Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تپلی - قسمت پنجم

تپلی - قسمت پنجم

نویسنده: گی دو مو پاسان (نویسندۀ فرانسوی)
ترجمۀ: محمد قاضی

لیکن ده دقیقه بعد، تپلی نفس زنان  و سرخ و کبود از هیجان، باز آمد و زیرلب زمزمه کنان می گفت:

آه! ای پست فطرت! ای بی شرف!

همه به جنب و جوش افتادند تا زودتر از موضوع مستحضر شوند ولی او چیزی نگفت، و چون کنت اصرار ورزید او با وقار و مناعت نفس گفت:

خیر، این موضوع بشما مربوط نیست. من نمی خواهم حرف بزنم!

آنگاه، همه بدور سوپ خوری بزرگی پر از سوپ که عطر مطبوع کلم از آن متصاعد بود حلقه زدند. با وجود این اعلام خطر که پیش آمد شام با شادی و نشاط صرف شد. شربت سیب مطبوع بود و زن و شوهر لوازو و خواهران مقدس به رعایت صرفه جوئی، از آن نوشیدند. سایرین شراب خواستند و کرنوده آبجو طلبید. او در باز کردن بطری و ریختن آبجو شیوۀ مخصوص به خود داشت، بدین معنی که کف آبجو را درمی آورد و گیلاس را در حالی که کج می کرد بلند می کرد و بین چراغ و چشم خود نگاه می داشت تا خوب رنگ آن را تماشا کند. وقتی هم آبجو را سر می کشید ریش درازش که اثری از آن مشروب محبوب در خود بجا گذاشته بود از شوق و شعف لرزان به نظر می رسید. چشمانش را چپ می کرد تا گیلاسش را در حین آشامیدن نیز از نظر دور ندارد، و چنان حالتی بخود می داد که گفتی فقط برای این کار از مادر زاده است؛ گفتی در ذهن خود در پی کشف تشابه و حتی تجانس بین دو عشق بزرگی است که سراسر زندگی او را در برگرفته است: عشق به آبجو، و عشق به انقلاب؛ و مسلماً نمی توانست بدون اندیشیدن به یکی از دیگری متمتع گردد.

آقا و خانم «فولان وی» در انتهای میز شام می خوردند. مردک مثل لوکوموتیو شکسته خرخر می کرد و هواکش سینه اش نه چنان خوب بود که بتواند وقت خوردن حرف بزند؛ برعکس او، زنش یک لحظه خفه نمی شد. تمام تأثرات خود را از آمدن پروسی ها و آنچه ایشان حین ورود کرده و گفته بودند حکایت کرد و برایشان لعن و نفرین فرستاد، اول برای آنکه بخرجش انداخته بودند، و بعد هم برای آنکه دو پسر در نظام داشت. مخصوصاً، بیشتر با کنتس طرف صحبت بود و دلش غنج می زد از اینکه با خانم متشخصی گفتگو می کند.

بعد صدای خود را آهسته تر می کرد تا مطالب حساس تری بگوید و شوهرش گاه گاه حرف او را می برید و می گفت:

آی مادام فولان وی، بهتر است خفه شوی!

ولی او هیچ اعتنائی به حرف شوهرش نداشت و چنین ادامه می داد:

بلی، خانم، این یاروها هی می خورند سیب زمینی و خوک و باز هی می خورند خوک و سیب زمینی؛ و بعد هم، خیال نکنید آدمهای تر و تمیزی باشند. خیر، به هیچ وجه! دور از جان شما بوی گندشان عالم را برداشته است. وقتی هم نگاه می کنید ساعتها و روزها مشغول مشق کردن هستند؛ همه شان توی صحرا جمع می شوند و آن وقت بیا و ببین! هی قدم به پیش! عقب گرد! براست راست! بچپ چپ!.... کاش اینها زمین شخم می زدند و زراعت می کردند و یا لااقل جاده های مملکت خودشان را درست می کردند! ولی، خانم، این قزاق بازیها به درد کسی نمی خورد. آیا انصاف است که ملت فقیر به اینها نان بدهد تا بجز آدم کشی چیز دیگری یاد نگیرند؟ درست است که من پیرزن بی سوادی هستم ولی وقتی می بینم اینها از صبح تا شب از بس پا بزمین می کوبند که خودشان را خسته می کنند بخود می گویم: وقتی آدم هائی پیدا می شوند که آن همه اکتشافات می کنند تا مفید واقع شوند آیا سزاوار است آدمهائی هم مثل اینها آنقدر بخودشان زحمت بدهند تا مضر باشند؟ آیا قباحت ندارد که مردم را بکشند، حالا خواه پروسی باشد یا انگلیسی یا لهستانی باشد یا فرانسوی؟ اگر شما از کسی انتقام بگیرید که در حقتان بدی کرده است این عمل را بد می دانند و شما را محکوم می کنند ولی وقتی جوانهای ما را مثل شکار جرگه می کنند و با تفنگ می کشند این عمل را خوب می دانند زیرا به کسی که بیش از همه آدم بکشد نشان و مدال می دهند. خیر، باور کنید که من هرگز از این کار سردرنمی آورم!

