Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

فرار - قسمت دوم

فرار - قسمت دوم

نویسنده: جان اشتاین بک (نویسندۀ آمریکائی)
ترجمۀ: سیروس طاهباز

ماه نزدیک به سطح آب بود که پپه سوار براسب از نفس افتاده بسوی منزل راند. سگش جستی زد و درحالیکه از خوشحالی سر و صدا می کرد دور اسب بجست و خیز پرداخت. پپه از روی زین سرخورد و پا به زمین گذاشت. کلبه کوچک در مسیر باد و در نور مهتاب نقره فام بود و سایه مربع آن در شمال و مشرق سیاه رنگ بود. در مشرق کوههای سوار برهم  زیرنور، مه آلود بنظر می رسید و قله هاشان در آسمان محو شده بود.

پپه با خستگی از سه پله بالا رفت و وارد خانه شد. درون خانه تاریک بود. خش خشی از گوشه ی اطاق برخاست.

ماما از تختخوابش داد زد:

کیه؟ پپه، تویی؟

آره، ماما.

دوا را گیر آوردی؟

آره ماما.

خب، پس برو بخواب، خیال کردم خونه خانوم رودریکه می خوابی.

پپه ساکت در اطاق تاریک ایستاده بود.

پپه چرا اونجا وایستادی؟ مگه شراب زدی؟

آره، ماما.

خوب، پس برو بخواب مستی از سرت بپره.

صدای پپه خسته اما محکم بود «ماما شمعو روشن کن، من باید فرار کنم میون کوه ها.»

چیه پپه؟ دیوونه. ماما کبریتی آتش زد و چوب کوچک آبی آن را گرفت تا آتش بگیرد و شمعی را که روی زمین کنار تختش بود روشن کرد: خب، پپه، چی میگی؟ و با اضطراب به چهره ی او نگاه کرد.

پپه عوض شده بود. بنظر می رسید که ظرافت از چانه اش رفته. دهانش دیگر مثل سابق نبود. خطوط لبهایش راست تر شده بود اما بزرگترین تغییر در چشمانش بود. دیگر نه خنده ای بود و نه شرمی. چشمانش تیز و روشن و پراراده بود.

پپه همه چیز را همان طور که اتفاق افتاده بود با لحنی یکنواخت و ملول به ماما گفت. چند نفر به آشپزخانه خانم رودریکه آمدند. شراب هم بود و پپه نوشید. بگو مگوی مختصری شد و مردی بطرف پپه آمد و بعد هم چاقو، تقریباً خود بخود و قبل از آنکه بفهمد از دستش پرید. پپه همین طور که حرف می زد چهره ماما گرفته تر می شد و بنظر می رسید که باریکتر می شود پپه حرفش را تمام کرد.

ماما، من حالا دیگه یه مردم. مردیکه اسمی روم گذاشت که نتونستم تحمل کنم.

ماما سرتکان داد.

پپه، طفلکم، آره تو یه مردی. دیدم که چطور چاقو رو به تیزی می زدی و من ترسم ورداشت. لحظه ای چهره اش آرام شد اما باز اخم کرد.

بیا! باید حاضرت کنیم، برو امیلیو و روزی رو بیدار کن. زود باش.

پپه به سمتی رفت که برادر و خواهرش میان پوست گوسفندها خوابیده بودند. خم شد و به آرامی آنها را تکان داد.

رزی پاشو! امیلیو پاشو! ماما میگه پاشین.

کوچولوهای سیاه برخاستند و چشمهاشان را در نور شمع مالیدند. ماما دیگر از بستر بیرون آمده بود و دامن بلند و سیاهش را روی لباس خواب پوشیده بود.

بانگ زد:

امیلیو برو اون یکی اسبه رو واسه پپه بگیر. یالا زود باش زود.

امیلیو لباس کهنه اش را پوشید و خواب آلوده و تلو تلو خوران از در بیرون رفت.

ماما پرسید:

تو جاده صدای کسی رو پشت سرت نشنیدی؟

نه ماما. خوب گوش دادم. کسی تو جاده نبود.

ماما در اطاق مثل پرنده ای این طرف آن طرف می پرید.

قمقمه ای را از میخ دیوار برداشت و به زمین انداخت. از بسترش یک پتو کشید و آن را محکم لوله کرد و سرش را با ریسمانی بست. از گنجه  کنار چراغ خوراک پزی یک کیسه نیمه پر گوشت قورمه بیرون آورد.

پپه در وسط اطاق ایستاده بود و فعالیت مادرش را تماشا می کرد. ماما از پشت در تفنگ 56- 38 را که لوله اش براق بود برداشت. پپه آن را گرفت و در خم آرنجش نگاه داشت. ماما یک کیسه کوچک چرمی آورد و فشنگهایش را کف دستش ریخت و شمرد:

فقط ده تا مونده. نباید حرومش کنی.

