Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تپلی - قسمت اول

تپلی - قسمت اول

نویسنده: گی دو مو پاسان (نویسندۀ فرانسوی)
ترجمۀ: محمد قاضی

چندین روز بود که دسته های پراکندۀ قشون فراری از شهر می گذشتند. این عده نه به صورت واحدهای منظم بلکه به شکل گله های رمیده بودند. مردان، ریش بلند و کثیف و لباس سربازی پاره پاره داشتند و با قدمهای شل و ول، بی بیرق و بی فوج، پیش می رفتند. همه خسته و فرسوده به نظر می رسیدند و قادر به هیچ فکر و تصمیمی نبودند، فقط برحسب عادت طی طریق می کردند، و همین که می ایستاند از فرط خستگی برزمین می افتادند. در میان ایشان، به خصوص نفرات مسلح، مردمی آرام و صلح جو، با درآمدی بی دردسر، که اینک در زیر بار تفنگ خمیده بودند و گروههای کوچک سیار آماده به خدمت که زود ترس و سریع الهیجان و در فرار نیز مانند حمله چابک بودند دیده می شدند.

سپس گروه «شلوار قرمز» ها، از بقایای لشکری که در نبردی بزرگ منکوب شده بودند و توپچیان مغموم، مخلوط با این پیاده های مختلف، اغلب نیز کلاههای براق سواره نظامی که به زحمت و با قدمهای سنگین به دنبال پیادگان سبکرو می رفتند به چشم می خورد.

واحدهای چریک نیز با نامهای قهرمانانۀ «انتقام جویان» و «کفن پوشان» و «جان بازان» به نوبۀ خود به صورت راهزنان می گذشتند.

فرماندهان ایشان که سوداگران سابق پارچه یا دانه و بازرگانان اسبق پیه و صابون بودند به مقتضای احوال جنگجو از آب درآمده بودند و درجۀ افسری ایشان نیز مرهون تعداد اشرفی ها یا درازی سبیلشان بود، سر تا پا مسلح، با لباس فلانل و با یراق و نشان به صدای بلند صحبت می کردند و در باب نقشه های جنگی جر و بحث داشتند و مدعی بودند که به تنهائی فرانسه محتضر را برسرشانه های لرزان از ترس خود نگاه خواهد داشت؛ لیکن ایشان، اغلب اوقات حتی از نفرات خود که مردمی از جان گذشته و بی اندازه شجاع و سربازانی غارتگر و هرزه و فاسد بودند بیم داشتند.

می گفتند پروسیها عنقریب وارد روان (Rouen) خواهند شد.

افراد گارد ملی دو ماه بود که در بیشه های اطراف به اکتشافات بسیار احتیاط آمیزی مشغول بودند و اغلب پاسداران خود را تیرباران می کردند و هروقت هم خرگوشی از زیر بوته های خار و گون تکان می خورد آمادۀ نبرد می شدند اکنون به خانه های خود بازگشته بودند. سلاحها و لباسهای نظامی و ساز و برگ دشمن – کش ایشان که روزی برسر جاده های ملی تا شعاع سه فرسخ ترس و وحشت می پراکند ناگهان نیست و نابود شده بود.

بالاخره، آخرین بقایای سربازان فرانسوی تازه از رود سن گذشته بودند تا از راه «سن سور» و «بورگ آشار» خود را به «پنتودومر» برسانند؛ و از پس همۀ این عده، سردار مأیوس، که با این افراد پراکنده جرأت اقدام هیچ کاری نداشت، و خود نیز از اختلال عظیم ملتی که همیشه عادت به غلبه داشته و با وجود شجاعت افسانه ای خویش شکستی مفتضحانه خورده است سخت مات و مبهوت بود، در میان دو تن  از افسران امر بر خود پیاده راه می پیمود.

سپس آرامشی سنگین و انتظاری وحشت آلود و خاموش بگرد سرشهر می گشت. بسیاری از اعیان و اشراف شکم گندۀ شهر که از فرط سوداگری اخته شده بودند با اضطراب و تشویش تمام انتظار فاتحین را می کشیدند و برخود می لرزیدند که مبادا سیخ کباب  و یا کارد بزرگ آشپزخانه شان را به جای اسلحه بگیرند.

گفتی زندگی از جریان باز ایستاده است. دکانها بسته و کوی و برزن ساکت و خاموش بود. گاهی رهگذری که از این سکوت به هراس می افتاد از پای دیوارها به سرعت باریک می شد.

تشویش انتظار موجب شده بود که رسیدن دشمن را به آرزو بخواهند.

