در این موقع چشمم به چیزی افتاد که حالم را دگرگون ساخت: شیطان پهلوی ویلهلم ایستاده بود! چقدر با هم فرق داشتند! شیطان مطمئن به نظر می رسید و روح نشاط از چشم و چهره اش می تابید، و حال آنکه ویلهلم فوق العاده مأیوس و گرفته می نمود. حالا دیگر من و زپی خیالمان راحت شد و پیش خود گفتیم که اکنون او در جایگاه شهود قرار می گیرد و طوری حرف می زند که قاضی و مردم همه تصدیق کنند که مثلاً سیاه سفید و سفید سیاه است و یا هر رنگی که بگوید همانست و جز آن نیست. به اطراف نگاه کردیم که ببینیم غریبه هایی که در محکمه بودند راجع به او چه نظری دارند – چون می دانید که شیطان بسیار زیبا بود و در حقیقت جمالش چشم را خیره می کرد. ولی با همۀ اینها کسی به او توجهی نداشت و ما فهمیدیم که شیطان نامرئی است.
وکیل مدافع داشت آخرین کلمات خود را بر زبان می راند. هنگامی که او مشغول حرف زدن بود، شیطان در بدن ویلهلم حلول کرد. وارد بدن ویلهلم شد و ناپدید گشت؛ بعد، هنگامی که روح او از دریچۀ چشمان ویلهلم تابیدن گرفت، وضع به کلی دگرگون شد.
وکیل مدافع با لحن جدی و موقر حرف خود را تمام کرد. بعد به پول اشاره کرد و گفت:
عشق به این چیز که می بینید ریشۀ همۀ مصائب و معاصی است. آری این وسوسه کنندۀ دیرین، اکنون آنجا قرار گرفته و سرخی شرم آخرین پیروزی خود را در چهره دارد. آخرین پیروزی او عبارتست از ریختن آبروی یک نفر خادم درگاه الهی و دو کودک زبان بسته که در ارتکاب این جرم با او شرکت داشته اند. بگذارید همگی امیدوار باشیم که اگر از این پول بزبان می آمد اکنون در محضر محکمه اعتراف می کرد که از میان پیروزیهایش این پیروزی از همه پست تر و غم انگیزتر است.
وکیل سرجای خود نشست. ویلهلم برخاست و گفت:
از شهادت طرف مدعی بنده این طور می فهمم که ایشان پول مورد بحث را بیش از دوسال پیش در جاده ای پیدا کرده اند. اگر اشتباه می کنم گفتۀ مرا اصلاح کنید، قربان.
ستاره شناس گفت که ویلهلم درست فهمیده است.
دیگر این که آن پولی که به ترتیب معروض پیدا شده، از هنگام پیدا شدن تا تاریخ معین، یعنی آخرین روز سال گذشته، از دست ایشان خارج نشده است. اگر اشتباه می کنم حرفم را اصلاح کنید، قربان.
ستاره شناس با سر تصدیق کرد. ویلهلم رویش را بطرف رئیس محکمه کرد و گفت:
پس اگر من ثابت کنم که پول حاضر آن پول مورد بحث نیست، آیا عدم تعلق پول حاضر به ایشان ثابت نخواهد شد؟
«مسلماً ثابت خواهد شد. اما این امر خلاف رویه است، زیرا در صورتی که شما چنین شاهدی می داشتید موظف بودید که به اطلاع وی برسانید و او را در اینجا حاضر کنید تا....» رئیس محکمه حرف خود را قطع کرد و با سایر قضات به مشاوره پرداخت. در این موقع آن وکیل دیگر خشمگین برخاست و نسبت به وارد کردن شهود جدید در این مرحله از دعوی اعتراض کرد.
قضات به این نتیجه رسیدند که اعتراض او وارد است و هیچ شاهد جدیدی نباید وارد دعوی شود.
