Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

فرار - قسمت سوم

فرار - قسمت سوم

نویسنده: جان اشتابن بک (نویسندۀ آمریکائی)
ترجمۀ: سیروس طاهباز

پپه تفنگ بزرگ را جلوی خود زین گذاشت. اسب را بحال خود گذاشت که از تپه بالا رود و به پشت سر نگاه نکرد. روی سراشیبی سنگلاخ را قشری از بوته های کوتاه پوشانده بود و پپه کوره راهی پیدا کرد و وارد شد.

وقتی به مدخل تنگه رسید یک بار روی زین تابی خورد و به پشت نگاه کرد، اما نور مه آلود خانه ها را بلعیده بود. پپه دوباره به جلو جست. شانه بلند تنگه راه را بر او بسته بود. اسبش گردن راست کرد و نفسی کشید و بسوی کوره راه روانه شد.

زمین پا خورده بود و نرم و تیره و خاک برگ دار بود و پوشیده از شن های ریز. کوره راه شانه تنگه را دور می زد و با شیبی تند به بستر رودخانه فرود می آمد. در جاهای کم عمق آب به آرامی روان بود و در آفتاب بامداد برق می زد. سنگ های کوچک گرد ته رود با خزه ای که رویشان را گرفته بود سرخ رنگ بود. در امتداد کرانه رود بمقدار زیاد نعناع وحشی بلند روئیده بود، درحالیکه درون آب مملو از بولاغ اوتی های پیر و خشن و به تخم رسیده بود.

کوره راه به رودخانه منتهی میشد و از سوی دیگر ادامه می یافت اسب قدم در آب گذاشت و ایستاد و پپه دهانه را رها کرد تا حیوان از آب روان بنوشد.

کمی بعد تنگه سراشیب شد، دیگر کوره راه درختهای بزرگ سرخ رنگ حفاظت می کرد. تنه سرخ و گرد آن ها شاخ و برگی چون سرخسهای سبز و بند بند داشت. همین که پپه به میان درختها رسید خورشید گم شد. نوری ارغوانی و عطرآگین بر سبزی رنگ پریده ی بوته های پای درختها نشسته بود. بوته های انگور فرنگی و توت سیاه و سرخس های بلند، دو طرف رودخانه را فرا گرفته بود و حالا در بالا شاخه ها بهم رسیده بود و آسمان را بریده بود.

پپه از قمقمه آب نوشید و دست در کیسه آرد کرد و نخ سیاه قورمه را بیرون آورد. ریسمان را بدندان کشید تا گوشت آن جدا شد. آهسته می جوید و گاه گاه از قمقمه آب می نوشید.

چشمان کوچکش خواب آلود و خسته اما عضلات چهره اش محکم بود. زمین سیاه بود و در زیر سم های اسب صدائی تو خالی می داد.

رودخانه تندتر شد. آبشارهای کوچکی روی سنگ ها می ریخت. سرخسهای پنجه ای روی آب معلق بود و از نوک پنجه هاشان قطرات آب فرو می چکید. پپه روی زین یک وری نشسته بود و پایش را آویزان کرده بود. برگی از درخت کنار راه کند و لحظه ای در دهانش گذاشت تا به طعم قورمه چاشنی زده باشد. تفنگ را آزاد روی زین گرفته بود.

ناگهان روی زین نیم خیز شد اسب را به کنار راه برد و با ضربه پا را شتابان به پشت درخت آلش راند. لگام را محکم کشید که جلوی شیهه اسب را بگیرد. چهره اش مراقب بود و پره های دماغش کمی می لرزید.

صدای ضربه های تو خالی از کوره راه فرا رسید و مرد چاقی که گونه های سرخ و ته ریشی سفید داشت از آنجا گذشت. اسبش وقتی به محلی که پپه کنار کشیده بود رسید سرش را پائین آورد و زمین را بو کشید.

مرد گفت: «بلند شو!» و سراسب را بالا کشید.

وقتی آخرین صدای سم ها محو شد پپه دوباره به کوره راه آمد. دیگر سست روی زین ننشست. تفنگ بزرگ را بلند کرد و دسته آن را کشید و فشنگی در مخزن گذاشت و بعد ضامنش را کشید.

