Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شوخی بی وسائل - قسمت اول

شوخی بی وسائل - قسمت اول

نویسنده: عزیز نسین (نویسندۀ معاصر ترک)
ترجمۀ: رضا سلماسی - احمد شاملو

زندگی تلخ است آقایان؛ زندگی راهی است پر از سنگ و سقط. من خودم سه تا دفترچه دارم که همه شان را از فلسفۀ زندگی پر کرده ام. تا الان، شانزده هزار جمله توی این دفترها نوشته ام:

زندگی همچین است، زندگی همچون است؛ زندگی اله است، زندگی بله است... خلاصه، این دفترها پر است از جمله های قلمبه و سلمبه دربارۀ زندگی:

زندگی اضطرابی بیش نیست...

زندگی آبی است که جریان دارد....

زندگی خوابی است....

زندگی خیالی است...

زندگی صحنۀ تآتر است....

شانزده هزار جمله از این قبیل، و بالاخره هم، در آخرین صفحۀ آخرین دفتر، مجبور شده ام که قلم بردارم و بنویسم که:

روزگار خوشی ندارم، و این را بدان جهت نمی گویم که مثلاً ارث و میراثی نصیب من نشده؛ بلکه تنها از آن جهت این را می گویم که نتوانسته ام کار و باری برای خودم پیدا کنم.

در گوشۀ یک پارک عمومی لمیده، دربارۀ این موضوع که «زندگی چیست؟» فکر می کردم.

کسی که کنار من روی نیمکت نشسته بود، روزنامه هائی را که می خواند تا زد و می خواست بگذارد توی جیبش، که من با صدائی مردد به اش گفتم:

اجازه می دین؟

و دستم را به طرفش دراز کردم.

مرد، روزنامه را داد به من. بازش کردم و به سرعت نگاهی به ستون نیازمندی هایش انداختم. یکی از آگهی ها، در دلم شور و امیدی به پا کرد، زیرا در آن، بدون در نظر گرفتن سن و سال، زنان و مردانی را برای کار خواسته بودند.

وقت را نباید از دست داد: روزنامه را به صاحبش رد کردم، همۀ نیروهای باقی ماندۀ تنم را به کمک خواستم و چهار نعل به طرف آدرسی که در آگهی ذکر شده بود به راه افتادم: طبقۀ پنجم یک عمارت غول پیکر، در یکی از مهم ترین خیابان های شهر که مرکز کار و تجارت است.

از ترس این که مبادا ناراحتی پیش بیاید (آخر به شانس خودم هیچ اتکائی ندارم؛ یک بار دیدی که مثلاً وسط راه برق قطع شد!) سوار آسانسور نشدم. پله ها را چهار تا یکی طی کردم و از شدت خستگی روی آخرین پلۀ طبقۀ پنجم نشستم.

اتاق شمارۀ 18 که در آگهی ذکر شده بود، درست روبروی من قرار داشت. عده ئی تو می رفتند و عده ئی خارج می شدند؛ آن هائی که تو می رفتند، قیافه هاشان پر امید و شوق و آرزو بود؛ اما آن هائی که بیرون می آمد – عجیب بود! – همه عصبانی، همه ناراحت، همه مچل.... و....

برای اینکه جلو کارفرمایان و آن هائی که می بایست مرا استخدام می کردند آدمی نیرومند جلوه کنم، نفسی تازه کردم، قدری ایستادم تا از هن و هن زدن بیفتم، و بالاخره وارد اتاق شمارۀ 18 شدم. به اولین شخصی که رسیدم، گفتم: بی زحمت... تو روزنومه یک آگهی دیدم که...

یارو به یک پارچه آتش می ماند. با دست به طرف دری اشاره کرد و گفت:

برو تو، منتظر باش...

صندلی ها و راحتی های سالن پر بود. شش تا زن و هشت تا مرد نشسته بودند. من و چهار نفر دیگر هم ایستاده بودیم. خودم را به شخصی که او هم مثل من بی دست و پا و بیچاره به نظر می آمد نزدیک کردم و ازش پرسیدم:

نمی دونی چه جور کاریه؟

گفت: نه. به نوبت، یکی یکی رو می برن تو. بعضیشون ده دقیقه، بعضی هام نیم ساعت اون تو می مونن، اونوقت با داد و فریاد میان بیرون میرن پی کارشون.

فرصت بیشتری برای توضیح باقی نماند، چون دری که میان سالن و اتاق اصل کاری بود به شدت باز شد و مرد چاقی که صورتش مثل گوجه فرنگی قرمز و سراپایش مثل موش آب کشیده خیس عرق بود بیرون آمد و درحالی که مثل صفحه گرامافون خط خورده فریاد می زد: رذلا، پستا، رذلا، پستا!... رفت بیرون.

