Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

فرار - قسمت آخر

فرار - قسمت آخر

نویسنده: جان اشتاین بک (نویسندۀ آمریکائی)
ترجمۀ: سیروس طاهباز

خورشید حالا سر کوه های خاور را سرخ کرده بود. لاشخورها بسوی محلی که لاشه اسب افتاده بود پائین می آمدند. پرنده قهوه ای رنگ کوچکی درست در جلوی سرتفنگ برگهای خشک مریم گلی ها را به صدا درآورد. عقابی که نزدیک ستیغ کوه پرواز می کرد بسوی آفتاب به پرواز درآمد.

پپه، در مسافتی دور جنبش خفیفی را زیر بوته ها دید. تفنگ را تنگتر بچنگ فشرد. خرگوش خرمائی رنگ کوچکی خرامان به کوره راه درآمد و از آن گذشت و دوباره در لای بوته ها ناپدید شد. پپه مدتی دراز صبر کرد. در پائین، زمین هموار کوچک و درختان بلوط و لته ی علف را می دید. ناگهان چشمش به راه افتاد. ربع میل پائین تر در میان بوته ها حرکت تندی بچشمش خورد تفنگ را بالا گرفت و میزان کرد. دوباره جنبشی در بوته ها پیدا شد. پپه نشانه را روی آن میزان کرد و ماشه را فشار داد. صدای انفجار از کوه پائین رفت و از دامنه دیگر بالا آمد و برگشت. تمام دامنه ی سراشیب آرام شد. دیگر حرکتی پیدا نبود. آنگاه خط سفیدی سنگ را شکافت و گلوله ای گذشت وطنینی از پائین بلند شد. پپه سوزش شدیدی در دست راستش احساس کرد. یک تیغه سنگ از میان بند اول و دوم انگشتش بیرون آمده بود و نوکش در کف دستش بود. با دست تیغه سنگ را بیرون کشید. خون از جای آن صاف و آرام بیرون آمد. رگی بریده شده بود.

پپه به درون شکاف کوچکی در سنگ نگاه کرد بعد مشتی تار عنکبوت جمع کرد و آن را روی بریدگی فشار داد و به آن چسباند. تقریباً خون بند آمد.

تفنگ روی زمین بود. پپه آن را برداشت و فشنگ دیگری در مخزن گذاشت و بعد روی شکم به میان بوته ها خزید. آهسته و با احتیاط درحالیکه پشت حفاظ ها می خزید استراحت می کرد و دوباره بحرکت درمی آمد. مسافت زیادی را در سمت راست و بالا خزید.

در کوهستان، خورشید پیش از آنکه در دره ها نفوذ کند قوس آن بالا آمده است. چهره داغ خورشید به تپه نگاه کرد و بی درنگ گرما به همراه آورد. نور سبک روی سنگها می خورد و باز مرتعش از زمین برمی خاست و سنگها و بوته ها از وراء هوا لرزان به چشم می آمد.

پپه، برای اینکه در معرض تیر نباشد مارپیچ بسوی نوک کوه خزید. بریدگی عمیق بین انگشتانش به زدن کرد. بی آنکه ببیند از کنار یک مار خزید و وقتی مار سرش را بلند کرد و اولین سوت را کشید و عقب رفت و راه دیگری پیش گرفت. مارمولک های تند پای خاکستری رنگ جلوش می جستند و خطی کوچک از گرد و غبار بپا می کردند. پپه توده دیگری از تارعنکبوت یافت و آن را به دست ملتهبش گذاشت.

حالا دیگر پپه تفنگ را با دست چپ به جلو هول می داد. قطرات کوچک عرق به ته موهای سیاه و خشنش می دوید و از گونه هایش فرو می غلتید. لبها و زبانش خشن و سنگین شده بود. لبهایش را فشار می داد که بزاق را به دهانش بکشد. چشمان سیاه ریزش بی آرام و مظنون بود. یکبار که مارمولکی خاکستری رنگ جلوی او روی زمین خشک ایستاد و چشمانش را به اطراف گرداند او آن را با سنگی له کرد.

وقتی خورشید ظهر را هم پشت سرگذاشت هنوز یک میل بیشتر راه نرفته بود. خسته و ناتوان صد پای دیگر هم خزید و وقتی به یک پشته خلنگ بلند و تیز رسید نومیدانه به میان ساقه های زمخت و گره دار آن لولید و سرش را روی دست چپش انداخت.

در لای شاخه ها سایه نبود اما حافظ و پناهی بود. پپه همچنانکه دراز کشیده بود بخواب رفت و آفتاب روی پشتش افتاد. چند پرنده نزدیک او جهیدند و به او خیره شدند و سپس جست زنان دور شدند. پپه در خواب بخود می پیچید و چند بار دست مجروحش را بلند کرد و انداخت.

