Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تپلی - قسمت هفتم

تپلی - قسمت هفتم

نویسنده: گی دو مو پاسان (نویسندۀ فرانسوی)
ترجمۀ: محمد قاضی

لوازو که پی به موقعیت وخیم جمع برده بود ناگهان پرسید که «این زنک» تا کی می خواهد ایشان را در چنین جائی معطل کند. کنت همیشه مؤدب بود گفت نمی توان انتظار چنین فداکاری شرم آوری را از یک زن داشت مگر اینکه این حس خود بخود در او پیدا شود. آقای کاره لامادون متذکر شد که اگر، آن طور که شایع است، فرانسویان یک حملۀ تعرضی از «دی یپ» شروع کنند ممکن است برخورد طرفین در همین «تت» روی دهد. این فکر دو نفر دیگر را مغموم کرد. لوازو گفت:

چطور است پیاده فرار کنیم؟

کنت شانه بالا افکند و گفت:

چنین فکری با این برف و سرما و با زنها؟ و از این گذشته فوراً ما را تعقیب خواهند کرد و ده دقیقه نگذشته ما را خواهند گرفت و به اسیری باز خواهند آورد و آن وقت سر و کار ما با سربازها خواهد بود.

این حرف صحیح بود. همه خاموش شدند. خانم ها از آرایش صحبت می کردند. ولی چنین معلوم بود که موضوع مخصوصی در میان ایشان نفاق انداخته است. ناگهان در انتهای  کوچه سر و کلۀ افسر پروسی پیدا شد.

سایۀ قد بلند و زنبور مانند او در لباس متحد الشکل نظامی بر روی برفی که افق را مسدود می کرد افتاده بود. گشاد گشاد راه می رفت و شیوۀ رفتار خاص نظامیان را داشت که حتی المقدور می کوشند چکمه های واکس زده شان کثیف نشود.

وقتی از کنار خانمها گذشت سری به احترام خم کرد ولی نگاهی حقارت آمیز به مردها انداخت، و ایشان لااقل آنقدر غیرت از خود نشان دادند که کلاه از سر برندارند، گرچه لوازو مختصر حرکتی برای برداشتن کلاه خود کرد.

تپلی تا بنا گوش سرخ شد. آن سه زن شوهردار از اینکه در مصاحبت این دختر با افسری برخورد کردند که به دخترک نظر خاص دارد در خود احساس خجلت و تحقیر بی اندازه ای کردند.

آنگاه به صحبت از او و از سر و وضع و قیافۀ او پرداختند. بانو کاره لامادون که افسران بسیار شناخته بود و دربارۀ ایشان مثل یک خبرۀ واقعی نظر می داد معتقد بود که این افسر بدک نیست، و حتی متأسف بود از اینکه چرا فرانسوی نیست وگرنه افسر سوار بسیار خوشگلی میشد که زنها همه دیوانه اش بودند.

وقتی به مسافرخانه برگشتند هیچ کس نمی دانست چه بکند. حتی سخنان تلخی دربارۀ مطالب پوچ و یاوه بین ایشان رد و بدل شد. شام توأم با سکوت ایشان چندان به طول نیانجامید و به امید اینکه وقت را بخواب بگذرانند همه به خوابگاههای خود رفتند.

صبح، همه با قیافه های خسته و دلهای مأیوس پائین آمدند. زنها دیگر بزحمت حاضر بودند با تپلی حرف بزنند.

صدای ناقوسی برخاست. یکی را غسل تعمید می دادند.

تپلی بچه ای داشت که نزد دهقانان «ایوتو» بزرگ می شد. او بچه خود را سالی یکبار هم نمی دید و هرگز بفکرش هم نمیافتاد؛ اما اکنون اندیشۀ اینکه یکی را غسل تعمید می دهند ناگهان حس مادری شدیدی نسبت به بچۀ خود بدلش انداخت و مصراً خواستار شد که در تشریفات این غسل تعمید شرکت جوید.

همین که تپلی رفت همه بهم نگریستند، سپس صندلی ها را نزدیک کردند، چه، بخوبی احساس می کردند که بالاخره باید راه حلی برای مشکل پیدا کنند. لوازو فکری به خاطرش رسید. معتقد بود به افسر آلمانی پیشنهاد کنند که تپلی را تنها نگاه دارد و به بقیه اجازۀ حرکت بدهد.

باز فولان وی مأمور شد این پیغام را برساند ولی هنوز نرفته برگشت. افسر آلمانی که جنس بشر را خوب می شناخت فوراً از در بیرونش انداخته و گفته بود تا وقتی که منظورش حاصل نشود همه را نگاه خواهد داشت.

آنگاه روی عوامانۀ خانم لوازو بالا آمد و گفت:

ای بابا، ما که نبایستی این قدر اینجا بمانیم تا از پیری بمیریم. حال که این دخترۀ سلیطه شغلش اینست که با همۀ مردان همخوابه شود به عقیدۀ من حق ندارد این یکی را رد کند. حالا امروز که پای نجات ما از این سرگردانی در بین است این نابکار اطوار در می آورد!... به عقیدۀ من این افسر بسیار کار خوبی می کند و اگر ما سه نفر آنجا بودیم حتماً ما را بر او ترجیح می داد؛ لیکن خیر، او به همین یکی اکتفا می کند و او را بر همه ترجیح می دهد، چون برای زنان شوهردار احترام قایل است. خوب فکرش را بکنید؛ او الان صاحب اختیار مطلق است؛ کافی بود بگوید: «من زن می خواهم!» و می توانست با سربازان خود ما را بزور بگیرد.

