Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تپلی - قسمت ششم

تپلی - قسمت ششم

نویسنده: گی دو مو پاسان (نویسندۀ فرانسوی)
ترجمۀ: محمد قاضی

از آقای «فولان وی» جویا شدند ولی کلفت مسافرخانه گفت آقا به علت تنگی نفس که دارد هیچ وقت زودتر از ساعت ده صبح بیدار نمی شود؛ حتی قدغن اکید کرده است که جز موارد آتش سوزی هرگز زودتر از آن موقع بیدارش نکنند.

خواستند افسر آلمانی را ببینند ولی با آنکه او در همان مسافرخانه منزل داشت ملاقاتش غیرممکن بود و فقط فولان وی اجازه داشت که در مورد کارهای غیر لشکری با او صحبت کند. ناچار صبر کردند. زنها دوباره به اطاق های خود رفتند و به خیالات بی اصل و اساس پرداختند.

کرنوده در کنار بخاری بلند آشپزخانه که آتش زیادی در آن می سوخت لمید. دستور داد یکی از آن میزهای کوچک کافه را جلو گذاشتند و یک بطری آبجو هم برای او آوردند، و بعد، پیپ معروف خود را بین دموکراتها بقدر صاحبش عزت داشت و گفتی با خدمت به کرنوده به میهن خدمت می کند، از جیب بیرون کشید. این پیپ از سنگهای دریائی ساخته شده و از فرط استعمال صیقل خورده و مانند دندانهای صاحبش سیاه شده بود، لیکن خوشبو و دم کج و براق و خوش دست بود و به قیافۀ صاحبش بسیار خوب می آمد. کرنوده در همانجا بی حرکت نشسته بود، گاهی به آتش بخاری و گاهی به کف گیلاس آبجوش خیره می شد، و هربار که جرعه ای می نوشید انگشتان دراز و لاغرش را با حال رضا و خشنودی در موهای انبوهش فرو می برد و در همان دم جلو سیبلش را که از کف آبجو خیس شده بود هرت می کشید.

لوازو به عنوان تمدد اعصاب ساق پایش به میان آبادی رفت تا به خورده فروشان ده شراب بفروشد. کنت و کارخانه دار به صحبت از سیاست پرداختند و آیندۀ فرانسه را پیش بینی می کردند.

یکی عقیده به خانوادۀ «اورلئانها» داشت و دیگری معتقد بود که وقتی یأس و بدبختی به نهایت رسید یک ناجی ناشناس، یک قهرمان ملی، یکی مثل «دو گسکن» یا ژاندارک و یا شاید نظیر ناپلئون بزرگ پیدا خواهد شد؛ و می گفت: آه! ای کاش ولیعهد آنقدر کوچک نبود! کرنوده که به حرفهای ایشان گوش فرا می داد، همچون کسی که از سرنوشت با خبر است لبخند می زد. پیپش آشپزخانه را معطر کرده بود.

وقتی  زنگ ساعت، ده صبح را اعلام کرد فولان وی پیدا شد. فوراً موضوع را از او پرسیدند، و او دو سه بار، بدون اندک تغییری این حرفها را تکرار کرد که: «افسر آلمانی مرا خواست و گفت آقای فولان وی، قدغن کن که فردا درشکۀ این مسافرین بسته نشود. من نمی خواهم ایشان بدون دستور من حرکت کنند. می فهمی؟ والسلام!»

آن وقت خواستند افسر آلمانی را ببینند. آقای کنت کارت اسمش را، که آقای کاره لامادون هم اسم و عناوین خود را به آن افزود، برای او فرستاد. افسر آلمانی در جواب پیغام داد که پس از صرف ناهار، ساعت یک بعد ازظهر، آن دو نفر را به حضور خواهد پذیرفت.

خانم ها دوباره ظاهر شدند و با وجود تشویش و اضطراب، مختصر غذائی خوردند. تپلی مریض به نظر می رسید و بسیار مضطرب و پریشان بود.

تازه قهوه صرف شده بود که مصدر افسر آلمانی به دنبال آقایان آمد.

لوازو نیز به دو نفر اول ملحق شد. اصرار کردند کرنوده را هم با خود ببرند تا وزن و وقاری به اقدام خویش داده باشند ولی او با کمال غرور اعلام کرد که هرگز نمی خواهد سر و کاری با آلمانیها داشته باشد. وی باز در کنار بخاری نشست و دستور یک بطری دیگر آبجو داد.

