روی شنها چنبر مارهای زنگی بهم پیچیده شده بود. اما سرهایشان واضح بود. زبان هایشان بیرون آمد و لحظه ای مردد ماند و بعد بحرکت درآمد و هوا را درحین نوسان مزه مزه کرد. دکتر فیلیپز سرش را با عصبانیت برگرداند. زن کنارش ایستاده بود. صدای برخاستن او را از صندلی نشنیده بود. تنها صدای آب را میان پایه های ساختمان و گریز موشها را از سیمها شنیده بود.
زن به نرمی گفت:
مار نری که می گفتین کدومه؟
مرد به مار قطور خاکستری تیره رنگی که تنها در گوشه قفس لمیده بود اشاره کرد و گفت:
اوناها. تقریباً پنج پا درازیشه. مال تکزاسه، مارهای ساحلی اقیانوس آرام کوچکترن. همه موشها رو میخوره وقتی میخوام به اونای دیگه غذا بدم مجبورم اونو از قفس دربیارم.
زن به سرخشک و بی حس مار نگاه کرد. زبان شکافدار مار بیرون آمد و مدتی هم چنان می لرزید. زن گفت:
مطمئنید که نره؟
مرد با چرب زبانی گفت:
مارهای زنگی خنده دارن. همه چیز ممکنه اشتباه از آب دربیاد. خوشم نمیاد عقیدۀ معینی دربارۀ اونها داشته باشم، اما – بله – می تونم بشما اطمینان بدم که نره.
چشمهایش از سر صاف مار تکان نمی خورد.
اونو بمن می فروشین؟
مرد داد زد:
بفروشم؟ به شما بفروشم؟
شغل شما فروش نمونه هاست، نه؟
آه – بله. البته می فروشم. البته می فروشم.
چند؟ پنج دلار؟ ده ؟
اوه! نه پنج دلار بیشتر نیست. اما – شما چیزی درباره مار زنگی می دونین؟ ممکنه نیشتون بزنه؟
زن لحظه ای به او نگاه کرد و گفت:
اونو با خودم نمی برم. می خوام همین جا باشه؛ اما میخوام مال من باشه. می خوام اینجا بیام و تماشاش کنم و غذا بهش بدم و بدونم مال منه.
و کیف کوچکی را باز کرد و پنچ دلار بیرون آورد.
بفرمائین؟ حالا مال منه.
دکتر فیلیپز ترسید و گفت:
می تونین بیاین تماشاش کنین دیگه؛ احتیاجی بخریدنش نیست.
می خوام مال خودم باشه.
دکتر فریاد زد:
«ای خدا! وقت از دستم رفت!» و بطرف میز دوید. «دو سه دقیقه گذشته، اما زیاد اهمیتی نداره.» مقداری مانتول متبلور در شیشه ساعت دوم ریخت. بعد بطرف قفس، جائیکه زن خیره به مار می نگریست، کشیده شد.
زن پرسید:
چی می خوره؟
موش سفید، از موشهای اون قفس.
ممکنه اونو تو یه قفس تنها بذارین؟ می خوام بهش غذا بدم.
غذا لازم نداره. این هفته یه موش تموم خورده. مارها گاهی تا سه چهار ماه اصلاً غذا نمی خورن. یه مار داشتم که یک سال تموم چیزی نخورد.
با صدای یکنواخت و آرامش گفت:
ممکنه یه موش بمن بفروشین؟
مرد شانه اش را بالا انداخت:
«فهمیدم. میخواین به بینین مارهای زنگی چطوری غذا می خورن. خوب. نشونتون میدم. قیمت موش بیست و پنج سنته. از یه جهت از تماشای جنگ گاوها هم تماشایی تره و از جهت دیگه، فقط یه ماره که داره غذا می خوره.» آهنگ کلامش به تلخی گرائید. او از آدمهایی که از تماشای اعمال طبیعت می خواستند تفریح کنند لذت ببرند متنفر بود. ورزشکار نبود؛ زیست شناس بود. می توانست بخاطر دانش هزارها حیوان را فدا کند اما برای تفریح، هرگز! قبلاً فکرهایش را دراین باره کرده بود.
زن سرش را به آرامی بسوی او گرداند و تبسمی برلبهای نازکش نقش بست. گفت:
می خوام به مارم غذا بدم. میذارینش تو قفس دیگه.
و پیش از آنکه دکتر بفهمد دستش را وارد قفس کرد. مرد پرید جلو و او را عقب کشید و در با صدا بسته شد. به تندی پرسید:
مگه دیوونه اید. ممکنه نتونه شما رو بکشه، اما ممکنه همچین حالتونو بد کنه که هیچ کاری از دست من برنیاد.
زن به آرامی گفت:
پس خودتون اونو تو یه قفس دیگه بذارین.
