Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تپلی - قسمت دوم

تپلی - قسمت دوم

نویسنده: گی دو موپاسان (نویسندۀ فرانسوی)
ترجمۀ: محمد قاضی

با این وصف، از بستن دلیجان خبری نبود. فانوس کوچکی دردست مهتری، گاه گاه از در تاریکی بیرون می آمد و فوراً از در دیگری ناپدید می شد. اسبها که از بوی تخته پهن به نشاط آمده بودند سم برزمین می کوبیدند، و صدای مردی که با مالها حرف می زد و فحش می داد از ته ساختمان شنیده می شد. ارتعاش خفیف زنگوله ها اعلام کرد که مشغول بستن جل و برگ اسبان و بند و تسمۀ دلیجان هستند، و این ارتعاش ها به تدریج براثر تکانهای متناوب مالها تبدیل به زمزمه های واضح و مداوم و موزون می گردید. گاهی این زمزمه ها قطع می شد ولی لحظه ای بعد همراه با تکانی ناگهانی که توأم با صدای خفۀ برخورد نعل اسب با زمین بود از نو آغاز می یافت.

ناگهان در دوباره بسته شد. هرگونه صدائی قطع گردید. اعیان های یخ زده لب از صحبت فرو بسته بودند. همه خشک و بی حرکت مانده بودند.

پردۀ یکدستی از دانه های سفید برف در حین فرو افتادن به زمین دایم می درخشید. این پرده شکل ها را محو می کرد و گرد نرمی از برفک بر اشیاء می پاشید. دیگر در آن سکوت عمیق شهر آرام که در زیر برف مدفون می شد بجز سایش نامعلوم و بی نشان و مواج دانه های ریز برف که احساس می شد ولی صدا نداشت و بجز اختلاط ذرات سبکی که گفتی فضا را می آکند و جهان را می پوشاند صدائی بگوش نمی رسید.

مرد با فانوسش بازگشت و افسار اسب ماتم زده ای را که به پای خود نمی آمد به دنبال می کشید. اسب را مقابل مالبند نگاهداشت و تسمه ها را بست و مدتی مدید بدور آن گشت تا از محکم بودن بندها و ساز و برگها مطمئن شود، چون با یکدست بیشتر کار نمی کرد و بدست دیگرش چراغ گرفته بود. وقتی می خواست پی اسب دوم برود، تا چشمش به همۀ مسافران  افتاد که بی حرکت ایستاده و از برف سفید شده اند به ایشان گفت:

چرا سوار نمی شوید؟ لااقل آنجا در پناه خواهید بود.

قطعاً ایشان به این فکر نیفتاده بودند، لذا شتابان به داخل دلیجان ریختند. سه تن از آنان زنان خود را در ته دلیجان جا دادند و سپس خود نیز سوار شدند. بعد، هیکلهای بی ارادۀ دیگری که سر خود را پوشانده بودند، بنوبۀ خویش، بی آنکه یک کلمه با هم حرف بزنند سوار شدند. کف دلیجان پوشیده از کاه بود و پاها در آن فرو می رفت. منقلها را آتش کردند، و چند لحظه بعد آهسته به شمارش محسنات منقل پرداختند و چیزهائی را که از مدتها پیش می دانستند مکرر برای هم گفتند.

بالاخره وقتی دلیجان را بجای چهار اسب، به علت سنگینی بار، به شش اسب بستند و صدائی از بیرون پرسید: همه سوار شده اند؟ از داخل جواب دادند: «بلی» و براه افتادند.

دلیجان آهسته آهسته با قدمهای ریز پیش می رفت. چرخها در برف فرو می رفتند. اطاق دلیجان، سرتاسر، با تراق تراق خشکی صدا می کرد. مالها لیز می خوردند و نفس نفس می زدند و از بینی و دهانشان بخار بیرون می آمد. شلاق بزرگ سورچی بی امان سوت می زد و از هر طرف در پرواز بود و مثل مار باریکی چنبره می زد و باز می شد و ناگهان ضربتی جانانه می نواخت و باز با نیروی شدیدتری کش می آمد.

لیکن روز به طرز نامحسوسی بالا می آمد. آن دانه های سبک که یک مسافر «روانی» الاصل به باران پنبه تشبیه کرده بود دیگر نمی بارید. روشنی چرکینی از ورای ابرهای درشت و تیره و پربار نفوذ می کرد و سفیدی صحرا را، که گاه صفی از درختان خشک پوشیده از قندیل های یخی و گاه کلبه ای با کلاهی از برف در آن نمودار می شد، شفاف تر نشان می داد.

در درون دلیجان، مسافران با کنجکاوی تمام، یکدیگر را در روشنی غم انگیز آن سپیده می نگریستند.

