Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

یورش - قسمت اول

یورش - قسمت اول

نویسنده: جان اشتاین بک (نویسندۀ آمریکائی)
ترجمۀ: سیروس طاهباز

وقتی آن دو نفر از واگن غذاخوری پیاده شدند و مغرورانه قدم در کوچه پس کوچه ها گذاشتند، تازه شب به آن شهرکوچک ایالت کالیفرنیا فرو افتاده بود. هوا از بوی میوه های درختان انبوه انباشته بود. باد فانوسهای خیابانها را به نوسان درمی آورد و سایه های تیرهای تلگراف را روی زمین به این سو و آن سو می برد. ساختمان های چوبی کهنه ساکت و آرام بنظر می آمد و سایه های محو چراغ های خیابان روی پنجره های کثیف انعکاس می یافت.

همقد بودند اما یکی از آن دو مسن تر بود، موهایشان کوتاه بود و شلوار کار آبی رنگی بپا داشتند. مرد مسن تر نیم تنه ای بتن داشت درحالیکه مرد جوان عرق گیری پوشیده بود. همچنان که در خیابان های تاریک گام برمی داشتند صدای قدمهاشان در دیوار خانه های چوبی انعکاس می یافت.

مرد جوان با سوت ترانه «پیش من بیا ای بچۀ دیوونه» را شروع کرد اما ناگهان از سوت زدن دست برداشت و گفت: «دلم می خواد این آهنگ لعنتی از کله م بره بیرون. از صبح تا حالا تو کله مه. یه آهنگ قدیمیه.»

رفیقش به طرف او برگشت:

می ترسی روت Root؟ راستشو بگو.... مثل گناهکارا می ترسی.

داشتند از زیر یکی از چراغ های آبی رنگ خیابان می گذشتند.

قیافۀ روت به منتهای خشونت رسید؛ چشمهایش بهم رفت و دهانش به طرز مشمئز کننده ای تلخ شد.

نه، نمی ترسم.

چراغها را پشت سر گذاشتند. چهره روت دوباره درهم رفت. «دلم می خواد ته و تو کارا رو بهتر بلد بودم. دیک Dick... تو پیشترها هم از این کارا کردی و راشو بلدی. اما من نه.»

دیک با هیجان جواب داد:

راه یاد گرفتن هرچیزی، انجام دادنشه. راستی که آدم از کتابا نمی تونه چیزی یاد بگیره.

از روی ریل خط آهن گذشتند. یک برج چوبی بالاتر از خط با چراغ های سبز نورانی شد.

روت گفت:

هوا خیلی تاریکه نمیدونم ماه بالا میآد یا نه. وقتی هوا اینجور تاریکه ماه بالا می آد... راستی، دیک! اول تو صحبت می کنی؟

نه تو صحبت کن. من تجربه م بیشتره. وقتی داری صحبت می کنی مواظبشون می شم و به موقع مجبورشون می کنم که داد بزنن. می دونی چی باید بگی؟

آره، می دونم. کلمه به کلمه شو تو ذهنم حاضر دارم. اول روی کاغذ نوشتم و بعد حفظ کردم. از خیلی ها شنیدم اول که رفتن بالا نتونستن یه کلمه حرف بزنن، اما بعدش مثه اینکه آدم دیگه ای شده باشن کلمه ها مث سیل از دهنشون بیرون ریخته. مایک شین گنده می گفت واسه اونم همین جور پیش اومده. اما من از این شانسا ندارم واسه اینه که همه شو نوشتم.

سوت ناله وار یک ترن بلند شد و لحظه ای بعد ترن از پیچی گذشت و نوری قوی به روی ریل انداخت. کوپه های روشن از کنارشان گذشت. دیک برگشت و به عبور قطار چشم دوخت بعد با رضایت گفت:

تو اون یکی زیاد مسافر نیست. راستی تو می گفتی که یه رفیق پیرت تو راه آهن کار می کنه؟

روت کوشید تا لحن تلخی در کلامش نباشد و گفت:

آره، ترمزبانه. وقتی فهمیدم دارم چکار می کنم بیرونم کرد. می ترسید کارشو از دست بده. نمیتونس بفهمه. براش زدم اما واقعاً نتوس بفهمه؛ دممو گرفت و انداخت بیرون.

صدای روت گرفته بود. یکباره احساس کرد چقدر ضعیف شده و چقدر احساس دوری از سرزمین خودش را می کند. بعد با صدای خشنی گفت: بدیش اینه که نمی فهمن چه بلایی سرشون میاد. همش تو قید خودشون گم ان.

