Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تپلی - قسمت هشتم

تپلی - قسمت هشتم

نویسنده: گی مو دو پاسان (نویسنده فرانسوی)
ترجمۀ: محمد قاضی

بعد ازظهر آن روز، تمام وقت، او را بحال خود گذاشتند تا فکر کند. لیکن بجای عنوان «مادام» که تا آن لحظه به او خطاب کرده بودند این بار او را فقط به نام «مادموازل» صدا می زدند بی آنکه کسی علت این تغییر عنوان را بداند؛ گفتی می خواستند او را از آن عزت و حرمتی که برآن صعود کرده بود یک پله پائین بیاورند و وضع پست و شرم آورش را به رخش بکشند.

در آن لحظه که آبگوشت شام را سر سفره آوردند باز آقای فولان وی ظاهر شد و جملۀ شب گذشته را تکرار کرد: «افسر پروسی به مادموازل الیزابت روسه پیغام می دهد که آیا هنوز تغییر رأی نداده است؟»

تپلی با لحن خشن در جواب فقط گفت: «خیر آقا!»

لیکن سر شام این اتفاق نظر تضعیف شد. لوازو سه جملۀ بی ربط پراند. هر یک بخود فشار می آوردند تا شواهد و امثلۀ جدیدی بخاطر بیاورند ولی چیزی پیدا نمی کردند. در این اثنا کنتس، بدون تمهید قبلی، و شاید به علت حس احتیاج مبهمی به احترام به مذهب، از یکی از آن دو خواهر مقدس که مسن تر بود شرح ماجراهای مهم زندگی بزرگان دین را پرسید. حتماً بسیاری از آنان مرتکب اعمالی شده بودند که چه بسا بچشم ما جنایت محسوب شود لیکن وقتی این تبه کاریها در راه خدا یا به خیر و صلاح همنوع باشد کلیسا سهل و آسان قلم عفو برآنها می کشد. این دلیل محکم بود و کنتس از آن استفاده کرد. آنگاه، خواه بر اثر توافقی ضمنی، خواه به سبب خود نمائی، و خواه فقط بر اثر کند ذهنی ناشی از حسن تصادف یا حماقتی مساعد، پیر خواهر مقدس با تمام قوا به کمک این توطئه آمد. همه او را زنی محجوب و کمرو می دانستند ولی معلوم شد که بسیار گستاخ و پر چانه و سمج است. ذهن این زن از عقاید «الهیون طرفدار وجدان» مغشوش نشده و اصول معتقدات او به صلابت آهن بود. هرگز در ایمانش تردید راه نمی یافت و در وجدان مذهبیش ذره ای وسواس وجود نداشت. او، فداکاری ابراهیم را امری بسیار ساده تلقی می کرد چه، ابراهیم، به فرمانی که از جانب عرش به او می رسید، حاضر بود پدر و مادر خود را در هم بقتل برساند. به عقیدۀ او هیچ عملی در نظر خداوند ناخوش آیند نیست به شرط آنکه به منظور مستحسنی انجام گیرد. کنتس با استفاده از نفوذ و اقتدار روحانی همدست غیر منتظرۀ خود او را واداشت تا به شرح و تفسیر مذهبی اصل اخلاقی: «هدف مشروع عذر موجه تشبث به طرق نا مشروع است» بپردازد.

کنتس از خواهر مقدس پرسید:

خوب، خواهر، به عقیدۀ شما وقتی هدف مشروع باشد خداوند تشبث به طرق نا مشروع را می پذیرد و برگناه می بخشاید؟

بلی، خانم، چه کسی می تواند در آن تردید کند؟ عملی که فی نفسه مذموم است اغلب به پیروی از نیت خیری که انگیزۀ اجرای آن است در نظر خداوند مستحسن خواهد شد.

و بدین ترتیب، خواهر مقدس به سخن ادامه می داد و خواست های خداوند را بهم در می آمیخت و دربارۀ مشیت های او حدسها می زد و خدا را به چیزهائی علاقمند نشان می داد که اصلاً ارتباطی به او نداشت.

همۀ این صحنه سازیها سربسته و ماهرانه و ابهام آمیز بود.

لیکن هر سخن خواهر مقدس کلاه بسر، رخنه ای در مقاومت توأم با نفرت آن زن پدید می آورد. سپس موضوع مذاکره اندکی تغییر یافت و زن تسبیح بدست از کلیسای خود، از مافوق خود، از شخص خود و از مصاحب ملوسش، خواهر مقدس، سن نیسه فر (Saint Nicephore) صحبت به میان آورد. ایشان را از «هاور» خواسته بودند تا در بیمارستان ها از صدها سرباز مبتلا به آبله پرستاری کنند. بعد به شرح وضع آن بیماران بدبخت پرداخت و دربارۀ بیماری ایشان به تفصیل سخن گفت. می گفت اکنون که برای هوی و هوس این پروسی ملعون در راه مانده ایم چه بسا که عدۀ کثیری از فرانسویان، که شاید با بودن ما از مرگ نجات پیدا کنند، بمیرند. می گفت تخصص من در پرستاری از سربازان است. من در کریمه و ایطالیا و اطریش بوده ام؛  و آنگاه، جنگهائی را که در آن شرکت کرده بود شرح داد و ناگهان یک خواهر مقدس «بابا شمل» از آب درآمد که فقط برای رفتن به میدانهای جنگ و جمع آوری زخمیان در هنگامۀ نبرد ساخته شده اند و بهتر از یک فرمانده می توانند تنها با یک کلمه حرف، بی انضباط ترین سربازان هرزه و بیعار را براه آورند. یک خواهر مقدس آشوبگر که با آن صورت آسیب دیده و سوراخ سوراخ تصویر زنده ای از مصائب و خرابیهای جنگ بود.