خورشید به پشت قله ها رفت و غروب خنک و آنگاه تاریکی فرا رسید. از دامنه ی تپه گرگی زوزه کشید، پپه بیدار شد و با چشمان تار به اطراف نگاه کرد. دستش متورم و سنگین بود؛ درد توی بازو و تا زیر بغلش تیر می کشید. به اطراف خیره شد و بعد بلند شد. کوه ها سیاه بود و ماه هنوز درنیامده بود. پپه در تاریکی ایستاد. کت پدر به بازویش فشار می آورد. زبانش ورم کرده و دهانش را پر کرده بود. کت را از تنش بیرون آورد و روی بوته ها انداخت و بعد درحالیکه روی سنگها می افتاد راه خود را از میان بوته ها باز می کرد و می کوشید تا از تپه بالا رود. همچنانکه بالا می رفت تفنگ به سنگ ها می خورد و جوی کوچکی از ماسه های خشک و خرده سنگها در پشت او از تپه پائین می رفت.

کمی بعد ماه کهنسال بالا آمد و ستیغ بریده ی کوه را در جلو نمایان کرد. پپه در مهتاب آسانتر حرکت می کرد. به جلو خم شد تا دست مجروحش از بدن دور باشد. راه بالای تپه را با حمله ها و استراحت ها و با هجومی جنون آمیز و استراحتی بدنبال پیمود. باد از سراشیب به پائین می خزید و شاخه های خشک بوته ها را به صدا درمی آورد.

هنگامی که سرانجام به ستیغ قله رسید ماه در اوج آسمان بود. درصد پای آخر باد هیچ خاکی را به زمین باقی نگذاشته بود. تمام راه پوشیده از سنگهای محکم بود. با زحمت از قله بالا رفت و آنسو را نگاه کرد. منظره ای بود شبیه آنچه که پشت سر گذرانده بود که در مهتاب تار بنظر می رسید و پوشیده از مریم گلی های خشک و گل بوته ها بود. در سمت دیگر تپه با شیبی تند بالا می رفت و در نوک آن کوه، دندانهای بریده بریده خود را در زمینه آسمان نشان می داد. در ته بوته ها انبوه و تاریک بود.

پپه، افتان و خیزان به پائین تپه راه افتاد. گلویش تقریباً از تشنگی بسته شده بود. اول خواست بدود اما زمین خورد غلتید. بعد با دقتی بیشتر راه رفت. ماه در پشت کوهها نزدیک به پنهان شدن بود که به قعر دره رسید. لابلای بوته زار انبوه را در حالیکه با انگشتهایش در جستجوی آب بود خزید. آبی در بستر جو نبود اما زمین نمناک  بود. پپه تفنگ را زمین گذاشت، یک مشت گل را برداشت و در دهان گذاشت و بعد آن را ریخت و با انگشت گل را که در دهانش مثل ضماد شده بود پاک کرد. با انگستهایش سوراخی در بستر رود کند اما پیش از آنکه چاله خوب گود شود به خواب رفت.

سپیده دمیده بود و گرمای روز روی زمین افتاده بود و پپه هنوز خواب بود. بعدازظهر بود که سرش را تکان داد و به آرامی اطرافش را نگاه کرد. چشمهایش از خستگی تار بود. بیست پا دورتر در انبوه بوته ها یک یوز بزرگ کهربائی ایستاده بود و او را نگاه می کرد. دم دراز و ضخیمش باوقار می جنبید، گوشهایش از دقت تیز شده بود اما به عقب نرفته بود که خطرناک باشد یوز روی شکمش نشسته بود و او را تماشا می کرد.

پپه، سوراخی که در زمین کنده بود نگاه کرد. نیم بند انگشت آب گل آلود در ته آن جمع شده بود. آستینش را از روی بازوی مجروحش پاره کرد و با دندانهایش چهارگوش کوچکی از آن برید و آن را در آب خیس کرد و در دهان گذاشت و چندین بار پارچه را خیس کرد و مکید.

یوز نشسته بود و او را می پائید. غروب شد اما جنبشی در تپه ها پیدا نبود. هیچ پرنده ای به دیدار ته دره نمی آمد. پپه گاه به یوز نگاه می کرد. چشمان زرد رنگ حیوان فرو می افتاد، مثل اینکه داشت می خوابید. خمیازه ای کشید و زبان سرخ دراز و نازکش بیرون آمد. ناگهان سرش برگشت و بینی اش مرتعش شد و دم بزرگش را انداخت. راست ایستاد و دزدانه چون سایه کهربائی رنگی به میان بوته ها رفت.

لحظه ای بعد پپه صدا را شنید. صدای ضعیف و دور سم اسبها بر سنگ ریزه ها را، صدای بعدی زوزه ی بلند یک سگ بود.

پپه تفنگ را به دست چپ گرفت و به همان آرامی که یوز رفته بود به میان بوته ها خزید. در هوای غروب که رو به تاریکی می رفت خمیده از تپه بسوی بلندی دیگری رفت. همین که هوا تاریک شد روی سنگها افتاد و با زانوهایش در سراشیب تپه سرخورد. اما راه خود را به بالا ادامه داد و در سربالائی چنگ زد و بالا رفت.

هنگامی که نزدیک نوک تپه بود دراز کشید و کمی خوابید.