دکتر فیلیپز لرزید و دریافت از چشمهای سیاهی که انگار به چیزی نگاه نمی کند وحشت دارد. احساس کرد کار خطایی است که موش را در قفس بگذارد. کاملاً خطا بود اما نمی دانست چرا... غالباً برای کسان دیگری موش به قفس انداخته بود، اما امشب این میل او را آزار می داد. سعی کرد خودش را مجاب کند. گفت:
تماشائیه، بشما طرز کار مار رو نشون میده. شما رو وادار میکنه که نسبت به مار با نظر احترام نگاه کنین. خیلی ها درباره مار کشنده غلو می کنن. گمون می کنم این وحشت ها و خیال ها از این باشه که آدم خودش را بجای موش فرض می کنه. اما اگر قضیه رو بطور عینی نگاه کنن دیدن اینکه فقط موش تو چنگال ماره ترس رو زایل می کنه.
دکتر چوب درازی را که در سر آن یک دام چرمی بود از دیوار برداشت. در قفس را باز کرد و دام چرمی را بسر مار انداخت و محکم گرفت. صدای فش فش خشک و نافذی تمام اطاق را فرا گرفت. تن قطور مار به دور چوب پیچ خورد و مرد او را از قفس بیرون آورد و به قفس غذا خوری انداخت. مدتی آمادۀ نیش زدن ایستاد اما کم کم فش فش او موقوف شد. بگوشه ای خزید و با هیکل درشتش بشکل Oo درآمد و آرام ایستاد.
مرد جوان توضیح داد:
می دونین؟ این مارها کاملاً اهلی شدن. خیلی وقته اونا رو دارم. فکر می کنم اگه بخوام میتونم با دست هم اونا رو بگیرم، اما هر مارگیری رو مار دیر یا زود می زنه. من نمی خوام تجربه کنم.
به زن نگاه کرد، از انداختن موش در قفس نفرت داشت. زن مقابل به کنار قفس رفته بود و چشمهای سیاهش باز بسر سخت مار خیره شده بود. گفت:
موشو تو قفس بیدازین.
دکتر از روی بی میلی سرقفس موشها رفت. بنا به عللی دلش به حال موشها می سوخت، چنین احساسی هرگز در او پیدا نشده بود. چشمهایش به توده ی سفید بدن هایی افتاد که در مقابل او به سیم ها هجوم آورده بودند فکر کرد «کدومو؟ کدوم باید قربانی بشه؟»
ناگهان خشمگین به زن گفت:
بهتر نیست یه گربه رو تو قفس بیندازم تا یه جنگ واقعی رو تماشا کنین؟ گربه ممکنه حتی پیروز بشه و در این صورت مار و بکشه. اگر مایلین گربه بهتون بفروشم.
زن به او نگاه کرد و گفت:
موش رو بیندازین – می خوام مارم غذا بخوره.
مرد در قفس موش ها را باز کرد و دستش را به درون برد. انگشت هایش دم یک موش را یافت و موش چاق و قرمز چشم را بالا کشید و از قفس بیرون آورد.
موش کوشید انگشت مرد را گاز بگیرد، اما نتوانست و بعد از دمش بی حرکت آویزان ماند. دکتر به سرعت طول اطاق را پیمود و در قفس غذاخوری را باز کرد و موش را روی شن ها پرتاب کرد.
داد زد:
حالا، تماشا کنین.
زن به او پاسخی نداد. چشمانش به مار دوخته شده بود که آرام دراز کشیده بود. زبان مار به تندی تکان می خورد و هوای قفس را می چشید.
موش با پاهایش بزمین نشست، برگشت و دم برهنه صورتی رنگ خود را بوئید و بعد بی خیال روی شن ها جهید و در ضمن حرکت آن را بو کشید.
اطاق آرام بود. دکتر نفهمید که زن آه کشید یا آب بود که در میان پایه های ساختمان نالید؛ تنها از گوشه ی چشم بدن زن را دید که در تب و تاب است.
مار آرام و نرم حرکت کرد. زبانش تکان می خورد. حرکتش آن چنان نرم و آهسته بود که بنظر می رسید اصلاً حرکت نمی کند. در گوشه دیگر قفس موش نشسته بود و موهای سفید و لطیف سینه اش را می لیسید. مار جلو می رفت، و تنش شبیه بود.
سکوت مرد جوان را از پا درآورد. احساس کرد خون به صورتش می رود. با صدای بلند گفت:
نگاه کن! موقع جنگ انحنای بدنشو حفظ می کنه. مارهای زنگی خیلی محتاطن، میشه گفت تقریباً ترسو هستن. ساختمان بدتشون خیلی دقیقه. مار غذاشو با مهارت و دقت عمل جراحی صرف میکنه. بی خودی با اعضاء خودش ور نمیره.
مار حالا به میان قفس رسیده بود. موش به بالا نگاه کرد و مار را دید و بی خیال به لیسیدن سینه اش ادامه داد. دکتر گفت:
«این زیباترین چیزهای دنیاس.» نبض مرد به تندی می زد:
این وحشتناک ترین چیزهای دنیاس.
مار حالا نزدیک شده بود. سرش را به اندازه چند اینچ از زمین بلند کرده بود. سرآهسته به عقب و جلو می رفت، نشانه می گرفت، فاصله می گرفت، نشانه می گرفت.
دکتر فیلیپز باز به زن خیره شد. دلش بهم خورد. زن هم داشت همان طور اما به آرامی تکان می خورد.
