Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

شوخی بی وسائل - قسمت آخر

شوخی بی وسائل - قسمت آخر

نویسنده: عزیز نسین (نویسندۀ معاصر ترک)
ترجمۀ: رضا سلماسی - احمد شاملو

اما آخر تا جائی که من خبر دارم، این جور موقع ها مغز آدم داغ می شود نه نشیمنگاهش.

از شدت سوزش به خودم می پیچیدم و به چپ و راست خم می شدم. یک ریز سرجایم می جنبیدم و می کوشیدم معنی این بدبختی را بفهمم... نه خیر... دست بردار نبود. قابل تحمل هم نبود... آن ها همه تو نخ من بودند و می خندیدند. (خدایا خداوندا، نکنه اوقاتشون تلخ بشه قبولم نکنن!). این ها ذاتاً آدم هائی شوخ طبع و خنده رو هستند، من هم با این وضع، حالم برای خنده مناسب نیست.... تمام «بدنم» آتش گرفته؛ با وجود این با همان حال سعی می کنم دست کم لبخندکی بزنم که خیال نکنند دروغ گفته ام و با شوخی و خنده میانه ئی ندارم... بله. لبخند می زدم اما توی دلم غوغا بود، آتش بود، جهنم بود! چنان آتشی از زیرم بلند شده بود که داشتم خاکستر می شدم!

آن یکی که از سایرین به من نزدیکتر بود، گفت:

چتونه؟ انگار ناراحتین؟

(آخ! حالا بیا و درستش کن! به نظرم فهمیده ان که مریضم... نکنه اگر بگم خسته م برای کار قبولم نکن!)

با اطمینان کامل گفتم:

نخیر، نخیر، چیریم نیس. چرا ناراحت باشم؟

پس چرا این طور به خودتون می پیچین؟

حاضران کم مانده بود که از زور خنده بترکند. همه شان داشتند از حال می رفتند.

(چطوره بهانه ئی بتراشم و از جا بلند شم؟)

ببخشین، معذرت می خوام. من.... بی ادبیه... یه جور ناراحتی دارم که نمی تونم بشینم، اگه وایسم راحت ترم.

شلیک خنده شان اتاق را برداشت.

از هفت بندم عرق راه افتاده بود. عرق پیشانیم را پاک کردم و ایستادم. چیزی نمانده بود که فریاد بکشم. چیزی نمانده بود که سرشان فریاد بکشم: چه مرگتان است که این قدر می خندید؟ ها؟ چه مرگتان است؟ اما فکر کردم که نه، اینها آدم های شوخ و بگو بخندی هستند و ممکن است مرا نپذیرند.

مردی که پشت میز نشسته بود زنگ زد و به پیشخدمت گفت: «برای آقا چائی بیار!»

از این دستور آن قدر خوشحال شدم که انگار دنیا را به ام داده اند. از گرسنگی شکمم داشت سوراخ می شد. (خدا پدرتو بیامرزه مرد! دست کم چائی مختصری ته شیکمو می گیره.)

پیشخدمت چای آورد. من همان جور که سرپا ایستاده بودم، فنجان چای را گرفتم، دو تا حبه قند توش انداختم، اما همین که خواستم قاشق را توی فنجان بچرخانم، صدای پوف ف ف ف فی بلند شد و چای مثل کف زد بالا، فنجان از دستم ول شد و سر و صورت و تمام لباسم را آلوده کرد. دست و پایم را به کلی گم کردم و سوزش چای داغی که به روی دست و صورتم پاشیده بود اشکم را درآورد.

آقایان حاضران از شدت خنده روی زمین غلت می زدند، و حال و روز من هم – خودمانیم – واقعاً خنده داشت.

در میان قهقهۀ آن ها، صدای یکیشان را شنیدم که گفت:

عیب نداره. هیچ عیب نداره. اون گنجۀ رو به رو را واکنین دستمال بردارین خودتونو تمیز کنین؟

در گنجه را وا کردم اما هرچی گشتم از دستمال خبری نبود.... همه جا را نگاه کردم: خیر. نیست که نیست.