ماه شکسته روی صورتش تابید و بیدارش کرد و او پاشد و بسوی تپه راه افتاد. پنجاه پا دورتر ایستاد و به عقب برگشت چون تفنگ را جا گذاشته بود. درحالیکه به سنگینی قدم برمی داشت میان بوته های اطراف جستجو کرد اما نتوانست تفنگ را پیدا کند. سرانجام دراز کشید استراحت کند. درد زیربغلش تیزتر شده بود. با هر ضربان قلب گوئی دستش باد می کرد و می افتاد. در هر وضعیتی که دراز می کشید به دست سنگینش فشار می آورد.

با تلاش حیوانی آسیب دیده برخاست و باز بسوی قله راه افتاد. با دست چپ، دست ورم کرده اش را از تنش دور نگه داشته بود. با چند قدم پیشروی و لحظه ای استراحت و چند قدم دیگر خودش را بالا می کشید. سرانجام به نزدیکی قله رسید. ماه، پشت تیز و ناصاف قله را در برابر آسمان نمودار ساخت.

مغز پپه در دایره ای وسیع چرخ می خورد و از او دور می شد. روی زمین افتاد و بی حرکت ماند. قله سنگی صد پا بالاتر بود.

ماه در آسمان حرکت می کرد. پپه روی پشتش نیم غلتی زد. دهانش می خواست حرف بزند اما تنها یک صدای گرفته از لای لبهایش خارج شد.

وقتی سپیده دمید پپه به خود آمد. چشمانش باز و سالم بود. بازوی ورم کرده اش را جلو چشم گرفت و زخم ملتهب را نگاه کرد. خط سیاهی از مچ تا زیربغلش دویده بود. بی اختیار دستش را در پی چاقوی سیاه و بزرگ به جیب برد اما چاقو نبود. چشمانش زمین را گشت، تیغه سنگ تیزی را برداشت و زخم را خراشید و رویش را برید و با فشار شیره سبز آن را با قطره هائی درشت خارج کرد. بلافاصله سرش را به عقب انداخت و مثل سگی زوزه کشید.

تمام بدنش از درد می لرزید اما درد فکرش را روشن کرده بود.

در نور خاکستری ببالا رفتن از آخرین سربالائی تلاش کرد و به بالا خزید بعد در پشت ردیفی از سنگ دراز کشید. در پائین تنگه عمیقی بود؛ مانند آن دیگری که از آن گذشته بود. نه زمینی صاف، نه بلوطی و نه حتی بوته های انبوه در ته آن. در سمت دیگر بلندی تندی پوشیده از معدودی مریم گلی های گرسنه و مفروش از خرده سنگ، سرکشیده بود. تیغه های غول پیکر سنگها روی تپه پراکنده بود و درزوک تپه دندانه سنگی در آسمان استوار ایستاده بود.

روز تازه رسیده بود. شعله خورشید از سر کوه رد می شد و روی تپه که دراز کشیده بود می افتاد. موی سیاه خشنش از زیره چوبها و تارعنکبوت پوشیده شده بود. چشمانش به کاسه خون برگشته بود و از میان لبهایش نوک زبان کبودش خود نمائی می کرد.

نشست و دست باد کرده اش را روی پایش گذاشت و درحالیکه بدنش را تاب می داد و در گلو ناله می کرد به آن پرداخت. سرش را عقب انداخت و آسمان پریده رنگ را نگاه کرد. پرنده سیاه بزرگی تقریباً دور از نظر چرخ می خورد و از دور در سمت چپ پرنده ی دیگری نزدیک می شد.

سرش را بلند کرد و گوش داد. صدای آشنائی از دره ای که بیرون آمده بود می آمد: بانگ زوزه ی پرهیجان و آتشین سگ ها در کوره راه.

پپه با شتاب سرش را خم کرد. کوشید که حرفهای تندی بزند اما فقط هیس گرفته ای از میان لبهایش خارج شد. با دست چپش صلیب لرزانی روی سینه اش کشید. روی پا ایستادن برایش تقلای فراوانی بود. آرام و بی اراده به سر صخره بزرگی در قله ی تپه رفت. آنجا یکبار به آرامی و درحالیکه روی پاهایش کج و راست می شد بلند شد و راست ایستاد. در مسافتی دور پائین بوته زار، تاریکی را که آنجا خوابیده بود می دید. پاهایش را محکم کرد و ایستاد. هیکل سیاهی در زمینه ی آسمان بامداد بود.

صدای شکافتن چیزی از کنار پایش بلند شد. تکه سنگی به هوا رفت و گلوله ای با صدای خفه از تنگه دیگر گذشت و طنین پوچ آن از پائین برخاست. پپه لحظه ای به پائین نگاه کرد و باز خود را استوار کرد.

بدنش به عقب تکان خورد. دست چپش نومیدانه و لرزان بطرف سینه اش رفت غرش دیگری برخاست. پپه بجلو تاب خورد و از صخره سرنگون شد. بدنش به زمین افتاد و غلتید و جوی شن کوچکی در پشت سر روان شد. سرانجام هنگامی که به بوته ای گیر کرد و ایستاد جوی شن آرام به پائین لغزید و رویش را پوشاند.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: شنبه 24 آبان 1399 - 08:17
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1967

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2983
  • بازدید دیروز: 4136
  • بازدید کل: 23065150