Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تپلی - قسمت سوم

تپلی - قسمت سوم

نویسنده: گی دو مو پاسان (نویسندۀ فرانسوی)
ترجمۀ: محمد قاضی

آن سه مرد نیز که بحکم غریزۀ محافظه کاری با دیدن «کرنوده» بهم نزدیک شده بودند بلحنی خاص که برای مردم فقیر نفرت آور است از پول صحبت به میان آوردند. کنت هوبر از خساراتی یاد می کرد که پروسی ها به او زده بودند و از زیانهائی که از دزدی اغنام و احشام و اتلاف محصول ناشی شده بود، و به لحن ملاک بزرگی حرف می زد که ثروتش از ده میلیون متجاوز باشد و این خسارات به زحمت بتواند دوران مضیقۀ مالی او را به یک سال برساند. آقای کاره لامادون که در صنایع ریسندگی پنبه سخت آزموده و مجرب بود احتیاطاً ششصد هزار فرانک به انگلستان فرستاده بود، مثل کسی که یک دانه گلابی برای تشنگی روز مبادا نگاه داشته باشد. و اما لوازو ترتیبی داده بود که همۀ شرابهای معمولی موجود در انبارهای زیرزمینی خود را به کارپردازی کل کشور فرانسه فروخته بود، به طوری که دولت پول سرشاری به او مدیون شده بود، و او امید داشت که این پول را در هاور وصول کند.

و هر سه نگاههای سریع و دوستانه ای بهم می کردند. با آنکه وضع اجتماعی متفاوتی داشتند بخاطر علقۀ پول و به پیوند همکاری وسیع فراماسونی بین تمام کسانی که ثروتی دارند و با بردن دست به جیب شلوار خود صدای لیره درمی آورند نسبت بهم احساس برادری می کردند.

دلیجان چنان آهسته راه می پیمود که در ساعت ده صبح هنوز چهار فرسخ نرفته بود. مردها سه بار پیاده شدند تا سربالائی های تند جاده را پیاده طی کنند. کم کم دلشان بشور می افتاد زیرا بنا بود ناهار را در تت (Totes) صرف کنند و اکنون امید نداشتند که غروب هم به آن جا برسند. همه مترصد بودند قهوه خانه ای بر سر راه ببینند که ناگاه دلیجان در چالۀ پر برفی افتاد و بیرون کشیدن آن دو ساعت تمام به طول انجامید.

اشتها هر دم افزون می شد و حواسها را مغشوش می کرد؛ و چون نزدیک شدن پروسی ها و عبور دسته های ارتش فرانسه تمام کسبه را ترسانده و رمانده بود مشروب فروشی یا قهوه خانه ای هم در سر راه دیده نمی شد.

آقایان برای بدست آوردن خوراکی به کلبه های دهقانی مزارع کنار جاده شتافتند ولی در آن جا حتی نان هم پیدا نکردند زیرا دهقانان که اعتمادی بکس نداشتند از ترس غارت سربازان، که چیزی برای خوردن گیرشان نمی آمد و هرچه سراغ می کردند بزور می گرفتند، آذوقه خود را مخفی می کردند.

نزدیک ساعت یک بعد ازظهر لوازو اعلام کرد که واقعاً احساس گرسنگی شدیدی می کند. مدتها بود که سایرین نیز مانند او از گرسنگی رنج می بردند و احتیاج شدید به سد جوع که هر دم رو به تزاید مینهاد نطق همه را کور کرده بود.

گاه گاه یکی از مسافران خمیازه می کشید و یکی دیگر بلافاصله از او تقلید می کرد؛ و بدین ترتیب هریک بنوبۀ خود برحسب اخلاق و آداب دانی و وضع اجتماعی خویش دهانی با سر و صدا یا با ادب و نزاکت باز می کردند و در هماندم جلو آن حفرۀ گشاد را که بخار از آن بیرون می زد با دست می گرفتند.

تپلی چندین بار خم شد، گفتی چیزی زیر دامان خود جستجو می کرد. لحظه ای مردد می ماند و به اطرافیانش می نگریست و سپس آهسته و آرام قد راست می کرد. چهره ها پریده و منقبض بود. لوازو اظهار کرد که حاضر است هزار فرانک به بهای یک تکه گوشت ران خوک بپردازد. زنش حرکتی اعتراض مانند کرد و سپس آرام گرفت. هر وقت صحبت از ولخرجی به میان می آمد او همیشه ناراحت می شد و حتی در این زمینه شوخی هم سرش نمی شد. آقای کنت گفت:

راستش اینکه من هم حال خوشی ندارم. تعجب می کنم که من چطور به فکر آوردن غذا نبوده ام.

و هرکس خود را بدین نحو سرزنش می کرد.

