Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تپلی - قسمت چهارم

تپلی - قسمت چهارم

نویسنده: گی دو مو پاسان (نوسیندۀ فرانسوی)
ترجمۀ: محمد قاضی

طبیعی بود که صحبت جنگ به میان آمد. از پروسیان کارهای وحشتناک و از فرانسویان نمونۀ دلاوریهای بسیار حکایت کردند، و همۀ کسانی که خود می گریختند برشجاعت دیگران آفرین گفتند. بعد شرح سرگذشتهای خصوصی شروع شد و دیری نگذشت که تپلی با هیجانی واقعی و با گرم دهنی خاصی که اغلب اوقات، دختران در تشریح و توصیف احساسات و هیجانات ذاتی خود دارند تعریف کرد که چگونه «روان» را ترک گفته است. می گفت:

من اول خیال می کردم که می توانم بمانم. خانه ام پر از آذوقه و خواربار بود و ترجیح می دادم چند سربازی را نان بدهم ولی جلای وطن، که هیچ معلوم نبود به کجا باید بروم، نکنم. اما وقتی این پروسی ها را دیدم فهمیدم که تحمل ایشان فوق طاقت من است. اینها کاری کردند که من از فرط خشم و هیجان مریض شدم و یک روز تمام از خجلت و شرمساری گریستم. آه.... ای کاش مرده بودم!.... من از پنجرۀ اطاقم باین خوکهای گنده با آن کلاه خودهای نوک تیزشان نگاه می کردم و اگر کلفت خانه ام دستم را نگرفته بود هرچه اثاث خانه داشتم از آن بالا تو سرشان می کوبیدم. بعداً چند نفری از ایشان آمدند که در خانۀ من منزل کنند ولی من به گلوی اولی آویختم. خفه کردن اینها مشکل تر از دیگران نیست؛ و باور کنید اگر موهای سرم را نکشیده بودند کلک یارو را می کندم. پس از این واقعه ناگریز مخفی شدم. بالاخره فرصت مناسبی بدست آمد که از این شهر بروم و اینک در خدمت شما هستم.

همه به او بسیار آفرین گفتند. در نظر همسفرانش که هیچ یک کله شقی هائی از خود نشان نداده بودند بر قدر و ارزش وی هر دم افزودن می شد، و کرنوده ضمن اینکه به بیانات او گوش می داد لبخندی کشیشانه حاکی از تصدیق و تمجید برلب داشت، درست مانند کشیشی که از زبان مؤمنی به مدح و ثنای خداوند گوش فرا دهد؛ چون دموکرات های ریش دراز وطن پرستی را در انحصار خود گرفته اند، همچنان که کشیشان طیلسان پوش مذهب را در انحصار خویش می دانند. او نیز به نوبۀ خود به لحنی اصولی و با غلنبه گوئی های آموخته از اعلامیه ها و شعارهائی که هر روز به دیوارها می چسباندند به سخن پرداخت و آخر با قرائت قطعۀ شیوائی که در آن با کمال استادی این «بادنگۀ پست فطرت» را هجو گفته بود و به نطق خود پایان داد.

اما تپلی فوراً مکدر شد، چون طرفدار بناپارت بود. رنگش مثل آلبالو سرخ شد و از خشم و غضب زبانش به لکنت افتاد و گفت:

دلم می خواست شماها بجای او بودید. واقعاً که خیلی عالی می شد! همین شماها بودید که به این مرد خیانت کردید! اگر حکومت ما بدست ترسوهائی مثل شما اداره  می شد جز اینکه از کشور فرانسه کوچ بکنیم چه چاره ای داشتیم!

کرنوده، خونسرد و بی اعتنا، همچنان لبخند تحقیر آمیز و غلبه جوی خود را برلب داشت لیکن احساس می شد که متعاقب آن، حرفهای گنده و غلنبه پرانیهای او شروع خواهد شد. ولی آقای کنت ناگهان به میان افتاد و به زحمت زیاد آن دختر خشمگین را آرام کرد، و با وقار و متانت تمام اظهار داشت که همۀ عقاید متکی به صداقت و صمیمیت محترم است. با این وصف کنتس و بانوی کارخانه دار که کینۀ بی منطق مخصوص اعیان نسبت به جمهوری و محبت غریزی خاص همۀ بانوان نسبت به حکومت های زرق و برقی و استبدادی را در دل می پروراندند احساس می کردند که علی رغم ارادۀ خویش به طرف این فاحشۀ شریف و بزرگوار، که احساساتش شباهت بسیار به احساسات خودشان داشت، کشیده می شوند.