اثر سخنان خواهر مقدس بقدری عالی بود که بعد از او هیچکس چیزی نگفت.

همین که شام صرف شد فوراً همه به خوابگاههای خود رفتند، و قرار شد صبح دیرتر پائین بیایند.

صبحانه به آرامی صرف شد. به دانه ای که شب پیش کاشته بودند فرصت می دادند تا بروید و به ثمر برسد.

کنتس پیشنهاد کرد که بعدازظهر به گردش بروند. آنگاه کنت بنا بقراری که گذاشته بودند بازو به بازوی تپلی داد و همراه او پشت سر دیگران حرکت کرد.

کنت با وی به لحنی بسیار خودمانی و پدرانه و اندکی تحکم آمیز، که معمولاً مردان موقر در صحبت با دختران بکار می بندند، حرف زد، و به او «طفل عزیزم» خطاب کرد و در رفتار خود با او مقام والای اجتماعی و حرمت و اصالت ذاتی خویش را ملحوظ داشت.

فوراً هم وارد اصل موضوع شد و گفت:

خوب، پس شما ترجیح می دهید که ما را در این محل، مانند خودتان، با انواع تعدیات و نا ملایمات ناشی از ناکامی این پروسی مواجه کنید؟

تپلی جواب نداد.

کنت با لطف و استدلال و احساسات سخن از سر گرفت. لیکن در همه حال وجهۀ «کنتی» خود را حفظ کرد و بمقتضای موقع دلربائی کرد و تعارف ها نمود و آخر مهربانی نشان داد؛ خدمتی را که او به ایشان می کرد ستود و از حق شناسی جمع داد سخن داد. سپس ناگهان به او «تو» خطاب کرد و خندان گفت:

راستی عزیز جان، هیچ میدانی که این افسر می تواند برخود ببالد از تین که بوصال دختر زیبائی دلخوش است که نظیر او را در کشور خود پیدا نخواهد کرد؟

باز تپلی جواب نداد و به جمعیت ملحق شد.

همین که به مسافرخانه برگشتند تپلی به اطاق خود رفت و دیگر ظاهر نشد.

اضطراب بحداعلی رسیده بود. راستی این دخترک چه می خواست بکند؟ وای برهمه اگر باز مقاومت می کرد!

ساعت شام فرا رسید. به انتظار او ماندند ولی خبری از وی نشد. آنگاه آقای فولان وی از در درآمد و اعلام کرد که مادموازل روسه ناخوش است و برای شام منتظر او نباشید. همه گوشها را تیز کردند. کنت به مسافرخانه چی نزدیک شد و آهسته پرسید: «یارو آنجا است؟» و جواب شنید: «بلی!» لیکن به رعایت ادب چیزی به رفقای خود نگفت، فقط با سر اشارۀ خفیفی به ایشان کرد. بلافاصله نفسی حاکی از تسکین و آرامش از سینه ها بیرون آمد و نشاطی به چهره ها نشست. لوازو فریاد برآورد:

به به! به به! من حاضرم به همه شامپانی بدهم بشرط آنکه در اینجا شامپانی باشد.

و وقتی صاحب مسافرخانه با چهار بطری در دست ظاهر شد خانم لوازو ناراحتی خاصی در خود احساس کرد. همه ناگهان بگو و بخند شده بودند و نشاطی آمیخته بشوخی و گستاخی دلها را آکنده بود. تازه کنت متوجه شد که خانم کاره لامادون چه زیبا و ملوس است و آقای کارخانه دار هم به کنتس تعارفها می کرد. گفتگوها بسیار پرهیجان و پرنشاط و پر اشاره و کنایه شد.

ناگهان لوازو با چهره ای حاکی از استعجاب دستها را بلند کرد و زوزه کشان گفت: «هیس!»

همه سکوت کردند و متعجب و بلکه متوحش شدند. آنگاه لوازو بار دیگر «هیس» گفت و چشم به سقف دوخت و گوش فرا داد و به آهنگی طبیعی گفت:

بچه ها، مطمئن باشید که کار بروفق مراد است!

دیگران اول موضوع را نفهمیدند ولی بعد لبخندی برلبها نقش بست....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تپلی - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: شنبه 17 آبان 1399 - 08:55
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1920

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1139
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049930