در آن ته، در بهترین جاهای دلیجان، آقا و خانم لوازو (Loiseau) که تاجر عمدۀ شراب در کوی «گران پون» بودند روبروی هم نشسته بودند.

«لوازو» منشی قدیم یکی از اربابان ورشکسته در تجارت بود که دارائی او را خریده و ثروتی بهم زده بود. این مرد شراب های بسیار بد را به قیمت ارزان بخورده فروشان دهات می فروخت و بین آشنایان و دوستان خود به شیادی هفت خط و به «نرماندی» پر مکر و حیله و خوش اخلاقی معروف شده بود.

از این گذشته آقای لوازو به سبب لودگی ها و مسخرگی های متنوع و شوخی های زشت و زیبایش شهرت داشت و کسی نبود که تا ذکری از او به میان آمد بی اختیار نگوید واقعاً این لوازو قیمت ندارد!

با قد ریز و نارسا شکمی چون بادکنک داشت، و روی آن شکم صورت سرخی بین دو کناره ریش بلند (فاوری) خاکستری خود نمائی می کرد.

همسرش، زنی درشت و قوی هیکل و با ارداه بود و صدائی رسا و تصمیمی سریع داشت و نظم و حساب تجارتخانه محسوب می شد و آن مؤسسه را با فعالیت توأم با نشاطی رونق داده بود.

در کنار ایشان مردی محترم تر و از طبقه ای بالاتر موسوم به «کاره لامادون» که شخصیتی برجسته داشت و وارد به امور تجارت پنبه و صاحب سه کارخانۀ ریسندگی و افسر «لژیون دونور» و عضو شورای عمومی قرار داشت. این شخص در تمام دوران امپراطوری رئیس دسته ای از مخالفین امپراطور بود که مخالفت خود را با روشی مسالمت آمیز و با نزاکت ابراز می کرد، آن هم صرفاً به طمع این که در صورت آشتی با رژیمی که به قول خود با سلاح نزاکت با آن می جنگید وجه المصالحۀ بیشتری دریافت دارد. بانو «کاره لامادون» که بسیار جوان تر از شوهرش بود مایۀ دلخوشی افسرانی از خانواده های اعیان بود که به پادگان «روان» منتقل می شدند.

او در برابر شوهرش هیکلی بسیار ریز و ظریف داشت و بسیار خوشگل بود، و در لای پالتوی پوست خود گلوله شده بود و با نگاهی محزون بدرون اسفناک دلیجان می نگریست.

همسایگانش، آقای کنت و خانم کنتس هوبر دو بره ویل (Hubert de Breville) یکی از قدیم ترین و نجیب ترین خانواده های نرماندی بودند. کنت که نجیب زادۀ پیر بسیار آراسته ای بود با تصنعی که در طرز لباس و آرایش بکار می بست اصرار داشت که شباهت طبیعی خود را به هانری چهارم پادشاه فرانسه آشکار سازد؛ بنابر یک افسانۀ تاریخی از خانوادۀ «بره ویل» را آبستن کرده بود و شوهرش به پاس این افتخار کنت و فرماندار آن ولایت شده بود.

(کنت هوبر) همکار آقای کاره لامادون در شورای عمومی و نمایندۀ حزب «اورلئانیست» در آن شورا بود. تاریخچۀ ازدواج او با دختر یک نفر جهازگیر کشتی از اهالی «نانت» همچنان جزو اسرار مگو بود؛ لیکن چون کنتس به ظاهر بزرگ زاده می نمود و بهتر از هرکس مهمانداری می کرد و حتی معروف بود که روزگاری طرف عشق و علاقۀ یکی از پسران لوئی فیلیپ (پادشاه فرانسه) بوده است تمام نجبا او را گرامی می داشتند و سالن او جزو سالنهای طراز اول کشور و تنها جائی بود که هنوز آداب  عشق و عشوه گری برسم قدیم حفظ شده بود و ورود به آن جا اشکالات فراوان داشت.

ثروت خانوادۀ بره ویل که کلاً از اموال غیرمنقول تشکیل می شد بنابر آنچه می گفتند در سال عوایدی بالغ بر صد هزار لیور داشت.

این شش نفر مسافر ته دلیجان تشکیل اجتماع علیحده ای داده بودند که همه از افراد پردرآمد و آرامش طلب و مقتدر و شریف و محترم و با نفوذ، از آن ها که پابند به مذهب و اصول هستند، محسوب می شدند.