کوره راه در سراشیبی تندی افتاد. دیگر آلش ها کوچکتر بودند و سرهاشان – که در گذر باد بود – خشک شده بود. اسب به زحمت راه می رفت؛ خورشید به آرامی بالا آمد و چون ظهر گذشت به پائین رفت.

در نقطه ای که رودخانه از یک تنگه فرعی می آمد و کوره راه از آن جدا می شد. پپه پیاده شد و اسبش را آب داد و قمقمه اش را پر کرد. در راهیکه از رودخانه جدا می شد درختی میان نبود تنها مریم گلی های ترد و سایر گل ها و بوته ها کناره راه را پوشانده بود. خاک نرم و سیاه هم نبود و در مسیر راه تنها سنگ های روشن ترک خورده خوابیده بود. همینکه اسب روی سنگ ریزه ها پا می گذاشت مارمولک ها به زیر بوته ها فرار می کردند.

پپه روی زین چرخید و به پشت سر نگاه کرد. حالا در زمین صاف بود و می شد که او را از دور دست ها ببینند. همچنان که پیش می رفت بیابان سخت تر و ترسانک تر و خشک تر می شد. راه در پای تخته سنگهای چهارگوش بزرگ پیچ می خورد. فریادی یکنواخت می کشید. در سمت خاور قله های لخت کوه ها در زیرآفتاب آتش بار رنگ پریده و گرد آلوده بود. اسب با زحمت از تیغه گذرگاه کوه بالا می رفت.

پپه، لحظه به لحظه مشکوکانه به پشت سرنگاه می کرد چشمانش قله ی کوههای بالای سرش را جستجو می کرد. یکبار روی یک پشته ی سفید و خشک برای یک لحظه هیکل سیاهی را دید اما فوراً نگاهش را از او برداشت. این یکی از نگهبانان سیاه بود. هیچکس نمی دانست اینها کی هستند و کجا زندگی می کنند، اما بهتر بود آدم هیچ وقت متوجه آنها نشود و خود را بی خبر نشان بدهد. چون آنها با کسی که پی کار خود می رفت کاری نداشتند.

هوا خشک و پر از غبار سبکی بود که باد از کوهها می آورد. پپه با صرفه جوئی از قمقمه آب خورد و درش را بست و دوباره به قاچ زین آویخت. کوره راه از جلوی سنگ ها کنار می رفت و از شکاف ها و آب روهای خشک قدیمی رد می شد و روی تپه بالا می رفت. وقتی به گذرگاه کوچک رسید ایستاد و مدتی به پشت سر نگاه کرد. دیگر نگهبان سیاه دیده نمی شد و راهی که پشت سرگذاشته بود خالی بود و تنها سرهای بلند کاج ها در مسیر رودخانه راه را مشخص می کرد.

پپه از میان  گذرگاه راند. چشمهای کوچکش از خستگی تقریباً بسته می شد اما صورتش نرمش ناپذیر و مردانه بود. باد کوهستان از گذرگاه صفیر زنان می خزید و در برخورد با لبه های سنگهای سخت سوت می کشید. در هوا، نزدیک تیغه ی کوه، دم سرخی به پرواز آمد و با خشم فریاد کشید. پپه آهسته از میان گذرگاه شکسته ی ناهموار گذشت و به آن سو نگاه کرد.

کوره راه به تندی از میان خرده سنگ ها پیچ می خورد و پائین می رفت. در ته شیب چین تاریکی بود که در یکسو پوشیده از بوته و در سوی دیگر زمین صافی بود که یک دسته درخت بلوط  در آن روئیده بود. در این زمین لته ای از علف بود و پشت آن کوه دیگری بود که تنها مانده بود و جز سنگهای بیجان و بوته های سیاه و کوچک گرسنه چیزی نداشت. پپه، باز از قمقمه آب نوشید چون هوا آنقدر خشک بود که بینی اش را خشک و لبهایش را سوزانده بود. اسب را به پائین راند. سمهای اسب در سراشیبی راه می سرید و تلاش می کرد، سنگ ریزه ها را می غلتاند و به درون بوته ها فرو می رفت. حالا دیگر خورشید پشت کوهها باختر رفته بود، اما هنوز روی درختهای بلوط و علفزار صاف با درخشندگی می تابید و تخته سنگها و دامنه ی تپه ها هنوز گرمائی را که از آفتاب اندوخته بود پس می داد.