(خدایا! اگه بگم نیس، ممکنه بگن چه آدم بی دست و پائیه. ممکنه بگن چه آدم بی عرضه ئیه.)

بالاخره گفتم: نیست، آقای من!

همان شخصی که دستور داده بود دستمال را بردارم و هنوز هم صدای خنده اش بلند بود، گفت:

بیخود نگردین، اینجاس. بفرمائین اینجا.

و تا خواستم به طرف او بروم، صدای یکی دیگر بلند شد که:

به! مرد حسابی، در گنجه را واز گذاشتی!

برگشتم و در قفسه را بستم.

این بار، یکی دیگر از آقاها سؤالی از من کرد. اما... عجب!

چرا نمی توانم جوابش را بدهم؟

عطسه شروع شد... به عطسه ئی افتادم که خدا می داند مجال نفس کشیدن به ام نمی داد. عطسه پشت عطسه.

آ.آ.آ. آپشچه! آ.آ.آ. آپشچه. آپشچ – چه، آپش – چه!

خوب؛ نگفتین اسمتون چیه؟

آپشچ. چه، اسمم. آپشچ – چه، مم. آپشچه، ممد. محمد. آپشچ – چه!

آقاها از زور خنده روده پیچ شده اند و غش و ریسه می روند. شدت خنده به وصف درنمی آید. دست و پایم را به کلی گم کرده ام و توی دلم یک ریز به این شانس لعنتی فحش و ناسزا می گویم. آخر این ناراحتی ها چیست که درست این موقع به سراغ من آمده؟ پس از چهل سال بیکاری، حالا شانس یک کاری برام پیدا شده موقع نشستن از نشیمنگاهم آتش درمی آید، فنجان چای از دستم می افتد، و از همه بدتر این عطسۀ لعنتی یقه ام را می چسبد و دست بردار هم نیست.

چن سالتونه؟

چ چ چ... آپچه... آپچش – چه... چل و یک سا... آپ – چه! آپچه!

بدبخت ها را از خنده روده بر کرده ام. دارند خفه می شوند.

یکی شان، همان طور که ریسه می رفت گفت:

این پشت روشوئی هست.... یه آبی به صورتتون بزنین.

خدا پدرش را ببرد بهشت! آب به صورتم زدم حالم بهتر شد و عطسه لعنتی از بین رفت. عوضش... حالا دیگر چه بدبختی تازه ئی است! اشکی از چشمم جاری شد که بیا و تماشا کن! اشک چه عرض کنم: گریه است؛ اصلاً هق هق گریه است... ای بابا! از چشم هام مثل دو تا چشمه آب راه افتاده.... ممکن نیست. من دست کم دیگر از این جور گرفتاری ها هیچ وقت نداشته ام. لابد اثر گشنگی است... چه می دانم ولله! از همه بدتر این که گمان نمی کنم یک آدم مهملی مثل مرا که گاه به عطسه می افتد و گاهی زار می زند به کاری بگیرند، مگر عقلشان گرد است؟

چرا گریه می کنین؟

بنده را می فرمائین؟.... نمی دونم وال لا... مادر خدا بیامرزم...

چنان خنده ئی راه افتاد که زبان از وصفش عاجز است....

بعض آنها کلمات مرا تکرار می کنند و در همان حال از زور خنده نعره می زنند و وای وای وای می گویند.... از آنها خنده و از من گریه...

بالاخره، یکیشان، همان جور که به خودش می پیچید خودش را به قفسه رساند، شیشۀ ادکلنی از آن تو درآورد و به طرف من آمد.

بو بکشین... وای مردم از خنده... بو بکشین حالتون بهتر میشه.

چند قطره ادوکلنی را که کف دستم ریخت بو کردم، نفس عمیقی کشیدم دلم باز شد... (بی گفت و گو من امروز یه جور مخصوصی هستم... بیا! گریه م قطع شده، سکسکه یخه مو چسبیده... هیع، لابد حالا فکر می کنن که من.... هیع،... دیوونه م.... گاه گریه، هیع، گاه خنده، هیع، گاه عطسه، هیع، گاهیم هیع، سکسکه!)