از قضا تمام زنان روی یک نیمکت نشسته بودند و در کنار کنتس دو خواهر مقدس کلیسا نیز جا داشتند که تسبیح های درازی در دست می گرداندند و دعائی زیر لب زمزمه می کردند. یکی از ایشان پیرزنی بود که صورتش را آبله چال چال کرده بود، گفتی یک تفنگ ساچمه زنی توی صورتش خالی کرده اند. خواهر مقدس دیگر زنی بود بسیار لاغر اندام که سر خوش ریخت و بیمار گونه ای برسینۀ به ظاهر مسلولش قرار داشت – سینه ای شرحه شرحه از ایمانی خوره مانند که مؤمن را به مقام شهیدان و ملهمان خدا می رساند.

روبروی آن دو خواهر مقدس مردی و زنی نگاه همه را به خود جلب کرده بودند.

مرد، که بسیار سرشناس بود آقای کرنوده (Cornudet) آزادی خواه معروف و کسی بود که مایۀ وحشت مردمان محترم شهر به شمار می رفت. بیست سال می شد که این مرد ریش قرمز و بلند خود را در گیلاسهای آبجو خوری تمام کافه های دموتراتیک خیس می کرد.

ثروت سرشاری از پدر خود که یکی از شیرینی فروشی های قدیمی بود به ارث برده و همه را با رفیقان و دوستان خود خورده بود و اینک با کمال بی صبری انتظار جمهوری را می کشید تا بالاخره مقامی را که به جبران آن همه خرجهای انقلابی حق مشروع خود می دانست اشغال کند. در چهارم سپتامبر، شاید بدنبال شوخی مسخره ای که با او کرده بودند، خود را فرماندار شهر تصور کرده و وقتی خواسته بود کارش را تحویل بگیرد چون از اعضای اداره بجز پیشخدمتها کسی برجا نمانده بود و ایشان نیز از شناسائی عنوان او امتناع می ورزیدند ناچار شد جا خالی کند. با این وصف پسر بسیار خوب و بی آزار و خدمتگزاری بود و در کار تدراک دفاع از شهر کوشش و تقلای بسیار کرده بود. دستور داده بود خندقهائی در صحرا بکنند و درختان جنگل های اطراف را بیندازند و بر سر راهها دامهائی تعبیه کنند، و همین که دشمن نزدیک شد به اطمینان تدارک دفاعی خود به سرعت شهر عطف عنان کرده بود. اکنون گمان می کرد که وجودش در هاور مفیدتر خواهد بود و در آنجا باز ممکن است احتیاج به سنگربندیها و خندق کنی های مجددی پیدا شود.

زن، یکی از آن ها بود که به «نشمه» معروفند و به علت چاقی زودرسش او را تپلی (Boule de suif) لقب داده بودند.

زنی بود کوتاه و گرد و قلنبه، و از بس چاق بود که بدنش پیه آورده بود. انگشتان باد کرده اش چنان بود که گفتی آن ها را در سربند ها خفه کرده اند و شباهت بسیار به سوسیسون های کوتاه نخ کشیده داشتند. پوست بدنش صاف و براق بود و غبغب چاق و برآمده اش از زیر پیراهن برجسته می نمود. با این وصف از بس طراوات و شادابی صورتش چشم را محظوظ می کرد که او را مشهی و مطلوب جلوه می داد. صورتش سیب سرخ یا غنچۀ شقایق پرپر بود که می خواست بشکفد. در چهرۀ او، در بالا، دو چشم سیاه شهلا در پناه صفی از مژگان بلند و انبوه، که برآن سایه انداخته بود، می درخشید و در پائین دهان تنگ و دلفریبی به طلب بوسه نمناک و مزین به دندانهای ریز و براق؛ به علاوه چنانکه می گفتند این زن صفات و محسنات گرانبهائی داشت.

به محض اینکه حاضران او را شناختند پچ پچ به میان زنهای نجیب افتاد و کلمات «فاحشه» و «ننگ اجتماع» چنان بلند در گوش هم ادا شد که او سر بلند کرد. در آن دم نگاهی چنان مبارزه جویانه و جسورانه به یک یک همسایگان خویش انداخت که بلافاصله سکوتی عمیق در میانه حکمفرما شد و همگان چشم بزیر افکندند، بجز آقای لوازو که همچنان با ولع و نشاط تمام دزدانه به او می نگریست.

لیکن بزودی گفتگو بین آن سه بانو، که با حضور این دختر ناگهان دوست و تقریباً صمیمی شدند، از نو آغاز یافت. در نظر هر سه لازم آمد که از شرافت شوهرداری خود در برابر این زن هرجائی بی شرم حجابی حایل بوجود آورند، زیرا عشق شرعی و قانونی همواره از همکار خود یعنی عشق عرفی و آزاد منتفر است.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تپلی - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: یکشنبه 11 آبان 1399 - 08:27
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2129

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2281
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23051072