پپه به نوک پشته ی خشک و چروکیده ی دیگر نگاه کرد و اندام مردی را دید که روی صخره ایستاده بود. پپه فوراً نگاهش را برگرداند که غیرعادی جلوه نکند. لحظه ای بعد به بالا نگاه کرد شبح رفته بود.

در پائین راه انباشته بود و اسب برای یافتن جای پا تقلا می کرد و گاهی پایش را زمین می گذاشت و چند قدمی سرمی خورد. سرانجام به جائی رسیدند که درختچه ها بالاتر از سر پپه بود و او تفنگش را بالا گرفت که صورتش را از پنجه های خشک و شکننده محافظت کند.

از چین بالا رفت و از آن خارج شد و به بالای صخره ی کوچکی راند. علف زار صاف و بلوط های گرد آسایش بخش در برابرش بود. یک لحظه راهی که از آن بالا آمده بود ورانداز کرد که درآن نه حرکتی بود و نه صدائی. سرانجام روی زمین هموار آمد و به علف زار رسید و در قسمت نمناک به چشمه ای برخورد که از زمین می جوشید و پیش از آنکه پخش شود در چاله کنده شده ای می ریخت.

پپه، اول قمقمه اش را پر کرد و بعد اسب تشنه را رها کرد که از حوضچه آب بنوشد و اسب را به میان درختزار برد که از همه سو پنهان بود و زین و افسارش را برداشت و به زمین گذاشت. اسب دهانش را از پهلو باز کرد و دهن دره کرد. پپه، طناب را به گردن اسب گره زد و او را به قلمبه ای بلوط ها بست که حیوان می توانست در دایره وسیعی بچرخد.

هنگامی که اسب با گرسنگی علفهای خشک را به دندان می کشید، پپه سرزین رفت و از کیسه یک رشته سیاه قورمه بیرون کشید و بسوی درخت بلوطی رفت که در کنار درخت زار بود و می شد از زیر آن راه را پائید. روی برگهای خشک و ترد بلوطها نشست و بی اختیار دستش در پی چاقوی سیاه بزرگش گشت که بند قورمه را ببرد اما چاقو نبود. روی آرنج تکیه داد و گوشت سفت و محکم را دندان زد. صورتش بی حالت اما مردانه بود.

نور روشن غروب تپه طرف خاور را می شست اما دره در تاریکی فرو می رفت. کبوترها از تپه ها بسوی چشمه فرود آمدند، بلدرچین هم از لای بوته ها درآمد و درحالیکه بوضوح یکدیگر را فرا می خواندند به آنها پیوست.

پپه، ماشه تفنگ را کشید و آن را آهسته گرداند. بعد با نگرانی به سمت راه نگاه کرد و دوباره ماشه را رها کرد. از کنارش، از روی زمین، ترکه بلوطی برداشت و آن را بسوی چشمه پرتاب کرد. بلدرچین با غریوی پرید و کبوترها سوت زنان پرواز کردند. گربه درشت راست ایستاد و مدتی طولانی با چشمان زرد و سردش پپه را نگاه کرد و بعد بی هراس بسوی دره برگشت.

تاریکی به سرعت دره ی عمیق انباشته می شد. پپه دعایش را زیرلب خواند و سرش را روی بازویش گذاشت و بی درنگ به خواب رفت.

ماه بالا آمد و دره را با نور آبی سردی پرکرد و باد صفیر زنان از قله کوه ها به پائین لغزید. جغدها در جستجوی خرگوش ها بالا و پائین شیب ها در تکاپو بودند. از میان شاخ و برگ بوته ها گرگی زوزه می کشید و درختان بلوط در نسیم شبانگاهی بنرمی زمزمه می کردند.