در بعدازظهر، روز پس از عزیمت سربازان فرانسوی چند تن از نیزه داران، که معلوم نبود از کجا پیدا شدند، به شتاب از شهر گذشتند. سپس، کمی دیرتر، سواد لشکر انبوهی از دامنۀ «سنت کاترین» فرود آمدند، و در همین حین دو موج دیگر از اشغالگران از جاده های «دارنتال» و «بواگیوم» نمودار شدند. درست در همان لحظه، جلوداران سه لشکر در میدان «هتل دو ویل» بهم پیوستند. سربازان آلمانی از تمام خیابان های مجاور فرا می رسیدند و درحالیکه آرایش جنگی ایشان از هم باز می شد سنگفرش ها در زیر قدمهای محکم و موزون خود به لرزه درآورده بودند.

فرمانهای نظامی که به صورت فریاد و با صدائی ناآشنا از بیح حلق ادا می شد در امتداد خانه هائی که مرده و متروک به نظر می رسیدند به آسمان می رفت، و در همان اوان، از پشت پنجره های بسته، چشمان مضطرب، نگران این مردان فاتح بودند که اینک به موجب «قانون جنگ» صاحب تمام شهر و مالک مال و جان مردم شده بودند. سکنۀ شهر در اطاقهای تاریک کردۀ خود به سرسامی مبتلا شده بودند که معمولاً از طوفانهای عظیم و از زمین لرزه های دهشتناک و خانه برانداز به آدمی دست می دهد و در قبال آن هر عقل و تدبیر و هر قدرت و نیروئی بی ثمر است؛ چون هر وقت که نظم موجود بهم می خورد و امنیت رخت برمی بندد و آنچه در پناه قوانین بشری و طبیعی است دستخوش بربریتی وحشیانه و عاری از شعور و وجدان می شود عین همان احساس به مردم دست می دهد. زمین لرزه ای که افراد ملتی را در زیر آوار خانه های ریزنده له می کند، شط لجام گسیخته ای که جسد دهقانان مغروق را با لاشۀ گاوان و با تیرهای کنده از سقف خانه ها همراه خود می برد، یا لشکر فاتحی که مدافعین را قتل عام می کند و اسیران را با خود می برد و بنام شمشیر دست به غارت و چپاول می گشاید و با غرش توپ شکر خدا می گزارد همه بلاهای وحشت انگیزی هستند که هرگونه ایمان و اعتقاد به عدالت ازلی و هر نوع اعتماد به حمایت خداوند به عقل و خرد بشری را که بما می آموزند سست و متزلزل می سازد.

باری، در جلو هر خانه ای، جوخه های کوچک در می زدند و سپس سر در خانه ها فرو می بردند. اکنون پس از ایلغار نوبت اشغال بود. وظیفۀ مغلوبین آغاز شده بود که در برابر غالبین خویشتن را نجیب و مهربان نشان دهند.

پس از مدتی، همین که وحشت نخستین زایل شد آرامشی جدید حکمفرما گردید. در بسیاری از خانواده ها افسر پروسی برسر سفره غذا می خورد. گاهی این افسر تربیت دیده بود و به رسم بحال فرانسه دلسوزی می کرد و نفرت خود را از اینکه در جنگ شرکت جسته است بزبان می آورد. مردم از این تأثر او اظهار تشکر می کردند؛ و سپس، چه بسا که آن روز یا فردا به حمایت او نیازمند می شدند. شاید با رعایت جانب او مشمول این عنایت می شدند که چند مرد کم تر بر سر سفرۀ خود بپذیرند؛ و اصلاً چرا بایستی کسی را برنجانند که همه چیزشان بستگی کامل به وجود او داشت؟

چنین رفتاری بیشتر از بی پروائی ناشی می شد نه از شجاعت. چون دیگر اعیان شهر «روان» مانند ایامی که آن شهر باد فاعهای قهرمانانۀ خود بلند آوازه شده بود عیب بی پروائی را نداشتند. بالاخره به اقوی دلیل مأخوذار آداب شهرنشینی فرانسوی، معتقد بودند که هنوز مؤدب بودن نسبت به سربازان بیگانه در درون خانه مجاز است مشروط براینکه در انظار مردم به ایشان اظهار یگانگی نکند. در بیرون به یکدیگر آشنائی نمی دادند ولی در اندرون با کمال رغبت با هم صحبت می کردند، و سرباز آلمانی هرشب بیشتر از وقت را به گرم شدن در کنار آتش مشترک خانواده می گذرانید.

خود شهر هم کم کم وضع عادی سابق را باز می یافت.

فرانسویان هنوز هیچ از خانه بیرون  نمی رفتند ولی سربازان پروسی در کوی و برزن می لولیدند. از این گذشته، افسران سواره نظام آبی پوش (آلمانی) که آلت قتالۀ بزرگ خود را با بی شرمی تمام بر سنگفرش خیابانها می کشیدند، به ظاهر، نسبت به مردم عادی شهر، از افسران تیرانداز (فرانسوی) که سال قبل در همین کافه ها میگساری می کردند بیشتر تحقیر و توهین روا نمی داشتند.

