Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مار - قسمت اول

مار - قسمت اول

نویسنده: حان اشتاین بک (نویسنده آمریکائی)
ترجمۀ: سیروس طاهباز

هوا تاریک شده بود که دکتر فیلیپز Phillips جوان کوله پشتی اش را روی شانه انداخت و آبگیر رودخانه را ترک کرد. از تخته سنگ ها بالا رفت و با چکمه هایش که صدا می داد در طول کوچه براه افتاد. همین که وارد آزمایشگاه کوچک تجارتی خود در راسته کنسرو سازی شهر مونتری شد چراغ های کوچه هم روشن شد. آزمایشگاه ساختمان کوچک و محکمی بود که نیمی از آن در خشکی و بقیه روی پایه ای برفراز آبهای خلیج واقع شده بود. در هرطرف ساختمان از صدای قوطی های ساردین کنسرو فروشها غوغائی بود.

دکتر فیلیپز از پله های چوبی بالا رفت و در را باز کرد.

موش های سفید درون قفس ها وول می خوردند و گربه های اسیر به خاطر شیر میومیو راه انداخته بودند.

دکتر فیلیپز چراغ پرنور میز تشریح را روشن کرد و کوله پشتی خیس خود را روی کف اطاق انداخت. به کنار پنجره رفت و به آن تکیه داد و به قفس های بلورین مارهای زنگی نگاه کرد.

مارها چنبره زده آرام بودند، اما سرهایشان آشکار بود؛ چشمهای تیره شان انگار به چیزی نگاه نمی کرد اما همین که مرد جوان به قفس نزدیک شد زبانهای شکافدار نوک سیاه و پشت گلی شان را بیرون آوردند و آرام به بالا و پائین وول خوردند و بعد که مرد را شناختند زبانهایشان را تو کشیدند.

دکتر فیلیپز کت چرمش را بیرون آورد و بخاری آهنی را روشن کرد و کتری آب را روی آن گذاشت و یک قوطی لوبیا در آن انداخت. بعد ایستاد و به کوله پشتی روی زمین خیره شد. جوان لاغر اندامی بود که چشمانی آرام و مجذوب داشت که نشان می داد زیاد به میکرسکوپ نگاه کرده. ریشش بور و کوتاه بود.

صدای بخاری بلند شد و گرمائی از آن بیرون زد. موج های کوچک پایه های ساختمانی را به آرامی می شست. در قفسه های اطراف اطاق ردیف شیشه های آزمایشگاهی محتوی نمونه های حیوانات دریایی قرار داشت که بوسیله آزمایشگاه خرید و فروش می شد.

دکتر فیلیپز در کناری را باز کرد و وارد اطاق شد. اطاق خواب حجره ای انباشته از کتاب بود که دریک گوشه آن تخت سفری و چراغ رومیزی و یک صندلی چوبی ناراحت قرار داشت. چکمه هایش را بیرون آورد و راحتی های پشمی اش را پوشید. وقتی باطاق اولی برگشت آب در کتری می جوشید.

کوله پوشتی اش را برداشت و روی میز زیر نور سفید چراغ گذاشت و چند دوجین ستاره دریائی معمولی از آن بیرون آورد و آنها را پهلوی هم روی میز چید. چشمهای کار کشته اش متوجه موشهای پر قیل و قال قفسها شد و یک مشت دانه از یک پاکت کاغذی درآورد و در ظرف غذای آنها ریخت. موشها بلافاصله پائین جستند و روی غذاها افتادند. بطری شیری روی قفسه بلورین قرار داشت و در دو طرف آن دو ظرف حاوی یک هشت پای کوچک و یک ستاره دریائی قرار داشت. دکتر فیلیپز بطری شیر را برداشت و به طرف قفس گربه ها راه افتاد، اما پیش از پرکردن ظرفها در قفس را باز کرد و به آرامی یک گربه بزرگ آل پلنگی مو فرفری را از آن بیرون کشید. لحظه ای گربه را نوازش کرد و بعد آن را در جعبه کوچک سیاه رنگی گذاشت و درش را قفل کرد و بعد شیر گاز را به اطاق مرگ باز کرد. در آن دم که در جعبه ی سیاه تقلای مختصری مشهود بود دکتر نعلبکی های گربه های دیگر را پر از شیر کرد. یکی از گربه ها زیر دستش قوز کرد و دکتر خندید و گردن گربه را نوازش کرد . حالا دیگر صندوق آرام بود و دکتر شیر گاز را بست.