به پهلو دستیم گفتم: لابد قبولش نکرده ن، واسه اینه که عصبانی شده.

گفت: ممکنه. اما آخه هر کی بیرون میاد همین وضعو داره.

پیشخدمت بادی به گلو انداخت و پرسید: نوبت کیه؟

زن جوان و قد بلندی گفت: من! و با ناز و کرشمه در را وا کرد و داخل شد.

به یک نفر دیگر که او هم مثل من انتظار می کشید، گفتم:

عجیبه! آخه مگه اون تو چه خبره؟

گفت: به نظرم دارن امتحان می کنن.

وقت را نباید از دست داد: حافظه ام را به کار انداختم تا همۀ چیزهائی که در دورۀ تحصیلم یاد گرفته بودم به خاطر بیاورم. قدر مسلم این است که اینجا تجارتخانه است و به طور قطع امتحان ریاضیات در کار است. یک بار مثل برق جدول ضرب را از خودم امتحان کردم؛ بعد جمع و تفریق و تقسیم را؛ و تازه به کسر اعشاری رسیده بودم که صدای جیغ زنی چرتم را پاره کرد و در، مثل ترقه به هم خورد و همان زن عشوه گر، درحالی که با صدای بلند تکرار می کرد: بی شرف ها، بی شرف ها! از آن تو درآمد و از جلو من رد شد و از سالن انتظار بیرون رفت....

از آن ور در – که لایش بازمانده بود – قاقاه خفۀ یک مشت مرد که با خیال راحت می خندیدند به گوش می رسید.

گفتم: یعنی این زنو کاریش کردن؟

پهلو دستیم گفت: خیال نمی کنم. اگه کاریش کرده بودن جیغ نمی زد. به نظرم مسألۀ سختی رو ازش پرسیده ن، توش مونده.

جوانی که آن طرف تر ایستاده بود، گفت: درسته! باید همین جور باشه.

پیشخدمت پرسید: نوبت کیه؟

جوانی که گفته بود باید همین جورا باشه رفت تو. من دوباره حافظه ام را به کار انداختم و شروع به مرور معلومات ریاضیم کردم و تازه به کسر متعارفی رسیده بودم که دیدم جوانک با داد و فریاد و فحش و ناسزا خودش را از لای در بیرون انداخت و عربده کشان از سالن انتظار بیرون رفت.

پهلو دستیم گفت: ذکی! این یارو به اندازۀ اون زنیکه هم طول نکشید!

بعد از من، چهار نفر دیگر هم آمده نوبت گرفته بودند و دم به دم هم به تعداشان اضافه می شد.

آن هائی که نوبتشان می رسید، پس از چند دقیقه ئی با صورت های برافروخته، داد و فریاد کنان و ناسزا گویان بیرون می آمدند و پی کارشان می رفتند. چه حسابی بود؟

یقۀ پیشخدمتی را که مرتب، پس از تو فرستادن آدم ها غیب می شد گرفتم و گفتم:

اون تو چیکار می کنند؟

با خنده گفت: «امتحان می کنند» و غیب شد.

یک پیرزن و یک پیرمرد هم، درست مثل آدم هائی که خواسته باشند جانشان را از خطری نجات بدهند، جیغ و فریاد کنان گریختند... هنگام ورود و خروج اشخاص، همان چند لحظه ئی که لای در باز می ماند، قاه قاه خنده ئی که از آن اتاق به گوش می رسید بیشتر اسباب ناراحتی و شگفتی می شد.

هروقت که یکی از اتاق بیرون می آمد و آن جور با داد و فریاد سالن را ترک می کرد، من از یک طرف خوشحال می شدم و از طرف دیگر وحشتم برمی داشت: خوشحالیم از این بود که خوب، لابد یارو را برای کار قبول نکرده اند و به این ترتیب احتمال می رفت که من آن کار را «بقاپم». اما ترسم از این بود که.... آخر این امتحانی که می کنند چه جور چیزی است؟ چه جوری است که اینها همه شان با فحش و ناسزا از اتاق درمی آیند؟

آن چنان ترسی به تمام وجودم غلبه کرده بود که اگر گرسنگی دو روزه رگ و ریشه ام را نمی کشید امتحان ممتحان را ول می کردم دمم را می گذاشتم روی کولم و فرار را بر قرار ترجیح می دادم و از خیر این کار می گذشتم. اما فکر می کردم که خوب. تا حالا که ایستاده ام. شاید بختمان زد و، این کار را به ما دادند.

میان وحشت و امید انتظار می کشیدم.