سبد کاملاً خالی شده بود.... ده نفری، بدون زحمت، تهش را بالا آورده بودند و تأسف می خوردند که چرا بزرگتر نبود.

مذاکرات همچنان ادامه داشت ولی از وقتی که دست از خوردن کشیده بودند اندک برودتی در صحبت پیدا شده بود.

شب فرا می رسید و ظلمت کم کم انبوه می شد و سرما که در موقع هضم غذا بیشتر تأثیر می کند تپلی را، با وجود چربی زیاد بدنش به لرزه درآورده بود. آنگاه بانو بره ویل منقل خود را که از صبح تا آن ساعت چندین بار ذغالش عوض شده بود به او تعارف کرد و او نیز چون احساس می کرد که پاهایش یخ کرده است فوراً پذیرفت. خانم کاره لامادون و خانم لوازو منقلهای خود را به خواهران مقدس دادند.

سورچی چراغهای دلیجان را روشن کرده بود. نور تند آنها ابری از بخار را که بالای کفل عرق کردۀ اسبها جمع شده بود، و نیز برفی را که گفتی در پرتو نور متحرک چراغها گسترش می یافت در دو طرف جاده نمایان می ساخت.

دیگر، در درون دلیجان، چیزی تشخیص داده نمی شد؛ ناگهان بین تپلی و کرنوده جنب و جوشی پدید آمد، و لوازو که چشمش در تاریکی هم کار می کرد به نظر آورد که مرد ریش دراز، مانند این که ضربتی بی صدا از دستی خورده باشد به شدت خود را پس کشید.

نقطه های روشنی با نور ضعیف بر سر راه نمایان شد. آنجا آبادی «تت» بود. دوازده ساعت راه آمده بودند و با دو ساعت استراحتی که در چهار نوبت، برای یونجه خوردن و نفس کشیدن، به اسبها داده بودند جمعاً چهارده ساعت می شد. داخل قصبه شدند و در جلو «هتل دوکرمرس» توقف کردند.

در بزرگ هتل باز شد. تمام مسافران دلیجان از صدائی که کاملاً آشنا بود یکه خوردند. این صدا از برخورد غلاف شمشیری بود که بزمین کشیده می شد. بلافاصله نعره ای آلمانی بگوش رسید که چیزی گفت.

با آنکه دلیجان کاملاً توقف کرده بود هیچکس از آن پیاده نمی شد، گفتی منتظر بودند که به محض پیاده شدن، همه قتل عام شوند. آنگاه سورچی جلو آمد. یکی از فانوسها را که در دست داشت بلند کرد و نور فانوس ناگهان تا ته دلیجان را، با دو صف کلۀ وحشت زده که دهانشان باز و چشمانشان از ترس و تعجب دریده بود، روشن ساخت.

در کنار سورچی و در روشنائی کامل چراغ یک افسر آلمانی ایستاده بود. جوانی بود بلند قد و بسیار باریک و لاغر اندام با موهای بور، و لباس افسری چنان به تنش تنگ و چسب بود که گفتی دختری شکم بند بسته است. کاسکت صاف و براقش به پهلو آویخته و او را بصورت پیشخدمت رسمی هتلهای انگلیسی درآورده بود.

سبیل بسیار درازش با آن موهای سیخ سیخ از هر طرف بتدریج چنان نازک می شد که منتهی به یک موی بور می گردید، بطوری که انتهای آن خوب دیده نمی شد. به نظر می رسید که این سبیل باریک برگوشه های لبش سنگینی کرده و صورتش را پائین کشیده است، چنانکه چین افتاده ای به لبها داده بود.

افسر آلمانی بزبان فرانسه، به لهجۀ الزاسی، مسافران را به پیاده شدن امر داد و با لحنی خشک و زننده گفت:

آقایان، خانومها، مومکین است لوطفاً پی یاده شاوید؟

اول بار دو خواهر مذهبی با فرمانبرداری خاص دختران مقدس، که عادت بهرنوع اطاعتی دارند بزیر آمدند. بعد از ایشان کنت و کنتس، و به دنبال آن دو، کارخانه دار و زنش، و از پی آنان آقای لوازو، در حالی که جفت سنگین وزنش را به جلو میراند، پیاده شدند. شخص اخیر همین که پا بزمین نهاد به افسر آلمانی گفت:

«سلام آقا!» و این سلام ناشی از احساس ترس و احتیاط بود نه ادب. افسر آلمانی با بی شرمی و وقاحت همۀ صاحبان قدرت بی آنکه جواب بدهد نگاهی به او کرد.

