Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تپلی - قسمت آخر

تپلی - قسمت آخر

نویسنده: گی دو مو پاسان (نویسندۀ فرانسوی)
ترجمۀ: محمد قاضی

یک ربع بعد باز لوازو مسخره بازی های خود را از سر گرفت و شب هنگام باز همان بازی ها را تکرار کرد. مثل این بود که با کسی در طبقۀ بالا حرف می زند و اندرزهای دو پهلوئی که از چنتۀ خود بیرون کشیده است به او می دهد. گاه گاه نیز حالت دلسوزی بخود می گرفت و آه می کشید و می گفت: «بیچاره دخترک!» و یا زیر لب زمزمه کنان به تغییر می گفت: «ای بد پروسی پست فطرت، برو گمشو!» گاه نیز اصلاً کسی فکرش را نمی کرد به لحنی مرتعش چندین بار می گفت: «بس! بس!» و بعد مثل اینکه با خودش حرف می زند اضافه می کرد: «خدا کند ما دوباره ببینیمش. اگر این پیشرفت نکشدش خوب است.»

هرچند این شوخیها جنبۀ زشت و زننده ای داشت ولی باعث خنده و تفریح همه بود و کسی بدش نمی آمد، زیرا بد آمدن بستگی به محیط و اوضاع و احوال آن دارد و بخصوص محیطی که بین آن جمع به وجود آمده بود آکنده از افکار شوخ و هرزه بود.

وقت خوردن «دسر»، زنان نیز اشارات پر معنی و شوخی آمیزی کردند. چشمها برق می زد. همه زیاد مشروب خورده بودند. کنت که در ناپرهیزی های خود نیز ظاهر آراسته و موقرش را حفظ می کرد بین وضع خودشان با شادی کشتی شکستگان مانده در قطب پس از آب شدن یخها و پیدا شدن راهی بسوی جنوب مقایسۀ ظریفی کرد.

لوازو که به هیجان آمده بود از جا بلند شد، و گیلاس شامپانی بدست، گفت:

می نوشم به شادی نجات خودمان!

همه بپا خاستند و برای او دست زدند. خواهران مقدس نیز که خانمها تعارفشان کرده بودند حاضر شدند از این مشروب کف آلود که به عمر خود هرگز نخورده بودند لبی تر کنند. هر دو گفتند که این شراب به لیموناد گازدار میماند، با این وصف از آن عالی تر است.

لوازو در پایان گفت:

حیف که پیانو نداریم تا نغمه ای بنوازیم!

کرنوده در تمام این مدت یک کلمه حرف نزده و حرکتی نکرده بود، و حتی چنین به نظر می آمد که در افکار غم انگیزی فرو رفته است؛ گاهی نیز با حرکتی غضب آلود ریش درازش را می کشید، گفتی می خواست درازترش کند. بالاخره نزدیک نیمه شب که می خواستند از هم جدا شوند، لوازو که تلو تلو می خورد ناگهان مشتی بشکم او نواخت و من من کنان به او گفت:

همشهری، تو امشب مثل اینکه خوش نیستی، هیچ نمی گوئی، نمی خندی!

لیکن کرنوده سربلند کرد و نگاهی خیره و غضبناک به جمع افکند و گفت:

من به همه تان می گویم که کار بسیار پست و بیشرمانه ای کردید!

سپس ازجا برخاست و بطرف در رفت و بار دیگر گفت:

کاری پست و بیشرمانه! و ناپدید شد.

این حرکت ابتدا برودتی در جمع پدید آورد. لوازو که پکر شده بود مدتی گیج برجا ماند لیکن بزودی نشاط خود را بازیافت؛ سپس ناگهان گفت:

ای بابا، اینها خیلی خام هستند خیلی خام!

و چون دیگران نفهمیدند به نقل «اسرار راهرو» پرداخت.

دوباره فرح  بی اندازه ای بجمع دست داد. خانمها دیوانه وار می خندیدند و شادی می کردند. کنت و کاره لامادون از بس خندیدند که از چشمشان اشک آمد. هیچ نمی توانستند این قضیه را باور کنند، گفتند:

چطور؟ شما مطمئن هستید؟ یعنی یارو میخواست....

می گویم بچشم خودم دیدم.

و او امتناع می کرد.

بلی، برای آنکه افسر پروسی در اطاق پهلوئی بود.

چطور چنین چیزی ممکن است؟

قسم می خورم.

کنت داشت از خنده خفه می شد. کارخانه دار بهر دو دست شکمش را گرفته بود. لوازو باز گفت:

و البته متوجهید که امشب دیگر یارو را پیدا نخواهد کرد. امشب دیگر خبری نیست.

آن وقت، باز هر سه از خنده غش کردند و بی حال شدند و نفسشان گرفت.

سپس همه از هم جدا شدند. لیکن خانم لوازو که حالت گزنه را داشت وقت خواب به شوهرش چسبید و گفت:

این زنیکۀ بد اخلاق کاره لامادون تمام امشب را زورکی می خندید. تو که میدانی، این زنها وقتی چشمشان به افسر می افتد همین قدر که خیلی بی ریخت نباشد دیگر برای ایشان فرق نمی کند که فرانسوی باشد یا پروسی. سبحان الله!

