بود. گوشه صورتش کبود و ارغوانی شده بود. بار دیگر استوار برجایش ایستاد. نفسش هیجان آمیز بود. دستهایش استوار و صدایش مطمئن و قوی بود. چشمهایش از هیجان سرخ شده بود.

فریاد کشید:

ببینین. تمام اینا واسه شماس. ما این کارا و به خاطر شما می کنیم. تمامشو. شماها نمی دونین دارین چیکار می کنین.

بکشینشون!

یک نفر وحشیانه خندید و بعد موجی از خنده برخاست.

روت در همان حال که داشت می افتاد یک لحظه نگاهی تند به دیک انداخت و چهره مصمم و خنده های تلخش را دید...

روت چند بار به هوش آمد اما هنوز درست به حال نیامده بود. سرانجام چشمهایش را باز کرد و ایستاد و اطرافش را شناخت. روی صورتش باندها سنگینی می کرد. می توانست از لای پلک های باد کرده اش باریکه ای از نور را ببیند. همان طور که دراز کشیده بود لحظه ای سعی کرد موقعیت خود را دریابد. بعد صدای دیک در نزدیکی خود شنید:

پسر بیداری؟

روت خواست حرفی بزند اما دید که صدایش بدجوری گرفته است.

همچی.

گمونم اونا درست حساب سرتو رسیدن. خیال کردم دیگه رفتی. شانس آوردی که دماغت سالم موند.... صورت من حسابی داغون شده.

دوتا از دنده هامو خورد کردن. تو صورتتو خم کرده بودی زمین، این کار باعث نجات چشمات شد.

اندکی مکث کرد و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

آدم وقتی دنده هاش می شکنه نمی تونه خوب نفس بکشه. شانس آوردیم که پلیس به دادمون رسید.

دیک ما تو زندونیم؟

به، تو سلول مریضخونه.

سرکتابها چه بلایی آوردن؟

فهمید دیک سعی می کند بخندد و نفسش به شماره افتاده است.

تحریک به شورش. فکر می کنم یه شش ماهی برامون حبسی ببرن کتابها دست پلیس افتاده.

دیک! به اونا نمیگی که من هنوز سنم نرسیده، نه؟

نه نمیگم. بهتره حرف نزنی و صدات درنیاد. سخت نگیر!

روت ساکت شد و دردی سنگین وجودش را فرا گرفت اما لحظه ای بعد دوباره به حرف آمد:

دیک! زیاد صدمه نخوردیم خنده دارها.... گمونم چیزیم نیس.

پسر! تو خوب از آب درآمدی، مث همه اونایی که تو عمرم دیدم. یه گزارش خوب ازت می دم. کارت عالی بود.

روت سعی کرد مطلبی را در نظر مجسم کند:

وقتی منو کتک می زدن دلم می خواست بهشون بگم که این واسم اهمیتی نداره.

البته پسر. این همون چیزی بود که بهت گفتم. این تقصیر اونا نبود تقصیر روش کار بود. نباید از اونا متنفر باشی.... اونا بیش از این چیزی نمیدونن.

روت با ملالت به حرف آمد. درد در وجودش سنگینی می کرد:

دیک! یادت می آد تو «انجیل» یه همچی چیزی نوشته شده:

آنها را ببخشائید، زیرا که آنها آنچه را که انجام می دهند نمی دانند.

دیک با خشونت گفت:

این حرفای مذهبی رو بزار کنار....

روت گفت:

صحبت مذهب و این حرفها نبود که... فقط می خواستم یه همچی چیزی گفته باشم. این چیزی بود که احساس می کردم.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: چهارشنبه 28 آبان 1399 - 08:03
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1915

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1808
  • بازدید دیروز: 4136
  • بازدید کل: 23063975