نمی دانم چرا جوابم نمی کنند!

یارو پرسید: قبلاً چیکار می کردین؟

قبل، هیع، از این، هیع، نقاشی هیع، نقاشی های، هیع! ساختمون....

فریاد های «ترو خدا بسه!»، «ترو خدا کافیه!» از همه طرف بلند شده است. دیگر چیزی نمانده از خنده بترکند.

یکی گفت: در آن دو لابچه را واکن. و به مجردی که در دولابچه را وا کردم، درست مثل این بود که توپ افطار درکردند... چنان صدائی آمد که من از پشت به زمین غلتیدم... (یعنی ممکنه که یه آدم دیگه هم از من بی دست و پاتر توی این دنیا پیدا بشه؟ حالا دیگه یقین دارم که قبولم نمی کنن... نزدیک است با کارهای خل خلی خودم این آقایان محترم را از خنده بکشم.)

یکی از آن ها از همه گنده تر بود، گردی را که روی میز، روی کاغذی قرار داشت پوف کرد و کمی بعد، درحالی که داشت از خنده خفقان می گرفت توانست به زور از من بپرسد:

چرا این قدر خودتونو می خارونین؟

گفتم: به خدا تمیزم، همین دیروز حموم بودم....

(آخ! پدر سگ صاحاب! کک که حتماً نیست، چون کک وقتی تن آدمو می گزه، همون یه گله جا می خاره... اما... تن من از نوک مو تا نوک انگشتای پام به خارش افتاده)

خارت خارت! خارت خارت!

پیرترین آنها رو کرد به من و پرسید:

پایۀ تحصیلاتتون چیه؟

گفتم: دانشکدۀ ادبیاتو تموم کرده م.

دهنش را دم گوشم گذاشت و گفت: بلن تر بگو، من گوشم سنگینه.

راستی هم سمعکی به گوشش گذاشته بود. همان طور که خارت و خارت مشغول خاراندن خودم بودم، دم گوشش فریاد زدم:

دانشکدۀ ادبیات...

و هنوز جمله ام را درست تمام نکرده بودم که از تو سمعکش که نزدیک دهنم بود، آب، با فشار وحشتناکی توی حلقم پاشیده شد.... چنان یکه خوردم که با تمام قد به زمین افتادم.... خداوندا! اینجا دفتر تجارتخانه نیست، اینجا اقامتگاه جن و پری است!

مدت درازی قهقهه ادامه داشت تا آنکه آقایان محترم، یکی یکی به خود آمدند و بلند شدند. دیگر نمی خندیدند بلکه یک باره به آدم هائی جدی و فعال مبدل شده بودند. نه. واقعاً دیگر از شوخی و خنده خبری نبود.

یکی از آنها گفت:

آفرین بر تو! خیلی خوب تحمل کردی. نمره ات بیست!... شاید متجاوز از چهل نفر مراجعه کردن، هیچکی نتونست این قدر تحمل کنه؛ حتی کسائی بودن که همون اول جا زدن و فرار کردن.

گفتم: نفهمیدم چی فرمودین... چی رو تحمل کردم؟

آخه در امریکا کارخونه ئی هس که لوازم شوخی تهیه می کنه. این کارخونه به ما پیشنهاد کرده بود نمایندگیشو بپذیریم، و مقداری هم برای نمونه فرستاده بود...

خوب؟

هیچی دیگه... بعضی از این نمونه ها ممکنه ناراحتی کمی ایجاد کنه یا خطری واسه طرف داشته باشه. اینه که ما تصمیم گرفتیم ابتدا این وسایلو آزمایش کنیم...

بعد، دور میز جمع شدند و شروع به مذاکره کردند:

تو امریکا، ده هزار مغازه هس که این جور چیزها رو میفروشه.

البته، البته، اینجام خوب فروش خواهد رفت. آزمایش هم نشون داد که هیچ جور خطری متوجه طرف نمی کنه.

کارخونه پنجاه قلم جنس پیشنهاد کرده.