و در تمام آن شب، در تاریکی راهرو صداهای خفیفی شبیه به صدای لرزش و نفس که بزحمت احساس می شد  و صدای تماس پاهای لخت با کف راهرو خش خش نامحسوس باز و بسته شدن درها پیچیده بود. یقیناً آن شب همه بسیار دیر خوابیدند زیرا تا مدتی مدید امواج باریک نور از زیر درها بیرون می لغزید. آخر، شامپانی برای خود اثری دارد و می گویند خواب را آشفته می کند.

فردای آن شب آفتاب روشن زمستان برفها را برق انداخته بود. بالاخره دلیجان آماده در جلو در منتظر بود. در همان دم یکدسته کبوتر سفید پرهای انبوه گردن خود را باد کرده بودند، با آن چشمان گلی رنگ که لکۀ سیاهی در وسط  دارد، بین دست و پای شش اسب می گشتند و قوت خود را از لای پهن های بخار آلود می جستند.

سورچی خود را به پوستین پیچیده، بر صندلی خویش نشسته و پیپ می کشید، و مسافران، شاد و خندان، با شتاب زاد راه می خریدند و دستور بسته بندی می دادند.

بجز تپلی همه حاضر بودند. او نیز رسید.

قدری پریشان و منفعل بنظر می رسید. شرمنده و خجل بسوی همراهان خویش پیش رفت ولی آنان بیک حرکت رو برگرداندند، چنانکه گفتی او را ندیده اند. کنت با وقار و تبختر تمام بازوی زنش را گرفت و او را از این برخورد ناپاک دور کرد.

تپلی مات و مبهوت برجا ماند. آنگاه تمام جرأت و جسارت خود را جمع کرد و با ادای جملۀ «خانم سلام!» که با فروتنی هرچه تمام تر زمزمه شد بطرف زن کارخانه دار رفت. او با اشاره جواب سلام بیشرمانه ای داد و سپس با نگاه زنی که به عصمت و شرافتش توهین شده باشد به او نگریست. همه چنین وانمود کردند که بکار خود سرگرمند، و خود را از او دور نگاه می داشتند؛ مثل اینکه او در زیر دامان خود مرضی مسری همراه آورده باشد. آنگاه همه بطرف دلیجان شتافتند و او تنها و آخرین کسی بود  که سوار شد و برهمان جا که در نیمۀ اول راه اشغال کرده بود ساکت و آرام نشست.

گفتی او را نمی دیدند و نمی شناختند؛ لیکن خانم لوازو که از دور بچشم حقارت می نگریست آهسته به شوهرش گفت:

چه خوب شد که جای من پهلوی او نیفتاد!

دلیجان به سنگینی ازجا کنده شد و سفر ازنو آغاز گردید.

ابتدا هیچکس صحبت نمی کرد. تپلی جرأت نداشت سربلند کند؛ در عین حال احساس می کرد که در نظر همۀ همسفرانش خوار و خفیف گردیده است.

لیکن کنتس رو بطرف خانم کاره لامادون برگرداند و این سکوت دردناک را درهم شکست:

خانم، گمان می کنم شما «مادام دترل» را بشناسید؟

بلی، او یکی از دوستان من است.

چه زن نازنینی است.

نازنین! الحق که نخبه ایست. بسیار با سواد و با تربیت است و از طرفی، هنرمند بسیار قابلی است؛ آوازی می خواند که آدم حظ می کند و در نقاشی هم بحد کمال رسیده است.

کارخانه دار با کنت صحبت می کرد، و در بین سر و صدای شیشه های دلیجان گاهی کلمات: «اوراق بهادار – سررسید – ترقی سهام – نسیه» بگوش می رسید.

لوازو که ورق کهنه های پنج سال چربی و کثافت گرفتۀ سرمیزهای آلودۀ مسافرخانه را کش رفته بود با زنش شروع به بازی ورق کرد.

خواهران مقدس تسبیح دراز خویش را که به کمرشان آویخته بود باز کردند و با هم علامت صلیب کشیدند و لبهای خود را تند و سریع بحرکت انداختند و بزمزمۀ نامفهوم خود پرداختند. گفتی می خواهند نماز مس بخوانند؛ گاه گاه مدالی را می بوسیدند و باز علامت صلیب می کشیدند، و سپس زمزمه های تند و مداوم خود را از سر می گرفتند.

کرنوده تکان نمی خورد و بفکر فرو رفته بود.

پس از سه ساعت طی طریق، لوازو ورق ها را جمع کرد و گفت:

من گرسنه ام.

آنگاه زنش بستۀ به نخ پیچیده ای را باز کرد و از میان آن یک قطعۀ گوشت سرد گوساله برداشت و دقیق و نظیف به صورت ورقه های نازک برید، و هر دو شروع بخوردن کردند.

کنتس گفت: ما هم غذایمان را بخوریم!