کرنوده صدا بلند کرد و گفت:

جنگ وحشی است وقتی بیک همسایۀ بی آزار و صلح دوست حمله شود، وظیفۀ مقدسی است وقتی برای دفاع از وطن باشد!

پیرزن سر فرود آورد و گفت:

بلی، وقتی از وطن دفاع می کنند چیز دیگری است ولی آیا بهتر نیست تمام فرمانروایانی را که بخاطر هوس و تفریح خود جنگ راه می اندازند بکشند؟

برقی در چشمان کرنوده درخشید و گفت:

آفرین برشما، همشهری، آفرین!

آقای کاره لامادون در فکر عمیقی فرو رفته بود. هرچند مردی کهنه پرست بود و تعصبی نسبت به سرداران معروف داشت لیکن خوش فهمی و ادراک صحیح این زن دهاتی او را به این فکر واداشته بود که راستی از این همه بازوان عاطل و باطل و بنابراین مخرب و از این همه نیروهای هدر و بی ثمر در کارهای صنعتی چه نعمتها و راحتها که ممکن بود در کشور بوجود آورند!

اما لوازو جای خود را رها کرد و رفت که آهسته با مهمانخانه چی صحبت کند. آن مرد شکم گنده می خندید و سرفه می کرد و تف می انداخت و شکم بزرگش از لذت شوخیهای هم صحبتش بالا و پائین می جست و از آقای لوازو شش خمرۀ بزرگ شراب برد و بوعدۀ بهار خرید که وقتی پروسیها رفتند تحویل بگیرد.

شام تمام شده و نشده از بس خسته و کوفته بودند که همه خوابیدند.

با این وصف لوازو که چیزهائی بچشم خود دیده بود زنش را خواب کرد، و بعد، گاهی گوش و گاهی چشمش را به سوراخ قفل می چسباند تا چیزی را که به قول خود «اسرار راهرو» می نامید کشف کند.

تقریباً یک ساعت بعد، صدای خش خش بگوشش رسید و زود از سوراخ قفل نگاه کرد و تپلی را دید که با پیژامۀ شال آبی، حاشیه تور سفید، چاق تر از آنچه بود بنظر می آمد.

دخترک شمعدانی در دست داشت و به طرف انتهای راهرو که نمره ای بخط درشت روی شیشۀ آن خوانده می شد می رفت. لیکن یکی از درهای جانبی باز شد، و وقتی دخترک پس از چند دقیقه برگشت کرنوده با زیرشلواری بدنبالش افتاد. هر دو بسیار آهسته صحبت می کردند و سپس هر دو ایستادند. معلوم بود که تپلی با حرارت تمام از ورود طرف به اطاق خود جلوگیری می کند. متأسفانه لوازو نمی توانست حرفها را بشنود ولی آخر سر که صدای ایشان اندکی بلند تر شد توانست چند جمله ای بگیرد. کرنوده سخت اصرار می ورزید و می گفت:

گوش کن! چرا خر میشی؟ مگر چه خواهد شد؟

معلوم بود که تپلی عصبانی است، چون در جواب گفت:

خیر، عزیزم، مواقعی هست که نمی شود از این کارها کرد. از این گذشته، در اینجا چنین کاری عیب است.

ولی او این حرفها سرش نمی شد و هی می پرسید چرا؟ آن وقت تپلی صدا بلندتر کرد و گفت:

چرا؟ یعنی شما نمی فهمید چرا؟ مگر نمی بینید که پروسی ها در این خانه هستند و حتی ممکن است در اطاق مجاور هم باشند؟

کرنوده خاموش شد. این عصمت و تقوای ناشی از حس میهن پرستی یک زن که به هیچ وجه حاضر نمی شد در جوار دشمن با کسی هم خوابگی کند غیرت محتضر کرنوده را در دلش بیدار کرد، چنانکه به بوسه ای از او راضی شد و پاورچین پاورچین به اطاق خود بازگشت.