با این وصف آقای کرنوده قمقمه ای پر از مشروب رم داشت. تعارف کرد ولی تعارف او به سردی رد شد. فقط لوازو دو جرعه نوشید و وقتی قمقمه را پس داد تشکری کرد و گفت:

این هم خوب است، لااقل معده را گرم می کند و اشتها را فریب می دهد.

الکل او را برسر نشاط آورد و پیشنهاد کرد که به پیروی از داستان «مسافران کشتی» که مردم به آواز می خوانند حاضران مسافری را که از همه چاق تر است بخورند. این اشارۀ غیرمستقیم به تپلی کسانی را که مؤدب تر بودند ناراحت کرد. کسی جواب نداد. فقط کرنوده لبخندی زد. دو خواهر مقدس اکنون از تسبیح گرداندن و دعا خواندن باز ایستاده و هر دو دست در آستین های بلند خود فرو برده، آرام و بی حرکت نشسته و چشمان خود را به زیر انداخته بودند و بی شک عذابی را که خدا برایشان نازل کرده بود به آستان او عرضه می کردند.

بالاخره ساعت سه بعدازظهر چون به وسط بیابانی رسیده بودند که تا چشم کار می کرد دشت و صحرا بود و حتی ده کوره ای هم به نظر نمی رسید تپلی یک دفعه خم شد و از زیرنیمکت خود سبد بزرگی را که در حوله سفیدی پیچیده بود بیرون کشید.

اول یک بشقاب کوچک بیضی و یک لیوان نقره و بعد قابلمۀ بزرگی را که دو جوجه کامل تکه تکه کرده و چربی گرفته درآن بود بیرون آورد. باز در سبدش چیزهای خوب دیگری مثل شیرینی تازه و میوه و نان قندی و خوراکی های دیگر، همه پیچیده و مرتب، دیده می شد، و این همه برای یک مسافرت سه روزه تهیه دیده شده بود تا در مسافر خانه ها احتیاج بخوردن چیزی پیدا نشود.

گردن چهار بطری از وسط بسته های خوراکی بیرون آمده بود. تپلی یک بال جوجه برداشت و با کمال ظرافت، همراه با یکی از آن گرده نانهای کوچک که در نرماندی به «رژانس» معروف است به خوردن پرداخت.

همۀ نگاهها به سوی او کشیده شد. سپس بوی غذا پیچید و سوراخ دماغها را باز کرد و آب فراوانی به دهانها انداخت که توأم با پیچیدن صدای انقباض آرواره ها زیر گوشها بود. نفرت و تحقیر خانمها نسبت به این دختر وحشیانه شد چنانکه آرزو می کردند او را بکشند و یا خود او و لیوان و سبد خوراکیهایش را از توی دلیجان بروی برفها بیندازند.

لیکن لوازو قابلمۀ جوجه ها را با چشم می بلعید. آخر گفت:

خوشبختانه خانم بیش از ما احتیاط بخرج داده است. اشخاصی هستند که همیشه فکر همه چیز را می کنند.

تپلی سربرداشت و به او نگاه کرد و گفت:

میل دارید بفرمائید آقا! سخت است که انسان از صبح تا این ساعت ناشتا بماند.

لوازو تعظیمی کرد و گفت:

راستش خانم، من نمی توانم تعارف شما را رد کنم، چون دیگر قادر به خود داری نیستم. آدم در جنگ باید جنگی باشد، این طور نیست خانم؟

و سپس نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

در روزهای وانفسا مثل چنین روزی برخورد با کسانی که به آدم احسان می کنند لذت دارد.

لوازو روزنامه ای را که همراه داشت روی زانو پهن کرد تا شلوارش کثیف نشود و با نوک چاقوئی که در جیب داشت یک ران جوجه را که چربی روی آن برق می زد بلند کرد، یک تکۀ آن را به دندان کند و سپس با چنان لذتی و اشتهائی به جویدن پرداخت که آه عمیقی حاکی از یأس و اندوه از داخل دلیجان برخاست.

لیکن تپلی به لحنی متواضع و مهربان به خواهران مقدس تعارف کرد که در خوردن ماحضرتش شرکت کنند. هر دو فی الفور پذیرفتند و پس از زمزمه ای تشکر آمیز، بی آنکه سربردارند، به سرعت بنای خوردن گذاشتند.

کرنوده نیز تعارف همسایۀ خود را رد نکرد و با خواهران مقدس، با پهن کردن روزنامه روی زانوان خود یک نوع میز ناهار خوری درست کردند.