موافقت شد، و او نیز خوراکیهای خود را برای دو خانوار تهیه شده بود باز کرد. ظرف درازی بود از بدل چینی که روی سرپوشش تصویر خرگوشی نقش بسته بود تا نشان بدهند که در زیر آن سرپوش خرگوشی بریان خفته است. نوارهای باریک دنبه، مثل رودخانۀ سفیدی، از روی گوشت قهوه ای رنگ شکار سرازیر بود و این گوشت با گوشتهای قیمه شدۀ دیگری هم مخلوط بود. یک قالب چهارگوش پنیر هم در روزنامه ای پیچیده بود که اثر حروف چاپی روزنامه روی سطح چرب پنیر خوانده می شد.

دو خواهر مقدس یک حلقه سوسیون که بوی سیر می داد باز کردند. اما کرنوده هر دو دست خود را یک دفعه در جیب های گشاد پالتوی خود فرو برد و از یکی چهار تخم مرغ پخته و از دیگری یک قرص نان بیرون کشید؛ پوست تخم مرغها را کند و زیرپا، توی کاهها انداخت و شروع به گاز زدن نان و تخم مرغ پخته کرد. خرده های زردۀ تخم مرغ در ریش انبوهش می افتاد و لای آن موهای سیاه به ستاره میمانست.

تپلی از بس با هول و دستپاچگی بلند شده بود که فکر چیزی برای راه نکرده بود. خشمگین و ناراحت، به این عده که چنین آرام و خونسرد می خوردند نگاه می کرد. اول، خشمی پرهیجان اعصاب او را منقبض کرد و دهان گشود تا موجی از فحش و ناسزا که تا نوک زبانش آمده بود برسرشان بریزد. لیکن بغض چنان گلویش را می فشرد که قادر بحرف زدن نبود.

هیچکس به او نگاه نمی کرد و به فکر او نبود. احساس می کرد که در نفرت و تحقیر این نابکاران شرافتمند، که اول او را فدا کرده و سپس چون کهنۀ کثیف و بی مصرفی بدورش انداخته اند، غوطه ور است. آنگاه بیاد سبد پراز خوراکیها لذیذ خویش افتاد، بیاد نان شیرینی ها و گلابی ها و چهار بطری شرابش افتاد و خشمش، همچون طنابی که از فرط کشیدن بگسلد بناگاه فرو نشست و احساس کرد که می خواهد گریه کند. سخت کوشید و بخود پیچید و مثل بچه ها گریه های خود را فرو خورد لیکن اشک به چشمانش صعود می کرد و در گوشۀ پلک هایش برق می زد؛ و طولی نکشید که دو قطره اشک درشت همچون قطرات آب که از بن صخره ای بتراود بیرون زد و بر قوس برجستۀ سینه اش ریخت. در آن حال با نگاه خیره و چهرۀ گرفته و پریده راست نشسته بود و گمان می کرد که او را نخواهند دید.

لیکن کنتس متوجه شد و شوهرش را با اشاره خبر کرد. او شانه بالا افکند، مثل اینکه می خواست بگوید: «بمن چه، من چه کنم!» خانم لوازو خندۀ خفه ای حاکی از پیروزی کرد و زمزمه کنان گفت:

از خجالتش گریه می کند!

دو خواهر مقدس پس از آنکه ته ماندۀ سوسیسون ها را در کاغذی پیچیدند دعا خوانی خود را از سر گرفتند.

آنگاه کرنوده که به هضم تخم مرغهای خود مشغول بود پاهای بلندش را تا زیر نیمکت مقابل دراز کرد و به پشت تکیه داد و بازوان خود را صلیب وار درهم انداخت و مثل کسی که بازی شیرینی بخاطرش رسیده باشد لبخندی زد و بخواندن سرود «مارسی یز» پرداخت.

قیافه ها درهم رفت. قطعاً همسفران او از این آهنگ ملی خوششان نمی آمد. همه ناراحت و پکر شدند و مثل سگهائی که یک دفعه موسیقی پرجنجالی بشنوند مهیای زوزه کشیدن بودند. کرنوده متوجه بود و به خواندن ادامه می داد. گاهی روی اشعار سرود تکیه می کرد:

ای عشق مقدس وطن،

بازوان انتقامجو ما را نگاه دار و هدایت کن!

ای آزادی، آزادی عزیز،

همدوش مدافعان خود نبرد کن!

چون برف سفت شده بود سریع تر می رفتند؛  و تا شهر «دی یپ»، در طی لحظات طولانی و غم انگیز سفر، در تکانهای شدید دلیجان برروی جاده، در شبی که فرا می رسید و در تاریکی عمیق دلیجان، کرنوده با لجاجی ظالمانه به خواندن سرود انتقامجویانه و یکنواخت خود ادامه می داد و فکرهای خسته و پریشان را مجبور می کرد که سرود را از سرتا ته دنبال کنند و هریک از کلمات آن را بر ضربه های آهنگ بشانند.

تپلی می گریست؛ و گاهی گریه اش که بی اختیار اوج می گرفت بین دو بند از اشعار سرود، در تاریکی ها می پیچید.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: یکشنبه 18 آبان 1399 - 08:20
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2180

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1171
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049962