موش باز هم به بالا نگاه کرد و مار را دید. با چهار پا عقب نشست و بعد نیش وارد تنش شد. دیدنش ممکن نبود، مثل برق گذشت. موش انگار در اثر یک ضربه نامرئی می لرزید. مار به تندی به گوشه قفس که از همان جا آمده بود – باز نشست و راحت ماند، زبانش پیوسته در کار بود.
دکتر فیلیپز فریاد زد:
آفرین! درست وسط شانه هایش زد. نیش ممکنه به قلبش هم رسیده باشه.
موش آرام ایستاده بود، و نفس نفس می زد. ناگهان به هوا پرید و با پهلو بزمین افتاد. پاهایش لحظه ای متشنج شد و بعد مرد.
زن تمدد اعصاب کرد.
مرد جوان پرسید:
خوب، تماشای خوبی بود، نه؟
زن چشمهای مه آلودش را متوجه او کرد و پرسید:
حالا میخوردش؟
البته می خوره. بیخود که نکشتش. برای این کشتش که گرسنه بود.
گوشه های دهان کمی بالا رفت، دوباره به مار نگاه کرد و گفت:
می خوام ببینم چه جور میخوره.
در این وقت مار دوباره راه افتاد. دیگر در پشتش انحنائی دیده نمی شد اما با احتیاط به موش نزدیک میشد و آماده بود که در صورت حمله عقب بنشیند. جسد را آرامی بو کشید و کنار رفت. وقتی از مردنش اطمینان یافت، همه بدن موش را از سر تا دم آرواره اش لمس کرد. بالاخره دهانش را باز کرد و آرواره اش را گشود.
دکتر فیلیپز بخلاف میل قلبی اش تصمیم گرفت به زن نگاه نکند. فکر کرد «میترسم که دهنشو واکنه دلم بهم بخوره.» و موفق شد که کاملاً چشم از زن برگیرد.
مار آرواره اش را با سر موش میزان کرد و با حرکتی آرام دور موش حلقه زد. تمام گلویش بجا خزید و فک ها دوباره محکم شدند.
دکتر فیلیپز برگشت و سر میز کارش رفت. به تلخی گفت:
شما باعث شدین که یه سری از کارامو از دست بدم.
و بعد یکی از شیشه ساعت ها را زیر میکرسکپ ضعیفی گذاشت و نگاهی به زن کرد و بعد با خشم محتوی همه ظرفها رو به شوئی ریخت.
موج ها آن چنان فرو نشسته بود که تنها زمزمه ی ملایمی از پائین به گوش می رسید.
مرد جوان با پا دریچه ای را گشود و ستاره های دریائی را درآب سیاه دریا انداخت. کنار گربه ایستاد که در طشتک چوبی مصلوب شده بود و در برابر نور بطور مضحکی دهان باز کرده بود. بدن حیوان از مایع ضدعفونی متورم شده بود. لاستیک فشاری را بست و سوزن را بیرون کشید و رگ را بهم آورد. پرسید:
قهوه میل دارین؟
نه، متشکرم. دیگه میخوام برم.
دکتر بسوی زن که در برابر قفس مار ایستاده بود رفت. موش بلعیده شده بود، تنها به اندازه یک اینچ از دم صورتی رنگش مثل زبانی که به مسخره بیرون بیاورند از دهان مار بیرون بود.
گلوی مار دوباره پرباد شد و دم هم فرو رفت. فک های مار با صدا روی هم قرار گرفتند و حیوان به سنگینی به گوشه ای خزید و بشکل Oo بزرگی درآمد و سرش را روی شن گذاشت.
زن گفت:
حالا خوابیده. من میرم. اما برمی گردم و زود به زود مارمو غذا می دم. پول موشها رو هم میدم. میخوام زیاد غذا بخوره. بعضی وقتا هم – با خودم میبرمش خونه. چشمهایش برای لحظه ای از آن خواب مبهم بیدار شد.
یادتون باشه که مال منه، زهرشو نگیرین. میخوام زهر شو داشته باشه. شب بخیر.
شتابان بطرف در رفت و خارج شد. مرد صدای پاهایش را روی پله ها شنید اما نتوانست صدای راه رفتنش را در پیاده رو بشنود.
دکتر فیلیپز یک صندلی برداشت و روبروی قفس مار نشست. سعی کرد همچنانکه به مار خواب آلوده نگاه می کند افکار خود را مرتب کند.
اندیشید: خیلی چیزها راجع به نشانه های روانی خوندم. اما نمی تونم بفههم. کاش مار و می کشتم اگه می دونستم – نه، کاری نمی تونم بکنم.
دکتر هفته ها منتظر ماند که زن برگردد. تصمیم گرفت: وقتی بیاد میرم و تنهاش میذارمش. نمی خوام این کار لعنتی رو دوباره ببینم.
اما زن هرگز نیامد و مرد تا چند ماه بعد، هروقت از شهر می گذشت دنبال او می گشت. چند بار هم بخیال آن زن دنبال زن های بلند قد رفت اما هیچ وقت او را ندید. هیچ وقت.
پایان!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است