با این وصف، گفتی چیزی در فضا وجود داشت، چیزی سهل الاحساس و ناآشنا، هوائی بیگانه و تحمل ناپذیر، همچون بوئی که پراکنده باشد، بوی هجوم و ایلغار. این بو تمام منازل و میدانهای عمومی را آکنده و طعم غذاها را تغییر داده و این احساس را در مردم بوجود آورده بود که گفتی همه در سفری دراز، در میان قبایلی وحشی و خطرناک بسر می بردند.

فاتحین پول می خواستند و زیاد هم می خواستند، و سکنه نیز همیشه می پرداختند، چون بالاخره ثروتمند بودند. لیکن تاجر نرماندی هرچه داراتر می شود از گذشت و فداکاری، به هر نوع که باشد، و از دیدن اینکه ولو اندکی از مال و ثروتش بدست دیگران می افتد بیشتر رنج می برد.

در خلال این اوقات، دو سه فرسخی پائین شهر، در طول رودخانه، به طرف آبادی های «کرواسه» و «دی یپ دال» و «بیه سار»، قایقرانان و ماهیگیران اغلب نعش یک آلمانی آماس کرده در لباس نظامی را که به ضرب دشنه یا لگد کشته و سرش را به سنگ کوبیده بودند و یا از بالای پل به ضرب تنه به آبش انداخته بودند از ته آب می گرفتند. گل و لای ته رودخانه این انتقامهای بی سروصدا و بی رحمانه و عادلانه یعنی این قهرمانیهای ناشناخته و این حمله ی گنگ و خاموش را که خطرناک تر از جنگهای آشکار و عاری از آوازۀ افتخار بود درخود مدفون می ساخت.

چون نفرت از اجنبی همیشه عده ای بیباک و از جان گذشته را که حاضرند در راه فکر و عقیدۀ خود بمیرند مسلح می کند.

بالاخره، چون اشغالگران، آن شهر را مطیع انضباط خشک و انعطاف ناپذیر خویش ساخته بودند، هیچ یک از اعمال وحشیانه ای را که شایع بود در طول راه پیمائی مظفرانۀ خویش می کنند مرتکب نمی شدند مردم جری شدند، و نیاز به تجارت و معامله بار دیگر دل سوداگران ولایت را به وسوسه انداخت. تنی چند از آنان منافع سرشاری دربندر هاور (Haver) که تحت اشغال قشون فرانسه بود داشتند و تصمیم گرفتند که به هر وسیله شده از راه خشکی خود را به دی یپ برسانند و از آن جا به مقصد «هاور» به کشتی بنشینند.

اینان از نفوذ افسران آلمانی که با ایشان آشنا شده بودند استفاده کردند و از فرماندۀ کل اجازۀ حرکت گرفتند.

این بود که یک دلیجان بزرگ چهار اسبه برای این سفر در نظر گرفتند و بعد از آنکه ده نفر نزد رانندۀ دلیجان ثبت نام کردند مصمم شدند که برای اجتناب از تجمع مردم  یک روز سه شنبه، صبح، قبل از طلوع آفتاب، حرکت کنند.

از چندی پیش، یخبندان زمین را سفت کرده بود و عصر دوشنبه، نزدیک به ساعت سه بعدازظهر، ابرهای انبوه و سیاهی که از جانب شمال آمدند برفی با خود همراه آوردند که در تمام مدت آن عصر و آن شب بارید.

ساعت چهار و نیم صبح، مسافران در حیاط «هتل نرماندی» که می بایستی از آن جا به دلیجان سوار شوند گرد آمدند.

همۀ ایشان هنوز خواب آلوده بودند و در زیر بالاپوش خود از سرما می لرزیدند. در تاریکی یکدیگر را خوب نمی دیدند و با آن لباسهای سنگین زمستانی که روی هم پوشیده بودند به کشیشان فربهی می ماندند که ردای بلند به تن داشته باشند. لیکن دو نفر از ایشان یکدیگر را شناختند و نفر سومی هم به آنان نزدیک شد و هر سه به صحبت پرداختند. یکی گفت: من زنم را همراه می آورم؛ دیگری گفت من هم می آورم و سومی گفت: من هم. اولی افزود:

ما دیگر به «روان» باز نخواهیم گشت، و اگر پروسی ها به هاور نزدیک شوند به انگلستان خواهیم رفت.

و چون همه دارای سرشت و وضع مشابهی بودند همه همین نقشه را داشتند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تپلی - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: شنبه 10 آبان 1399 - 08:20
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2167

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 839
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049630