پپه، نیم خیز شد و گوش تیز کرد. اسبش شیهه کشیده بود. ماه تازه داشت به پشت کوههای باختر می رفت و تپه ها را پشت سر در تاریکی می گذاشت. پپه، تفنگ را در دستش فشرد و گوش به زنگ نشست. از بالای کوره راه شیهه ای بلند شد و پپه صدای سم های نعل بسته روی خرده سنگها شنید. سرپا جست و بطرف اسب دوید و آن را زیر درخت کشید. زین را پشت آن انداخت و محکم کرد. سراسب ناراضی را گرفت و دهنه را بزور در دهانش فرو کرد و برای اطمینان از وجود قمقمه و کیسه قورمه دستی به زین کشید. بعد سوار شد و به بالای تپه رفت.

هوا چون مخمل تاریک بود. اسب مدخل کوره راه را – که از زمین هموار جدا می شد و بالا می رفت – یافت و درحالیکه پایش روی سنگ ها می لغزید و سر می خورد بالا رفت. پپه به سرش دست کشید، کلاهش نبود. آن را زیر درخت بلوط جا گذاشته بود.

اسب با تلاش مسافتی زیاد را بالا رفته بود که اولین دگرگونی بامداد – رنگی فولادی که با تاریکی درهم آمیخته بود – نمودار شد.

رفته رفته ستیغ کوه، که در طول زمان از برخورد بادها بوجود آمده بود، در جلوشان نمایان شد. پپه، افسار را روی قاچ زین گذاشته بود که اسب خود راه را پیدا کند. بوته های بلند در تاریکی آنقدر به پایش خورده بود که زانوی شلوار کتانش پاره شده بود.

روشنائی کم کم از ستیغ کوه به پائین روان شد. بوته های گرسنه و سنگ ها در آن نیم نور، برآمده و غریب و تنها در منظری عالی ایستاده بودند. بعد گرما با نور درآمیخت. پپه خود را بالا کشید و پشت سر نگاه کرد اما نتوانست دره ی پائین را که تاریکتر بود ببیند. آسمان از نور خورشید که داشت بیرون می آمد آبی شد. در زمین بائر دامنه تپه، بلندی بوته های خشک و نحیف تا سه پا می رسید. اینجا و آنجا رگه هایی دست نخورده از سنگ گرانیت مثل قالب هایی راست ایستاده بود. پپه کمی نشست. از قمقمه جرعه ای آب نوشید و یک تکه قورمه بدندان کشید. یک عقاب تنها در اوج آسمان و در برابر نور پرواز می کرد.

اسب پپه بی خبر فریادی زد و بیک پهلو افتاد – تقریباً پیش از آنکه بانگ گلوله از دره برسد افتاده بود – دست و پا میزد و از سوراخی که در پشت شانه اش به وجود آمده بود جوی خون قرمز روشنی پشت سر هم بیرون می جهید. سم هایش را به زمین می کوفت. پپه پهلوی اسب خشکش زده بود. آرام پائین تپه را نگاه کرد. غرش دیگری در سراسر تنگه پیچید. پپه دیوار وار خودش را پشت یک بوته انداخت.

روی زانوها و یکدست از تپه بالا خزید. با دست راست تفنگ را از زمین جدا و بالا نگه می داشت و به جلو هول می داد. با دقت غریزی یک حیوان حرکت می کرد. با شتاب بسوی یکی از تیغه های سنگ گرانیت روی تپه خزید. هرجا که انبوه بوته ها بلندتر بود دولا دولا می دوید، اما جاهائی که حفاظ مختصر بود، روی شکم درحالیکه تفنگ را بجلو هول می داد؛ مثل کرم می خزید. آخر سر در فاصله ی کمی که زمین پناهگاهی نداشت. پپه کمی مکث کرد و بعد در فضا جستی زد و به گوشه صخره پیچید.

به سنگ تیکه داد و به نفس نفس افتاد. وقتی آرام شد پشت صخره بزرگ به راه افتاد و به شکاف باریکی رسید که روزنه ای کوچک برای دیدن پائین تپه داشت. پپه روی شکم دراز کشید و لوله ی تفنگ را در شکاف فرو کرد و منتظر ماند.....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در فرار - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: جمعه 23 آبان 1399 - 08:24
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1969

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3212
  • بازدید دیروز: 4136
  • بازدید کل: 23065379