آن سه مرد از پله ها بالا رفتند و به زیباترین اطاق مسافرخانه که افسر آلمانی ایشان را در آنجا می پذیرفت وارد شدند. افسر روی مبل راحتی لمیده و پاهای خود را روی لبۀ بخاری دراز کرده، یک پیپ چینی کنج لب نهاده بود و پیژامۀ پر زرق و برقی در تن داشت که بی شک از خانۀ متروک یک اعیان بد سلیقه کش رفته بود. از جای خود بلند نشد و جواب سلام ایشان را نداد و حتی نگاهی هم به ایشان نکرد. هیکلش مظهر رذالت طبیعی نظامیان فاتح بود.

پس از چند لحظه آخر بسخن آمد و گفت:

شوما با من چیکار تاشتید؟

آقا، ما می خواستیم برویم!

خیر!

ممکن است علت این امتناع را از شما بپرسیم؟

برای این که من نامیخام!

محترماً بعرض میرسانیم که فرماندۀ کل شما به ما اجازۀ مسافرت تا «دی یپ» را داده است و من تصور نمی کنم کاری از ما سر زده باشد که مستوجب غضب سرکار عالی باشیم.

گفتم من نامیخام. تمام شوت. برین!

هر سه سری فرود آوردند و از اطاق بیرون آمدند.

بعدازظهر ناخوشی بر ایشان گذشت. از این لجاجت افسر آلمانی چیزی نمی فهمیدند و افکار عجیبی مغزشان را مغشوش کرده بود. همه در آشپزخانه جمع شده و جر و بحث بی نتیجه ای شروع کرده بودند و حدس های دور از واقع می زدند: شاید می خواستند ایشان را به رسم گروگان نگاه دارند؟ ولی آخر – به چه منظور؟ و یا به اسارت ببرند؟ و یا از ایشان تاوان هنگفتی مطالبه کنند؟ از این فکر وحشتی عجیب ایشان را بحال جنون انداخت. آنان که غنی تر بودند بیشتر به وحشت افتادند زیرا خویشتن را ناگریز می دیدند که برای باز خرید جان خود بدره های پر از زر در دست این قزاق بی شرم بریزند. به مغز خود فشار می آوردند تا دروغهای قابل قبولی پیدا کنند و در پناه آن ثروت خود را پنهان دارند، و خویشتن را بنام فقیر و بسیار هم فقیر جا بزنند. لوازو زنجیر ساعتش را باز کرد و در جیب نهاد. با فرا رسیدن شب بیم و تشویش ایشان فزونی گرفت. چراغها روشن شد و چون هنوز دو ساعت به وقت شام مانده بود خانم لوازو پیشنهاد کرد یک دست «سی و یک» بازی کنند. این بازی برای ایشان لااقل سرگرمی بود. همه قبول کردند. کرنوده نیز برعایت ادب پیپش را خاموش کرد و در بازی شرکت جست.

کنت ورق ها بر زد و کشید، و تپلی دست اول «سی و یک» آورد. توجه به بازی، کم کم، ترسی را که برافکار مسلط شده بود تسکین داد. اما کرنوده متوجه شد که لوازو و زنش مشغول ساخت و پاخت برای تقلب هستند.

وقتی سر میز شام رفتند سر و کلۀ آقای فولان وی پیدا شد و با صدائی که گفتی سینه صاف می کند به بانگ بلند اعلام کرد:

افسر پروسی به مادموازل الیزابت روسه پیغام می دهد که آیا هنوز تغییر رأی نداده است؟

تپلی با رنگ پریده قد راست کرد، سپس ناگهان سرخ و کبود شد و از خشم و غضب به خفقانی چنان شدید دچار گردید که نمی توانست حرف بزند. آخر فریاد زنان گفت:

برو به این پست فطرت کثافت مرده شور بردۀ بد پروسی بگو که من هرگز چنین کاری نخواهم کرد؛ خوب می فهمی؟ هرگز، هرگز، هرگز!

مسافرخانه دار چاق و چله از اطاق بیرون رفت. فوراً همه به دور تپلی حلقه زدند و او را به باد سؤال گرفتند و همه از او خواستند که پرده از راز ملاقات خود بردارد. او اول امتناع ورزید، ولی آخر از فرط خشم به سخن درآمد و گفت:

می پرسید چه می خواهد؟ چه می خواهد؟ .... می خواهد با من بخوابد!

خشم ناشی از شنیدن این حرف چنان شدید بود که هیچ کس یکه نخورد. کرنوده لیوان آبجو خود را چنان به ضرب روی میز گذاشت که لیوان شکست. این حرکت  به منزلۀ تقبیح و تخفیف آن قزاق بی شرف بود، وزش باد خشم بود، ندای اتحادی بود که بین همه برای مقاومت بوجود می آمد؛ گفتی از هریک از ایشان بخشی از این فداکاری را خواسته اند. کنت اظهار داشت که این پروسی ها به شیوۀ وحشیان عهد عتیق رفتار می کنند. مخصوصاً زنها همدردی شدید و محبت آمیزی نسبت به تپلی ابراز کردند. خواهران مقدس که جز در موقع صرف غذا ظاهر نمی شدند سر بزیر انداخته بودند و چیزی نمی گفتند.