دهانها لاینقطع باز و بسته می شدند و می بلعیدند و می جویدند و بی رحمانه فرو می دادند. لوازو در آن گوشه که نشسته بود امان نمی داد و آهسته زنش را هم تشویق می کرد که از او تقلید کند. خانم تا مدتی مقاومت کرد ولی بالاخره پس از احساس یک انقباض شدید در روده ها تسلیم شد. آن وقت شوهر لحن خود را مؤدب تر کرد و از «مصاحب زیبا» ی خویش پرسید که اگر اجازه میفرمائید لقمه ای هم برای بانو لوازو بگیرم.

تپلی گفت: بلی، آقا، حتماً حتماً!

و با لبخندی شیرین قابلمه اش را جلو او نگاه داشت.

وقتی بطری اول شراب بردو را باز کردند دچار سرگردانی عجیبی شدند، چون یک لیوان بیشتر در بساط نبود. ناچار همان لیوان را بعد از پاک کردن بهم پاس می دادند. فقط کرنوده برای جلب توجه تپلی، دهانش را به آن نقطه از لیوان که هنوز از رطوبت لبهای همسایۀ خوشگلش تر بود چسباند.

در این هنگام کنت و کنتس دوبره ویل و آقا و خانم کاره لامادون که ما بین جمعی خورنده گیر کرده بودند و بوی غذا هم کلافه شان کرده بود چنین عذاب وحشتناکی را که نام تانتال زنده به آنست تحمل می کردند. ناگهان زن جوان مدیر کارخانجات ریسندگی آهی کشید که همۀ سرها به سوی او برگشت. رنگ صورت او از برفهای صحرا سفید تر شده بود. چشمانش بسته شد و سرش بزیر افتاد. از هوش رفته بود.

شوهرش دیوانه وار همه را به کمک خواست. همه دستپاچه شده بودند که ناگاه آن خواهر مقدس، که مسن تر بود، سر مریض را در بغل نگاه داشت و لیوان تپلی را به لبهای او برد و چند قطره شراب در دهانش ریخت. بانوی زیبا تکانی خورد و چشم باز کرد و لبخندی زد و به لحنی محتضرانه اظهار کرد که اکنون حالش بسیار خوب است. ولی برای آنکه این صحنه تکرار نشود خواهر مقدس مجبورش کرد که یک لیوان از آن شراب بردو بنوشد و سپس به گفته افزود:

این از گرسنگی است و هیچ چیز دیگر نیست!

آن گاه تپلی با چهرۀ سرخ و برافروخته و با حال دستپاچگی نگاهی به چهار مسافر که هنوز ناشتا بودند کرد و گفت:

خدایاً نمی دانم جرأت بکنم به این آقایان و این خانم ها هم تعارف کنم....

و بلافاصله از ترس توهین ایشان ساکت شد.

عجبا! در چنین مواقعی همه با هم برادرند و باید بهم کمک کنند! یااله خانم ها! تعارف نکنید، رد احسان جایز نیست. از کجا معلوم که جائی برای بیتوتۀ شب پیدا کنیم؟ با این راهی که ما می رویم تا فردا ظهر هم به «تت» نخواهیم رسید.

همه در تردید بودند و کسی جرأت نمی کرد مسئولیت گفتن «بلی» را به گردن بگیرد.

لیکن کنت قضیه را حل کرد. وی رو به سوی دخترک چاق و چله و کمرو برگرداند و حالت نجیب زادۀ بزرگواری بخود گرفت و به او گفت:

خانم، ما با کمال میل حقشناسی تعارف شما را قبول می کنیم!

اصل، برداشتن قدم اول بود، همین که این محظور برطرف شد دیگر بی داد کردند.  سبد خالی شد.

لیکن هنوز یک قرص نان قندی که لای آن گوشت جگر بود و یک عدد نان شیرینی با گوشت پرنده و یک تکه زبان بو داده و چند دانه گلابی شاه میوه، مال «کراسان»، و مقداری نان های کوچک مربائی و یک فنجان پر از خیارترشی و پیازترشی با سرکه در ته سبد باقی بود، چون تپلی هم مثل تمام زنها ترشی بسیار دوست می داشت.

نمی شد که خوراکی های آن دختره را بخورند و با او حرف نزنند. بنابراین با احتیاط و سپس چون دیدند که او بسیار مؤدب و معقول است بدون پروا با وی به سخن پرداختند. خانم بره ویل و خانم کاره لامادون که بسیار آداب دان بودند لطف و مهربانی و نزاکت بسیار از خود نشان دادند. مخصوصاً کنتس آن ادب و ملاحظۀ مهرآمیز خاص بانوان بسیار اصیل را که از هیچ برخوردی رنگ کدورت نمی گیرد از خود به منصۀ ظهور رسانید و محبتها کرد.

اما بانو لوازوی نیرومند که روح قزاقی داشت هم چنان چموش ماند و کم گفت و پر خورد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تپلی - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: دوشنبه 12 آبان 1399 - 08:09
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2089

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3633
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23052424