روی بخاری، کتری آب، غل و غل می جوشید و قوطی لوبیا به کنار آن می خورد. دکتر با یک گیره بزرگ قوطی را درآورد و بعد سرش را باز کرد و لوبیاها را در یک ظرف بلوری ریخت. درحالیکه داشت لوبیاها را می خورد متوجه ستاره دریائی روی میز بود که از میان هریک از خطوط شعاعیشان قطرات ریز مایع سفیدی به خارج تراوش می کرد. وقتی لوبیاها تمام شد بشقاب را در ظرف شویی گذاشت و بطرف قفسه ی اسباب ها رفت و از آن میکرسکوپ و یک دسته ظرف شیشه ای کوچک بیرون آورد و آنها را یک یک زیر شیری از آب دریا پر کرد و آنها را کنار ستاره های دریائی گذاشت. ساعتش را از مچ باز کرد و روی میز در زیر نور سفید قرار داد. موج ها با صداهای خفیف پایه های زیربنا را می شستند.

دکتر از کشو قطره چکانی درآورد و روی ستاره های دریایی خم شد.

در این لحظه صدای پائی نرم و عجولانه از سوی پله های چوبی بگوش رسید و بعد محکم در را کوبیدند. وقتی دکتر می رفت تا در را باز کند آثاری از ناراحتی در چهره اش پیدا بود. در آستانه ی در زنی بلند قد و لاغر و سیاه پوش ایستاده بود. موهای صاف و سیاهش بطور درهم روی پیشانی کوتاهش ریخته شده بود، انگار باد آشفته اش کرده بود. چشمهای سیاهش با نوری قوی می درخشید.

با صدائی نرم از توی گلو گفت:

ممکنه بیام تو؟ میخوام باهاتون حرف بزنم.

دکتر دو دل گفت:

حالا خیلی سرم شلوغه، باید کارهامو سرموقع تموم کنم. اما از جلو در کنار رفت و زن بلند قد بدرون خزید.

تا شما کارتون تموم بشه من ساکت میمونم.

دکتر در را بست و از اطاق خواب صندلی ناراحت را آورد و عذر خواست:

می بینید، حالا وقت کارماست. باید شروع کنم.

خیلی ها می آمدند و از دکتر سؤال های گوناگون می کردند و او پرسش های مکررشان را بدون فکر پاسخ می داد.

بفرمائید. چند دقیقه دیگه می تونم بحرفاتون گوش بدم.

زن بلند قد به میز تکیه داد و مرد جوان با قطره چکان مایعی را از میان دستهای ستاره دریائی جمع کرد و آن را در ظرف آب ریخت، بعد مایعی شیری به ظرف اضافه کرد و با قطره چکان آب را آرام بهم زد.

دکتر تند تند شروع به توضیح دادن کرد.

ستاره دریایی  وقتی به سن بلوغ میرسه اگه تو آب آرومی باشه نطفه های نر و ماده دفع می کنه. من نمونه های بالغ اونارو از آب دریا می گیرم و تو یه ظرف آب میندازم. حالا نطفه های نر و ماده رو بهم مخلوط کردم. بعد تو هر کدوم از این ده تا «شیشه ساعت» یه خورده از مخلوط می ریزم، بعد از ده دقیقه با مانتول اونایی رو که تو شیشه اولی هستن میکشم، ده دقیقه دیگه هم اونایی که تو شیشه دومن از بین میبرم. بعد سر هر بیست دقیقه یه دسته رو از بین میبرم. به این ترتیب مرحله های خاص و معینی رو تجربه می کنم و هردسته رو رو شیشه میکرسکوپ میذارم و برای تحقیقات حیاتی آماده می کنم.

دکتر کمی سکوت و بعد گفت:

میل دارین دسته اولو زیر میکرسکوپ تماشا کنین؟

نه، متشکرم.

دکتر شتاب زده بطرف زن برگشت. مردم همیشه می خواستن به میکرسکوپ نگاه کنند اما زن اصلاً به میز نگاه نمی کرد و فقط به او نگاه می کرد. چشمهای سیاه زن متوجه او بود اما انگار او را نمی دید. دکتر فهمید چرا – چون عنبیه و مردمک چشم او هر دو یک رنگ بود و هیچ رنگ مشخصی بین آن دو وجود نداشت. دکتر فیلیپز از جواب زن رنجیده بود. گرچه جواب دادن به سؤال ها کلافه اش می کرد اما بی علاقگی زن نسبت به کار او ناراحتش کرد. میلی برای برانگیختن زن، در او پیدا شد:

در ده دقیقه ای که باید منتظر باشم یه کاری رو باید انجام بدم. بعضی ها دوست ندارن اینو ببینن. شاید بهتر باشه برین اون اطاق تا کار من تموم بشه.