هر پنجاه قلمشو سفارش بدین. از همه نوعش. این کار به طور قطع استفادۀ سرشاری داره، واسه اینکه ملت ما خیلی بیشتر از ملت امریکا اهل شوخیه. همۀ ما شوخی رو دوس داریم.

یکی شان که از سایرین چاق تر و پیرتر بود، به یکی  دیگر که به نظر می رسید رئیس دفتر تجارتخانه باشد دستور داد:

بنویسین:

لوحۀ مخصوص نصب کردن روی صندلی برای گرم کردن پر و پاچه ................................................................. دو هزار تا

گرد مخصوص خارش.................................................. ده هزار قوطی

ادوکلن سکسکه.......................................................... پانصد صندوق

سمعک آبپاش........................................................... پنج هزار دو جین

آب اشک آور............................................................بیست هزار شیشه

قند دیوانه............................................................... پنج تن

کپسول انفجار...........................................................سی هزار قوطی

ضمناً بنویس چیزهای تازه هم اگر دارن، واسه ما نمونه بفرستن...

خوب. معلوم بود که دیگر راضی شده اند. با آن قدردانی که از من کردند، فکر می کردم که دیگر لابد مرا برای کار قبول می کنند. اما هنوز نمی دانستم چه جور کاری به ام رجوع خواهند کرد. عجالتاً که سخت سرگرم مذاکره و مرا به کلی فراموش کرده اند.

به آن یکی که بیش از دیگران سر به سر من گذاشته بود نزدیک شدم و آهسته به اش گفتم:

حضرت آقا، بالاخره منو استخدام می فرمائین دیگه.... نه؟

آها. به کلی فراموشت کرده بودم. میون داوطلب ها هیچ یکی به اندازۀ تو مقاومت نداشت. تو رو قبول داریم، آره.

بعد رو کرد به دفتر دار و گفت:

به حسابدار بگو به صندوقدار بگه به دربون دستور بده دو تومن به این آقا بپردازه.

شرکت ما، هر ماه مقداری از این لوازمی که دیدین وارد می کنه... شما، سوم به سوم هر برج میائین اینجا تا اسباب های جدید و روتون آزمایش کنیم و هر دفعه هم دو تومن می گیرین... یادتون نره سوم به سوم هر برج.

هه هه هه! خندیدم

او هم خندید.

هه هه هه ها ها ها... دوباره خندیدم.

یارو هم دوباره خندید.

خندۀ من و خندۀ او مدام اوج گرفت، اوج گرفت، اوج گرفت و اوج گرفت و بالاخره....

گفت: خیلی شوخین. منم شوخی رو خیلی دوس دارم.

من دوباره خندیدم. او هم با دهنی که تا بناگوش باز کرده بود خندید.

تمام قوۀ تنم را یکجا، توی انگشت هایم جمع کردم و مشت محکمی تو دماغ پخمه اش کوبیدم. عقب عقب رفت و مثل شتری که کنده بزند روی دو تا زانوهایش به زمین آمد و خون مثل فواره از دماغش بیرون زد.

جماعت همه مات و مبهوت، هاج و واج ماندند.

آهسته، با خونسردی گفتم:

هه هه هه! شوخی کردم.

آقا این شوخی نیست، چه جور شوخی است این؟ این شوخی خرکی است!

خوب دیگه. باید ببخشین. ما مردم فقیری هستیم. تمام درآمد من در ماه، دو تومنه. من که قادر نیستم با در آمد به این کمی از وسایل مدرنی که شما واسه خنده وارد کردین بخرم؛ ضمناً خیلی هم دلم می خواست با شماها که آدمای خنده روی شوخ طبعی هستین شوخی کوچولوئی کرده باشم... خوب دیگه، شوخی بی وسائلم طبعاً این جوری از آب درمیاد.

در را به شدت بهم زدم خودم را به منزل رساندم و در صفحۀ آخر دفترهائی که همه شان را با فلسفۀ حیات انباشته ام نوشتم:

                                          زندگی، شوخی تلخی است!

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: جمعه 9 آبان 1399 - 09:15
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2114

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1002
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049793