با این وصف، همین که نخستین عوارض خشم تخفیف یافت شام خوردند؛ لیکن کم صحبت کردند. همه به فکر فرو رفته بودند.

خانمها زود به اطاقهای خود رفتند ولی مردان که سیگار می کشیدند یک جلسۀ ورق بازی تشکیل دادند و آقای فلان وی را هم به آن جلسه دعوت کردند و می خواستند با مهارت و استادی از او بپرسند و بفهمند که برای درهم شکستن عناد و مقاومت افسر پروسی بچه وسایلی متشبث شوند. لیکن او جز به ورقهای خود به چیزی نمی اندیشید و اصلاً گوش نمی کرد و جواب نمی داد و دم بدم تکرار می کرد: «آقایان، بازیتان را بکنید، بازی!». چنان حواسش به ورقها بود که سرفه کردن و تف انداختن هم یادش رفته بود، و به همین سبب، گاه گاه صدائی شبیه به صداهای نقطه های مکث موسیقی از حنجره اش برمی خاست. از سینۀ مؤفش که دایم خس خس می کرد و حاکی از ابتلای او به مرض «آسم» بود هر نوع صدائی از بم ترین نغمه های موسیقی تا زیر ترین صدای جوجه خروسهای کوچک که تازه می خواهند به خواندن بیایند در می آمد.

حتی زنش که می خواست از فرط خواب آلودگی بیفتد وقتی عقبش آمد او از رفتن امتناع ورزید. زنش تنها رفت، چون «روز کار» بود، و هر روز صبح اول طلوع آفتاب بیدار می شد، اما شوهرش «شب کار» بود و هرشب حاضر بود تمام شب را با دوستانش بگذراند. مرد به زنش گفت: «شیر مرا زردۀ تخم مرغ بزن و کنار آتش بگذارد!» و باز به بازی پرداخت. وقتی همه فهمیدند که نمی توانند چیزی از آن مردک در آورند اعلام کردند که وقت خواب است، و هریک به بستر خود رفتند.

فردای آن شب، بازهم با امیدی نامعلوم، با عشق و علاقۀ بیشتری به عزیمت، و با وحشت از روزی که میبایستی در این مسافرخانۀ محقر و کثیف بگذارنند زودتر از خواب بیدار شدند.

افسوس!... اسبها هنوز در اصطبل بودند و از سورچی خبری نبود. از بیکاری بدور دلیجان به گردش پرداختند.

ناهار با حالی بسیار غم انگیز صرف شد. سردی مخصوصی نسبت به تپلی پیدا شده بود، زیرا شب، که همیشه آبستن حوادث است، عقیده ها را تغییر داده بود. اکنون تقریباً همه از این دخترک مکدر بودند که چرا شب هنگام، مخفیانه به سراغ افسر پروسی نرفته است تا کار را روبراه کند و صبح، هنگام بیدار شدن، دوستانش را از وضع مساعدی که قهراً پیش می آمد غفلتاً خوشوقت سازد!

چه کاری از این ساده تر ممکن بود؟ و تازه که می فهمید؟ او برای حفظ ظاهر هم شده بود می توانست به افسر پروسی برساند که دلش به آوارگی و سرگردانی دوستانش می سوزد. این کار که برای او اهمیتی نداشت؟

اما هنوز هیچکس این فکرها را بروز نمی داد.

بعد ازظهر، چون همه بسیار کسل بودند، کنت پیشنهاد کرد به بگردش اطراف ده بروند. همه با دقت و احتیاط تمام خود را پیچیدند، و آن اجتماع کوچک، بجز کرنوده که ترجیح می داد در کنار آتش بماند و خواهران مقدس که روز خود را یا در کلیسا می گذراندند یا در نزد کشیش ده، براه افتادند.

سرما که روز بروز شدید تر می شد بینی ها و گوشها را بی رحمانه سوزن می زد. پاها چنان از سرما بدرد آمده بود که هر قدمی رنجی توان فرسا بود، و وقتی که بیابان پیدا شد در زیر آن سفیدی بی حد و انتها چنان حزن انگیز و وحشتزا جلوه کرد که همه، بزودی زود، با دلی یخ زده و گرفته بازگشتند.

چهار زن در جلو راه می رفتند و سه مرد با قدری فاصله از عقب ایشان می آمدند....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تپلی - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: پنجشنبه 15 آبان 1399 - 08:07
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2051

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1210
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23050001