دو زن دیگر چندشی در خود احساس کردند. چشمان بانو کاره لامادون زیبا می درخشید، و رنگش کمی پریده بود، چنانکه گفتی احساس می کرد که هم اکنون افسر آلمانی او را بزور گرفته است.

مردان که جداگانه جر و بحث می کردند نزدیک تر آمدند.

لوازو که سخت خشمگین بود می خواست این «زنیکۀ پست» را دست و پا بسته به دشمن تسلیم کند. لیکن کنت که سه پشتش سفیر بودند و خود نیز از شم سیاسی برخوردار بود عقیده داشت که کار باید با مهارت فیصله پیدا کند و گفت: «باید او را راضی کرد.»

آنگاه به فکر طرح نقشه افتادند.

زنها فشرده تر نشستند و لحن صحبتشان آهسته تر شد و جر و بحث جنبۀ عمومی پیدا کرد و هرکس نظری می داد. از همه چیز گذشته صحنۀ بسیار جالبی بود. بخصوص از این جهت که این بانوان برای بیان زشت ترین مطالب منافی عفت کنایات و اشارات لطیف و نکته های بسیار ظریفی پیدا می کردند. نزاکت در سخنشان به قدری رعایت می شد که شخص خارجی چیزی از حرفشان نمی فهمید.

عاقبت، این قضیه در نظر همه چنان عجیب و جالب جلوه گر شد که شادی خود بخود به دلشان باز آمد. کنت شوخی های اندک زننده ای پیش کشید ولی با چنان مهارتی ادا می کرد که همه را به لبخند وا می داشت. لوازو، به نوبۀ خود چند شوخی صریح بی شرمانه کرد که کسی از آن نرنجید؛ فکری که زنش با آن وقاحت بیان کرده بود بر ذهن همه سنگینی می کرد: «حال که این زنک سلیطه شغلش اینست چرا باید این یکی را رد کند؟» گفتی بانو کاره لامادون مهربان طناز نیز در این فکر بود که اگر بجای تپلی می بود فرقی بین این و آن قایل نمی شد. و با این وصف کرنوده از ایشان جدا مانده بود و خود را نسبت به این کار پاک بیگانه نشان می داد. همه چنان توجهی به موضوع پیدا کرده بودند که صدای ورود تپلی را نشنیدند. لیکن کنت آهسته «هیس!» گفت و همه سربلند کردند. تپلی آنجا بود. ناگهان همه خاموش شدند و دستپاچگی خاصی پیدا کردند که اول بار مانع شد از اینکه با او سخن بگویند. کنتس که بیش از دیگران با روی و ریای سالنهای اشرافی آشنا بود از او پرسید:

خوب، این غسل تعمید جالب بود؟

دخترک چاق و چله که هنوز دچار هیجان بود همه چیز را، از وضع و قیافۀ اشخاص گرفته تا هیبت خود کلیسا، برای ایشان تعریف کرد و آخر به گفته افزود:

چه خوب است که آدم گاهی هم نماز بخواند.

بهرحال، تا وقت ناهار، خانمها تلاش کردند به اینکه با او خوش خلق و مهربان باشند تا اعتماد و آمادگی او را برای پذیرفتن نصیحت بیشتر کنند.

همین که سرمیز ناهار نشستند کم کم وارد موضوع شدند.

اول، مذاکرات کلی و سربسته ای راجع به فداکاری کردند و از آنان که در روزگاران پیشین سرمشق فداکاری بوده اند نام بردند. از «ژودیت» و «هولوفرن» گفتند و سپس بی دلیل از «لوکرس» و سکستوس یاد کردند، و از کلئوپاتر مثل زدند که با همخوابگی با سرداران دشمن تمام ایشان را عبد و عبید خویش ساخته بود.

آنگاه نقل داستان های تفننی که ساخته و پرداختۀ تخیل این میلیونر های جاهل بود شروع شد. به موجب این داستان ها، زنان رومی به کاپو نزد آنیبال می رفتند و با او و افسران و سربازان اجیر او همخوابه می شدند. بالاخره از تمام زنانی که فاتحان را متوقف ساخته و تن خود را رزمگاه و وسیلۀ غلبه بردشمن و سلاح رزم کرده و دشمنان کریه و منفور را با نوازشهای قهرمانانۀ خود شکست داده و عصمت و تقوای خود را در راه انتقام و فداکاری ایثار کرده بودند ذکری به میان آوردند.

حتی بطور سربسته از آن زن نجیب زادۀ انگلیسی یاد کردند که عمداً خود را دچار مرض مسری و خطرناکی کرد تا آن را ناپلئون بناپارت سرایت دهد و بناپارت بطور معجز آسائی، به علت یک ضعف ناگهانی که در میعادگاه شوم گریبانگیرش شد از آن مهلکه جست.

و تمام این داستانها با چنان ملایمت و مهارتی بیان می شد که گاهی مستمعین را به هیجان می آورد، هیجانی که ممکن بود حس غبطه و هم چشمی ایجاد کند.

سرانجام ممکن بود این عقیده پیدا شود که یگانه نقش زن در این دنیا ایثار دایمی جسم خویش و تسلیم مداوم به هوی و هوسهای قزاق مآبان است.

گفتی آن دو خواهر مقدس چیزی نمی شنوند و در افکار عمیق خویش گم شده اند. تپلی چیزی نمی گفت....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تپلی - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: جمعه 16 آبان 1399 - 08:46
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1875

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1850
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23050641