دیک گفت:

حفظش کن. مطلب خوبیه. اینم یکی از حرفاته؟

نه، اما اگه خیال می کنی خوبه می تونم اینم تو باقی حرفام اضافه کنم.

دیگر چراغهای خیابان ها کمتر دیده شده بود. ردیفی از درختهای اقاقیا در طول جاده روئیده بود. شهر پایان می یافت و قلمرو دهکده شروع می شد. در طول جاده غیر آسفالت چند خانه کوچک با باغچه های خراب دیده می شد.

روت بار دیگر گفت:

آخ خدا! چه تاریکه. نمیدونم کارمون به کجا می کشه. اگه طوری شد واسه فرار شب خوبیه.

مدتی با سکوت راه پیمودند.

روت پرسید: دیک! هیچ فکر فرار و کردی؟

والا نه. خلاف دستوره. اگه این کارو بکنیم اخراجمون می کنن. تو حالا جوونی، گمونم اگه بذارم خیلی دلت می خواد درری.

روت فریاد زد:

فکر می کنی تو چند دفعه بیرون رفتی و همه ته و توی کارا رو بلدی. خودتم این حرفها رو صد دفعه شنیدی.

دیک گفت: اما من هرچی می شنوم میندازم پشت گوش.

روت سرش را پائین انداخته بود و آهسته راه می رفت.

خیلی آهسته گفت:

دیک! تو مطمئنی که فرار نمی کنی؟ مطمئنی که تا آخرش وامیستی؟

البته که مطمئنم. قبلاً هم این کارو کردم. معلومه که تنها راهش اینه. مگه نه؟

و بعد در تاریکی روت را ورانداز کرد: پسرجوان این حرفو می پرسی؟ میترسی فرار کنی. اگر میترسیدی چرا قبول کردی؟

روت لرزید و گفت:

گوش کن دیک! تو آدم خوبی هستی. به هیچ کس نمی گی که بهت چی گفتم، آخه من این چیزا سرم نیومده. چطور بدونم اگه یه نفر بخواد گرزشو بزنه تو صورتم باید چیکار کنم؟ فکر نمی کنم فرار کنم. سعی می کنم فرار نکنم.

درست شد پسر. بذار اینطور باشه. اما تو سعی می کنی فرار کنی منم اسمتو رد می کنم. یادت باشه که ما جایی واسه بیشرفهای ترسو نداریم.

تو هم بس کن این مزخرفاتو با این حرفات کشتیمون.

هم چنانکه پیش می رفتند درختهای اقاقیا انبوه تر می شد و باد در میان برگها می دوید. از جلو خانه ای عبور کردند که سگی درآن پارس می کرد. مه سبکی فضا را گرفته بود و ستاره ها در آن گم شده بودند.

دیک پرسید:

مطمئنی که همه چیز و حاضر کردی؟ چراغها رو؟ کتابا رو گرفتی؟ تمام این کارا با تو بود.

همه رو بعد ازظهری درست کردم اما عکسا رو نچسبوندم.... همشون اونجا تو جعبه اس.

چراغها نفت دارن؟

همه شون پرن. ببین دیک؛ مثه اینکه یه بی شرفی جیغ کشید، نشنیدی؟

چرا.... همیشه یکی فریاد می کشه.

گمونم چیزی از یورشی ها نشنیدی، نه؟

از کجا بشنوم. خیال می کنی اونا میان به من میگن که خیال دارن حمله کنن؟ روت! مواظب خودت باش! این ترسو از خودت دور کن. اگه این حرفا رو تموم نکنی یواش یواش عصبانی میشم.

به یک ساختمان کوتاه چهار گوشه ئی که در دل تاریکی سیاه دیده می شد نزدیک شدند. صدای پایشان روی پیاده روی چوبی بلند بود.

دیک گفت:

هنوز که هنوزه کسی نیومده.... بذار در و باز کنیم که اینجا یه خورده روشنتر شه.

انبار خلوتی بود؛ با پنجره های کهنه ئی که از کثافت تیره شده بود. پشت یکی از شیشه ها یک آگهی لاکی استرایک چسبیده بود و طرف دیگر عکس خانمی بود که داشت کوکاکولا می خورد. دیک در دو لنگه ئی را باز کرد و رفت تو. کبریتی کشید و یک چراغ نفتی را روشن کرد. لوله را سرآن گذاشت و چراغ را روی یک جعبه وارونه سیب قرار داد.

روت بیا اینجا باید کارا رو مرتب کنیم....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در یورش - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: سه شنبه 27 آبان 1399 - 08:52
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1959

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2534
  • بازدید دیروز: 4136
  • بازدید کل: 23064701