زن با صدای نرم و صاف خود گفـت:

نه، هرکاری میخواین بکنین. انقدر میمونم تا وقت پیدا کنین با من حرف بزنین.

دستهای زن کنار دامنش بود و خودش هم کاملاً راحت نشسته بود. چشمانش می درخشید اما بقیه وجودش انگار دریک حالت اشتیاق و بلاتکلیفی بود.

مرد با خود اندیشید «پست ترین نوع تحول حیاتی، تقریباً به پستی تحول قورباغه از نگاهش پیداست.» میل به تحریک و برانگیختن علاقه زن به کارش باز براو چیره شد.

دکتر یک طشتک چوبی کوچک و چاقوهای جراحی را آورد روی میز گذاشت بعد سرنگ خالی بزرگی را به یک لوله باریک وصل کرد. از اطاق مرگ نعش گربه را آورد و آن را در طشتک چوبی قرار داد و پاهایش را؛ به قلاب های گوشه طشتک بست. زیرچشمی نگاهی به زن کرد. زن تکان نخورده بود و هنوز درحال راحت بود.

گربه در زیر نور چراغ نیشش باز بود و زبان صورتی رنگش لای دندانهای تیزش کلید شده بود. دکتر ماهرانه پوست گردن گربه را برید و با چاقوی جراحی گلویش را شکافت و شریانی را یافت.

با مهارت کامل سوزن را در رگ فرو برد و بعد آن را با زه بست.

توضیح داد:

این مایع ضد عفونیه. بعد پلاسما رو به دستگاه وریدی و گلبولهای قرمز رو به دستگاه شریانی تزریق می کنم برای خون ریزی های تشریح.

دوباره به زن نگاه کرد. انگار چشمهای زن را غبار فرا گرفته بود و بی هیچ تأثری به گلوی باز گربه نگاه می کرد. یک قطره خون هم تلف نشده بود. بریدگی تمیز بود. دکتر فیلیپز نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

«وقت دسته اوله.» و چند قطره از مانتول در شیشه اولی ریخت.

زن عصبانیش می کرد. موش ها دوباره از سیمهای قفسهایشان بالا می رفتند و آهسته صدا می دادند. موج ها زیر ساختمان با لرزش های کوچک به پایه ها می خوردند.

مرد جوان لرزید. چند تکه ذغال در بخاری انداخت و نشست و گفت:

«حالا تا بیست دقیقه بیکارم.» و متوجه شد که چقدر فاصله ی ما بین لب زیرین و چانه ی زن کم است. انگار زن آهسته بیدار می شد و از بی خویشی عمیقی که در آن غوطه ور بود بیرون می آمد. سرش را بالا گرفت و چشمهای سیاه غبارآلودش دور اطاق را چرخید و بعد به او متوجه شد.

دستهایش همچنان در کنار دامنش بود. گفت:

منتظرتون بودم. شما مار دارین؟

مرد با صدای تقریباً بلند گفت:

چرا، بله، در حدود بیست و چارتا مار زنگی دارم. زهر اونا رو می گیرم و به آزمایشگاه هائی که پادزهر درست میکنن میفرستم.

زن همچنان به او نگاه می کرد اما نگاهش روی او متمرکز نبود، گوئی چشمانش او را می پوشاند و در دایره ای بزرگ، تمام اطراف او را می پائید.

مار نر دارین؟ یه مار نر زنگی؟

بله، یادمه که دارم. یه روز صبح که اومدم دیدم یه مار بزرگ با یه مار کوچک نزدیک شده. وقتی مارا زندونین این امر خیلی کم اتفاق میفته، میدونین؟ .... حتماً دارم.

کجاست؟

اونجا، دم اون پنجره، تو قفس بلور.

سر زن آهسته چرخید اما دستهای آرامش تکان نخورد. برگشت و روبروی دکتر ایستاد و گفت:

ممکنه ببینمش؟

مرد برخاست و بطرف قفس کنار پنجره رفت....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مار - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: یکشنبه 25 آبان 1399 - 08:41
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2289

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2439
  • بازدید دیروز: 4136
  • بازدید کل: 23064606