Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

فرار - قسمت اول

فرار - قسمت اول

نویسنده: جان اشتاین بک (نویسندۀ آمریکائی)
ترجمۀ: سیروس طاهباز

در حدود پانزده میل پائین تر از مونتری Monterey، بالای پرتگاهی که مشرف به سنگهای خرمایی رنگ ساحلی و آبهای کف کرده و خروشان دریا بود، خانواده تورز Torres مزرعه ای از چند جریب زمین سراشیب داشت. پشت این مزرعه کوههای سر به آسمان کشیده قرار داشت. ساختمان های مزرعه کوههای چسبیده کوچک روی دامنه ی تپه ها گرد آمده قوز کرده بودند، گوئی می ترسیدند که باد آنها را به دریا بریزد. کلبه ی کوچک و انبار پوسیده، از باد مرطوب آلوده به نمک آنقدر خاکستری شده بود که به رنگ تپه های سنگی درآمده بود. دو تا اسب و یگ گاو نر و یک گوساله و شش تا خوک و دسته ای از جوجه های رنگ و وارنگ آنجا را پر کرده بود. در زمین بی حاصل تنها کمی ذرت روئیده بود که چون در منطقه ی بادگیری بود ساقه هایی کوتاه و ضخیم داشت و خوشه های آن به زمین چسبیده ساقه های زمینی را تشکیل می داد.

ماما تورز، زن لاغر اندام و خشکی بود که چشمانی فرسوده داشت و از ده سال پیش – که شوهرش روی قلوه سنگی سکندری خورد و روی یک مار زنگی افتاد – مزرعه را اداره می کرد؛ چون وقتی مار سینه ی کسی را بزند دیگر کاری نمی شود کرد.

ماما تورز بچه داشت: امیلیو Emilio  و روزی Rosy که یکی دوازده و دیگری چهارده سال داشت و هر دو سیاه و چرده بودند و روزهائی را که در دریا آرام بود مأموری آن طرف پیدایش نبود روی تخته سنگ های زیر مزرعه به ماهیگیری می پرداختند. دیگری پپه pepe بود که نوزده سال داشت و بلند قد و آرام و مهربان اما خیلی تنبل بود. پپه سری دراز و نوک تیز داشت که موهای سیاه و بلندی آن را پوشانده بود و ماما قسمتی از موهای جلو چشمهای ریز و خندان او را بریده بود تا بتواند ببیند. استخوانهای گونه پپه مثل سرخ پوست ها برجسته بود و دماغی عقابی داشت اما دهانش مثل دهان دخترها قشنگ و خوش ترکیب و چانه اش ظریف و تراشیده بود. دست و پا و مچی کشیده است و خیلی هم تنبل بود. بنظر ماما، پپه خوب و شجاع بود اما هرگز این را به او نمی گفت.

همیشه می گفت: حتماً یه گاو تنبل تو قوم و خویشهای پدرت پیدا شده بود والا چطور می توانستم پسری مث تو داشته باشم، وقتی تو شیکمم بودی یه گرگ کوچیک ترسو از زیر یه بته درآمد و منو نگاه کرد، اون وخ تو اینطور شدی.

پپه، گوسفند وار می خندید و چاقویش را در زمین فرو می کرد تا زنگش را پاک کند و تیغه اش را تیز نگه دارد. این چاقو میراث پدرش بود و تیغه بلند و سنگین آن در دسته ی سیاهش تا می شد. روی دسته چاقو یک شستی قرار داشت که وقتی پپه آن را فشار می داد تیغه بیرون می جهید و آماده کار می شد. چاقو همیشه نزد پپه بود چون به پدرش تعلق داشت.

در یک روز آفتابی که دریا در زیر صخره با رنگی آبی می درخشید و کف های سپید روی قلوه سنگ ها می ماسید، و کوه های سنگی هم حتی مهربان بنظر آدم می رسید، ماما تورز از کلبه صدا زد:

پپه، کارت دارم.

جوابی نیامد. ماما گوش فرا داد. از پشت انبار صدای قهقهه ای بگوشش خورد. دامن بلندش را بالا کشید و به سمتی که صدا می آمد به راه افتاد.

پپه پشتش به جعبه ای بود و روی زمین نشسته بود و دندانهای سفیدش برق می زد. کوچولوهای سیاه مشتاق و منتظر کنارش ایستاده بودند. پانزده پا دورتر یک تیر قرمز چوبی در زمین کاشته شده بود. تیغه چاقو که در دسته تا شده بود در دست راست پپه بود که داشت می خندید و به آسمان نگاه می کرد.

ناگهان امیلیو فریاد زد: «آره!»

مچ پپه مثل سر مار جهید. تیغه چاقو گوئی در وسط هوا باز شد و نوک آن با ضربه ای به تیر قرمز چوبی فرو رفت و دسته ی سیاه چاقو مرتعش شد. هرسه با هیجان خندیدند. روزی بسوی تیر چوبی دوید و چاقو را بیرون آورد و پیش پپه برد. پپه تیغه را تا کرد و چاقو را کف دستش گرفت و با غرور به آسمان لبخند زد.

«آره!»

چاقوی سنگین باز شد و دوباره در تیر چوبی فرو رفت.

ماما مثل یک کشتی پیش رفت و بازی را بهم زد و داد و فریادش بلند شد:

«صبح تا شب مثل نی نی کوچولوها با این چاقوی مسخره بازی در میاری، پاشو خرس گنده!» ماما شانه لخت پپه را گرفت و بالا کشید پپه گوسفند وار پوزخندی زد و با اکراه بلند شد.

ماما داد زد: نیگا کن، تنبل خان! باهاس اسبو ور داری؛ زین پدرتو بذاری روش و بری مونتری. شیشه دوا خالیه، نداریم. یالا، فسقلی اسبو بگیر.