تپلی و کرنوده با آنکه نزدیک بدر نشسته بودند آخر از همه پیاده شدند و هر دو برابر دشمن متین و سر فراز جلوه کردند. دختر چاق و چله می کوشید که براعصاب خویش مسلط باشد و آرامش خود را حفظ کند، و آقای دموکرات با دستی بی حال و اندک لرزان با ریش قرمزش بازی می کرد. هر دو می خواستند مناعت و عزت نفس خود را حفظ کنند و معتقد بودند که در این گونه برخوردها هر فردی کم و بیش معرف کشور خویش است. تپلی که از ضعف نفس همراهان خود ناراحت شده بود می کوشید که از آن زنان نجیب و اعیان شجاع تر باشد و کرنوده که خوب احساس می کرد باید سرمشق واقع شود با تمام قوا به مأموریتی که برای مقاومت برعهده داشت و از سنگرکنی سر راه ها شروع شده بود ادامه می داد.

همه داخل مطبخ بزرگ مسافرخانه شدند و افسر آلمانی پس از آنکه به پروانۀ عبور مسافران به امضای فرماندۀ کل که نام و مشخصات و شغل هر مسافری در آن قید شده بود به دقت نگریست تا مدتی مدید در قیافۀ یک یک این جمعیت خیره شده و اشخاص را با علایم مندرج در پروانه تطبیق کرد.

سپس ناگهان گفت: «بیسیار خوب» و ناپدید شد.

آنگاه همه نفسی براحت کشیدند. بازهم گرسنه بودند و دستور شام دادند. نیم ساعت وقت لازم بود تا شام حاضر شود، و در آن مدت که دو نفر خدمتکار زن به ظاهر مشغول تهیۀ شام بودند مسافران برای سرکشی به اطاقها رفتند. اطاق ها بردیف در راهرو درازی واقع بود که به در شیشه ای نمره داری منتهی می گردید.

بالاخره در آن هنگام که می خواستند سر میز شام بروند سرو کلۀ مدیر مسافرخانه پیدا شد. وی که سابقاً اسب فروش بود مردی چاق و درشت هیکل بود و تنگی نفس داشت و سینه اش دایم سوت می کشید و خرخر می کرد و صداهای گرفته ای از حنجره اش برمی خاست.

پدرش او را فولان وی Follenvie نام نهاده بود. پرسید:

مادموازل الیزابت روسه کیست؟

تپلی یکه ای خورد و سربرگرداند و گفت:

منم.

مادموازل، افسر آلمانی فوراً می خواهد با شما صحبت کند.

با من؟

بلی، اگر شما مادموازل الیزابت روسه باشید.

تپلی ناراحت شد و یک ثانیه فکر کرد و سپس رک و راست گفت:

شاید، ولی من نخواهم رفت.

جنب و جوشی در اطراف او بوجود آمد. هریک سخنی می گفت و از علت صدور این فرمان جویا می شد. کنت نزدیک آمد و گفت:

خانم، بد می کنید نمی روید، زیرا امتناع شما ممکن است مشکلات بزرگی نه تنها برای شخص خودتان بلکه برای همۀ همراهان شما بوجود آورد. هرگز نباید در برابر کسانی که قوی ترند مقاومت کرد. رفتن شما مطمئناً هیچ گونه خطری در بر ندارد و مسلماً احضارتان به علت پاره ای تشریفات اداری است که فراموش کرده اید.

همه با کنت هم آواز شدند و از دخترک خواهش کردند و اصرار ورزیدند و قسمش دادند، تا آخر او را راضی کردند، زیرا همه از مشکلاتی که ممکن بود از کله شقی وی نتیجه شود بیم داشتند.

بالاخره تپلی گفت:

بسیار خوب، ولی مسلماً بخاطر شما است که می روم.

کنتس دست او را فشرد و گفت:

و ما همه از شما متشکریم!

تپلی از در بیرون رفت. به انتظار او صبر کردند تا با هم شام بخوردند.

همه تأسف می خوردند براینکه چرا بجای این دخترک سرکش و زود رنج احضار نشده اند، و در ذهن خود مطالبی آماده می کردند که اگر بجای او احضار شوند در جواب بگویند...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تپلی - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: سه شنبه 13 آبان 1399 - 08:09
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2161

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1347
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23050138