پیرمردی که نوبتش قبل از من بود با رنگ و روی پریده بیرون آمد. بیچاره حتی برای فحش و بدگوئی هم نیروئی برایش باقی نمانده بود.

پرسیدم: پدر، اون تو چی کار می کنن؟

گفت: بهتره نپرسی.

پیشخدمت پرسید: نوبت کیه؟

من سکوت کردم.

کسی که بعد از من آمده بود، گفت: آقا، نوبت شماس.

تعارف کنان گفتم: قابلی نداره. شما بفرمائین. من چندون عجله ای ندارم.

خیر، جان عزیزتون ممکن نیس!

حالا اگر توی صف اتوبوس بود بی گفتگو با سقلمه و تنه زدن نوبت مرا غصب می کرد و سوار می شد. اما اینجا:

خواهش می کنم بفرمائین.

غیر ممکنه ابداً. جان عزیزتون نمیشه!

پیشخدمت مجال تعارف بیشتری را نداد. مرا به طرف در کشید، هولم داد و در از پشت سرم بسته شد. تو دلم شروع کردم به دعا و استغاثه به درگاه باریتعالی: خداوندا، خجالتم نده! قوت و نیروئی به ام بده که از این امتحان رو سفید درآم و لقمۀ نونی پیدا کنم!

نمی دونم از ترس بود یا از گشنگی که چشمهایم سیاهی می رفت و همه چیز دور سرم می چرخید.

دفتر تجارتخانه اطاق مرتب و منظم و مفروشی بود.

نشمردم، اما ده نفری در آنجا بودند. هنوز پشت سر کسی که پیش از من امتحان داده بود بیرون رفته بود می خندیدند و اشکشان را که از زور خنده جاری شده بود پاک می کردند. واقعاً هم که خنده، تنها به این مردان چاقی که شکم های گندۀ برآمده داشتند برازنده بود.

جلو رفتم و پیش مردی که پشت یک میز بزرگ نشسته بود ایستادم.

پرسید: ها؛ بگین ببینم: از خنده خوشتون میاد؟

خدایا، خداوندا، چه جوابی باید بدم؟ چی بگم که قبول کنن؟

یکی یکی شان را از نظر گذراندم: هیچ کدامشان به هیچ نوعی به من شباهت نداشتند. همه شان خوش سر و لباس، فربه و آراسته بودند و از گونه هایشان انگار خون می چکید. فکر کردم که این جور آدم ها از خنده خوششان می آید دیگر، گفت و گو ندارد. این بود که زورکی لبخندی زدم و جواب دادم:

البته که از شوخی خوشم میاد. خیلی هم خوشم میاد. مگه ممکنه کسی از شوخی بدش بیاد؟

احسنت! حالا همچین شد، پس روی او چارپایه بشینین!

تو دلم گفتم: خدا پدرتو بیامرزه!

از گشنگی نای ایستادن نداشتم، با وجود این نزاکت را رعایت کردم و گفتم:

خیرآقا. اجازه بدین وایسم. این جوری راحت ترم.

نه خیر... حالا که از شوخی خوشتون میاد باید بشینین.

یعنی چه؟ از شوخی خوش آمدن به نشستن چه ربطی دارد؟

و با وجود این برای اینکه خودم را آدم حرف شنوی نشان بدهم اطاعت کردم. گفتم: «متشکرم!» و نشستم.

نه، نه، نشد، نشد، روی این یکی بشینین. روی این یکی....

بلند شدم روی چهارپایه ئی که نشان داده بود نشستم. همه شان تو نخ من بودند.

همان یاروی اولی گفت:

من و این آقایونی که می بینین، همه مون اهل شوخی و بگو بخندیم.

گفتم: خیلی عالی است آقا، چاکر هم از شوخی و این چیزا خیلی لذت می برم.

آن مرد با سایرین شروع کرد به صحبت کردن، و گاه به گاه سؤالی هم از من می کرد که با احتیاط کامل، جواب های کوتاه و مؤدبانه ئی می دادم. اما، مثل این که داشت یک چیزیم می شد. از محلی که نشسته بودم (خیلی باید ببخشید) گرمای شدیدی بیرون می زد. یعنی چه! یعنی ممکنه؟ بله. رفته رفته گرما چنان شدید می شد که.... نخیر، این دیگر گرما نبود؛ آتش بود آقا. و من، درست مثل تخمه ئی که توی تابۀ داغ تفتش بدهند داشتم کباب می شدم....

خدایا خداوندا، ای همۀ امام ها! ای همۀ معصومین، ای همۀ مقدسین!

....نکنه خسته م، ها؟ نکنه از زور خستگیه؟.....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در شوخی بی وسائل - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: پنجشنبه 8 آبان 1399 - 08:12
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2121

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 824
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049615