در چهره ی آرام پپه آشوبی بپا شد «برم مونتری، تنها؟ آره ماما؟»

ماما اخمهایش درهم رفت «گوسفند نکره، یه وخ نزنه به سرت شیرینی ام بخری. فقط پول دوا و نمکو بهت می دم.»

پپه لبخند زد و گفت: «ماما، بند کلاهمو ببندم.»

آن وقت ماما نرم شد: «آره، پپه، می تونی بند کلاهتو ور داری.»

پپه به آرامی گفت «ماما، دستمال سبز مال من.»

آره، اگه زود بری و بی درد سر برگردی دستمال سبز مال تو میشه. اگه قول بدی که وقتی غذا می خوری بازش کنی که روش نیفته....

خوب ماما، مواظب میشم، من دیگه یه مردم.

تو؟ یه مردی؟ فسقلی.

پپه به انبار اسقاط رفت و طنابی برداشت و بچابکی از تپه بالا رفت که اسب را بگیرد.

وقتی آماده شد جلوی در سوار شد. روی زین پدرش نشسته بود که از فرط کهنگی چند جا چرمش پاره شده بود و چوبهایش پیدا بود. آن وقت مادرش کلاه بزرگ سیاه با بند قلاب دار را آورد و روی پنجه هایش بلند شد و دستمال ابریشمی سبز رنگ را به گردن پپه بست. کت آبی رنگ پپه خیلی تیره تر از شلوارش بود چون خیلی کمتر شسته شده بود.

ماما بطری بزرگ دوا را با سکه های نقره به او داد و گفت:

این واسه دوا، این واسه نمک. این برایه شمع که واسه بابات روشن کنی. اینم واسه شیرینی بچه ها. دوستمون خانوم ردیکه شامتو میده، گاسم یه رختخواب بده که شب بخوابی. کلیسا که رفتی ده دفعه «میگی پدر آسمانی» و بیست و پنج دفعه میگی ای مادر مقدس. اه خرس گنده! می دونم وقتی چشمت به شمعها و شمایل ها بیفته تا شب میگی مادرمقدس....، عبادت حسابی این نیست که آدم جلو چیزای خوب بندشه.

کلاه سیاه که سرنوک تیز و موهای سیاه پپه را پوشانده بود او را با ارزش و مسن جلوه می داد. بخوبی روی اسب تیز تک نشسته بود.

ماما فکر می کرد او با چهره سبزه و اندام لاغر و بلند چقدر زیباست به نرمی گفت:

کوچولو، اگه واسه دوا نبود تنهایی نمی فرستادمت. آخه خوب نیست دوا تو خونه نباشه. واسه اینکه کی می دونه چه وقت دل درد یا دندون درد میآد.

پپه فریاد زد:

خداحافظ ماما، زود برمی گردم. دیگه همیشه میتونی منو تنها بفرستی. من یه مردم.

تو یه جوجه ی خلی.

پپه شانه هایش را راست کرد. افسار را به شانه اسب زد و براه افتاد. یکبار برگشت و دید که آنها: امیلیو رزی و ماما، او را نگاه می کنند. پپه از غرور و شادمانی لبخند زد و اسب را یورتمه برد.

وقتی پپه در جاده از سرازیری کوچکی گذشت و از نظر محو شد، ماما رو به بچه های کوچک سیاه کرد و با خودش گفت:

حالا دیگه یه مرده. خوبه که دوباره یه مرد تو خونه باشه.

چشمهایش روی بچه ها خیره ماند.

حالا برین رو سنگا، آب پس رفته، صدفها پیدان.

قلابها را به دستشان داد و به آنها که از کوره راه سراشیب به طرف پاره سنگها می رفتند نگاه کرد. هاون سنگی را کنار درگاه آورد و به سائیدن و آرد کردن ذرت ها مشغول شد و گاهگاه به جاده ای که پپه از آن رفته بود. نگاه می کرد.

ظهر شد و پس از آن بعدازظهر فرا رسید. کوچولوها صدف ها را روی سنگ می زدند تا نرم شوند و ماما کلوچه ها را روی سنگ می زد تا نازک شوند. همین که خورشید به اقیانوس فرو رفت شامشان را خوردند. روی پله جلوی در نشستند و ماه بزرگ و سفید را که از قله های کوه بالا می آمد تماشا کردند.

ماما گفت:

اون بالا تو خونه خانوم رودریگ دوستمونه. به پپه خوردنیهای خوب خوب میده، شایدم چیزی برای ما تعارف بفرستد.

امیلیو گفت:

یه روز منم با اسب واسه دوا میرم مونتری. مامان پپه امروز برای خودش مردی شد؟

ماما عاقلانه گفت:

وقتی یه مرد لازم باشه، پسرها مرد میشن. این یادت باشه. من پسرایی رو دیدم که چهل سال داشتن چون بمرد احتیاجی نبود.

طولی نکشید که رفتند تا بخوابند، ماما به تختخواب بزرگ چوب بلوطش که در یک گوشه اطاق قرار داشت رفت و امیلیو و رزی بسوی جعبه هاشان رفتند که انباشته از کاه و پوست گوسفند بود در گوشه دیگر اطاق قرار داشت.

ماه آسمان را می نوردید و موج ها روی پاره سنگ ها می غرید. خروس ها اولین بانک خود را برآوردند. موج ها خفیف شد و به ضربه هایی کوچک با زمزمه ای آرام به سنگ ها می خورد بدل گشت.

ماه بسوی دریا پائین لغزید و خروس ها دوباره بانگ برداشتند...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در فرار - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: چهارشنبه 21 آبان 1399 - 08:48
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2232

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2647
  • بازدید دیروز: 4136
  • بازدید کل: 23064814