لوازو که سخت تحریک شده بود از کمینگاه خود به کنار رفت و در وسط اطاق چرخ و معلقی زد و جامۀ خواب خود را پوشید و لحافی را که تنۀ لخت و سنگین زنش در زیر آن لمیده بود بلند کرد و او را به بوسه ای از خواب برانگیخت و زمزمه کنان از وی پرسید:

عزیزجان، دوستم داری؟

آنگاه، سکوت برتمام آن مسافرخانه حکمفرما گردید. لیکن چندی نگذشت که از یک سو، از سوی نامعلومی که ممکن بود زیر زمین یا انبار باشد صدای خور خوری قوی و یکنواخت و منظم، صدائی خفه و ممتد شبیه به لرزش دیگی که در زیر فشار باشد، بگوش رسید: آقای فولان وی بود که بخواب رفته بود.

چون تصمیم گرفته بودند که فردای آن شب، ساعت هشت صبح حرکت کنند صبح همه در آشپزخانه جمع شدند؛ لیکن دلیجان که طاق آن از یک قشر برف پوشیده بود بی اسب و بی سورچی در وسط حیاط افتاده بود. به دنبال او در اصطبل و کاهدانها و درشکه خانه ها گشتند و اثری نیافتند. ناچار، همۀ مردان تصمیم گرفتند که در پی او به آبادی بروند. و همه از مسافرخانه بیرون آمدند. به میدانی رسیدند که در انتهای آن کلیسائی بود و دو طرف آن خانه های پستی، و در جلو آن خانه ها سربازان پروسی بودند. اول سربازی که دیده شد سیب زمینی پوست می کند. قدری دورتر از او سربازی دوم مشغول شستشو و نظافت دکان سلمانی بود. سرباز دیگری که تا زیر چشمش را ریش پوشانده بود بچۀ شیر خواره ای را که گریه می کرد می بوسید و روی زانوان خود تکان می داد تا او را آرام کند. زنان زمخت دهاتی که شوهرانشان در «ارتش» به جنگ رفته بودند هرکاری که می خواستند، از هیزم شکستن تا آبگوشت ترید کردن و قهوه آسیا کردن، با اشاره به فاتحین مطیع و حرف شنو خویش فرمان می داند؛ و حتی یکی از ایشان رختها چرک مهماندار خود را که پیرزنی عاجز و ناتوان بود می شست.

کنت که از این صحنه ها متعجب شده بود از خادم کلیسا، که در آن هنگام از صومعه ای بیرون می آمد، سؤالاتی کرد. موش پیر کلیسا در جواب گفت:

ای آقا، اینها آدمهای بدی نیستند. آن طور که شایع است اینها اصلاً پروسی هم نیستند بلکه از جاهای دورتری که نمی دانم کجاست آمده اند. همۀ اینها زن و بچه های خود را در ولایت بجا گذاشته اند. بنابراین هیچ کدام از جنگ دل خوشی ندارند. من یقین دارم که در ولایت ایشان نیز زنها برای مردان خود گریه می کنند و آنجا هم مثل ولایت اینجا واویلاست. باز، فعلاً بدبختی در اینجا کمتر از آنجا است، زیرا این مردها به کسی بدی نمی کنند و مثل اینکه در خانۀ خودشان باشند کار می کنند. ملاحظه بفرمائید، آقا، باز فقیر بیچاره ها که بداد هم می رسند.... فقط بزرگان هستند که جنگ راه می اندازند.

کرنوده که از این صمیمیت قلبی حاصله غالب و مغلوب خشمگین بود ترجیح داد برگردد و در مسافرخانه بماند. لوازو بر سبیل شوخی و خنده  حرفی پراند و گفت: اینها جای تلفات را با زاد و ولد پر خواهند کرد. آقای کاره لامادون چهره درهم کشید و گفت: خرابی ها را ترمیم خواهند کرد. لیکن بهرحال از سورچی خبری نیست. آخر، او را در قهوه خانۀ ده پیدا کردند که با مصدر افسر آلمانی دوستانه پشت میزی نشسته بودند. کنت از او پرسید:

مگر به شما نگفته بودند که ساعت هشت صبح دلیجان را ببندید؟

چرا، ولی بعد دستور دیگری به من دادند.

چه دستوری؟

که به هیچ وجه حق بستن دلیجان را ندارم.

که به شما چنین دستوری داد؟

فرماندۀ پروسی.

چرا؟

من چه می دانم؟ بروید از خودش بپرسید. بمن گفتند نبندم، من هم نمی بندم؛ والسلام!

او خودش این دستور را به شما داد؟

خیرآقا، مسافرخانه چی از طرف او این دستور را به من داد.

کی؟

دیشب که خواستم بروم بخوابم.

هر سه مرد، پریشان و مضطرب، به مسافرخانه برگشتند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تپلی - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: چهارشنبه 14 آبان 1399 - 08:09
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2032

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1040
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049831