امیلیو سرش را از در بدرون آورد و گفت:

ماما، اسب حاضره.

زین او یکی اسبو بذار روش. پتورم روش ببند. بیا، قورمه رم به قاچ زین به بند.

پپه هنوز خاموش ایستاده بود و فعالیت جنون آمیز مادرش نگاه می کرد. غمگین بود و دهان قشنگش کشیده و باریک بود و چشمان کوچکش ماما را تقریباً با اشک دنبال می کرد.

رزی به نرمی پرسید:

پپه کجا میره؟

چشمهای ماما برق می زد.

پپه میره سفر. پپه حالا یه مرده. باید یه کار مردونه بکنه.

پپه شانه هایش را راست گرفت. حالت دهانش تغییر کرد و درست شبیه مادرش شد.

عاقبت همه چیز آماده شد. با بارش بیرون ایستاده بود. از قمقمه باریکه ای از نم روی شانه خرمائی رنگ اسب ریخته بود.

مهتاب با سپیده از میان می رفت و ماه نزدیک دریا بود. همه خانواده کنار کلبه ایستاده بودند. ماما رو در روی پپه ایستاد:

نیگا کن پسرم! هوا دوباره تاریک نشه وانستا. اگه خستت ام شد نخواب. مواظب اسب باش که از خستگی وانسته. یادت باشه که مواظب گلوله ها باشی – فقط ده تان. شیکمتو با قورمه پر نکن والا مریض میشی. کم کم بخور و شیکمتو با سبزی پر کن وقتی به بلندی کوه رسیدی اگه نگهبانای سیلا، رو دیدی نزدیکشون نرو، سعیم نکن باهاشون حرف بزنی. دعاتم فراموش نکن.

دستهای لاغرش را روی شانه های پپه گذاشت و روی پنجه هایش ایستاد و هر دو گونه او را مطابق معمول بوسید و پپه هم گونه های مادرش را بوسید. بعد پپه بسوی امیلیو و روزی رفت و گونه های آنها را هم بوسید.

پپه بسوی مادرش برگشت. مثل اینکه در جستجوی اندکی نرمی و ضعفی در مادرش بود. اما چهره ماما خشمگین بود:

حالا برو، وانسا که مثل جوجه بگیرنت.

پپه خودش را روی زین کشید و گفت:

من یه مردم.

اولین سپیده ای بود که سوار براسب از تپه بسوی تنگه کوچکی میرفت که راهی به میان کوه ها داشت. مهتاب و روشنی سپیده با هم می جنگیدند و این دیدن را مشکل می ساخت. پپه صد قدم دور نشده بود که محو شد و خیلی پیش تر از آنکه وارد تنگه شود سایه ای کبود و نامشخص بود. ماما جلوی پله ها راست ایستاده بود و امیلیو و رزی در دو طرفش مانده بود و گاهگاه دزدانه نگاهی به او می انداختند.

وقتی سایه خاکستری رنگ پپه در دامنه ی تپه ناپدید شد ماما از پا درآمد. ناله ی بلند و زاری مرگ را سر گرفت. فریاد زد:

خوشگلمون – شجاعمون، پشت و پناهمون، پسرم رفته.

امیلی و روزی در کنار او به گریه افتادند: «خوشگلمون، شجاعمون رفته» فریاد، بلند و نافذ اوج گرفت و بعد ناله ای کوتاه شد. ماما سه بار بلند شد و نشست و بعد بخانه رفت و در را بست.

سپیده دم بود امیلیو و رزی هق هق ماما را از درون خانه می شنیدند. رفتند که روی صخره های بالای آب بنشینند.

شانه به شانه هم نشستند و امیلیو پرسید:

پپه، کی مرد شد؟

رزی گفت: دیشب. دیشب تو مونتری. ابرهای دریا از نور خورشید که پشت کوه ها بود سرخ شده بود.

امیلیو گفت:

امروز صبحونه نداریم. ماما حوصله درست کردنشو نداره.

امیلیو پرسید:

پپه کجا رفت؟

رزی برگشت به او نگاه کرد. جوابش را در هوای آرام جست و گفت:

رفته سفر. دیگه هیچ وقت برنمیگرده.

مرده؟ خیال می کنی مرده؟

رزی دوباره به دریا چشم دوخت. یک قایق بخاری کوچک که خطی از دود می کشید در لبه ی افق نشسته بود.

رزی توضیح داد:

هنوز نمرده. هنوز نه....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در فرار - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: پنجشنبه 22 آبان 1399 - 08:50
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1996

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2778
  • بازدید دیروز: 4136
  • بازدید کل: 23064945