ویلهلم گفت: ولی موضوع بحث من شاهد جدید نیست بلکه چیزی است که قبلاً نیز تا حدی مورد مطالعۀ محکمه قرار گرفته است؛ موضوع بحث من عبارتست از خود این سکه ها.
سکه ها؟ سکه ها چه می توانند بگویند؟
می توانند بگویند که همان سکه هایی که متعلق به ستاره شناس بوده اند نیستند. می توانند بگویند که در ماه دسامبر گذشته وجود نداشته اند. تاریخ روی آنها می تواند این حقیقت را نشان دهد.
و نشان هم داد! هنگامی که وکیل و قاضی سکه ها را برداشتند و نگاه کردند و اظهار تعجب کردند، محکمه به شدت به تکان آمد. همه به زیرکی ویلهلم که این فکر خوب درست به موقع به خاطرش رسیده بودند آفرین می گفتند. سرانجام دستور بر قراری نظم داده شد و محکمه اعلام کرد که:
همۀ سکه ها بجز چهارعدد، دارای تاریخ سال جاری هستند. محکمه همدردی فراوان خود را نسبت به متهم ابراز میدارد و از اینکه وی که یک نفر بی گناه است به علت سوءتفاهم تأسف باری به ناحق دچار حبس و تحقیر گشته مراتب تأسف عمیق خود را اعلام می کند. دعوی مختوم است.
بدین ترتیب برخلاف تصور آن وکیل مدافع پول بزبان آمد. قضات ازجا برخاستند و تقریباً به سوی مارگت آمدند که با او دست بدهند و باو تبریک بگویند و سپس با ویلهلم دست بدهند و او را تحسین کنند. شیطان از جسم ویلهلم خارج شده بود و در گوشه ای ایستاده با علاقۀ تمام ناظر اوضاع بود. مردم از همه طرف از میان او می گذشتند و هیچ متوجه بودن او در آنجا نبودند. ویلهلم نمی توانست توضیح بدهد که چرا فقط در آن لحظه به فکر تاریخ روی سکه ها افتاد و قبلاً این موضوع به فکرش خطور نکرده بود. می گفت که ناگهان، مثل اینکه به من الهام شده باشد، این فکر از خاطرم گذشت؛ زیرا با آنکه سکه ها را وارسی نکرده بودم انگار می دانستم که حسابم درست است. این گفته درستکاری و راستگویی او را نشان می داد و شایسته و برازندۀ ویلهلم بود. هرکس دیگری بجای او بود مدعی می شد که قبلاً فکرش را کرده بودم، ولی نگه داشته بودم که مردم را غافلگیر کنم.
اکنون دیگر ویلهلم قدری از درخشش و جلا افتاده بود؛ البته نه زیاد، ولی به خوبی پیدا بود که چشمانش دیگر آن تابش و تلالؤ را ندارد. اما هنگامی که مارگت آمد و او را تحسین و تمجید کرد و از او تشکر نمود بی اختیار گفت که از داشتن تو بخود می بالم، باز تقریباً همان جلوه و جلا از چشمان ویلهلم تابیدن گرفت. ستاره شناس بور شده ناسزاگویان از آنجا دور شد و سلیمان اسحق پول را برداشت و برد. اکنون دیگر این پول بطور قطع و یقین به کشیش پطر تعلق داشت.
شیطان رفته بود. من اینطور فکر کردم که لابد اکنون در زندان حاضر شده است که خبر برائت را به زندانی برساند و درست هم فکر کرده بودم. مارگت و بقیۀ ما با حد اعلای سرعت خود و با شوق و شادی فراوان به طرف زندان راه افتادیم.
و اما کاری که شیطان کرده بود از این قرار بود: شیطان در برابر کشیش بیچاره حاضر شده اعلام کرده بود که «محاکمه به پایان رسیده و تو به حکم محکمه الی الابد به عنوان یک نفر دزد آبروی خود را از دست دادی!»
این ضربت عقل را از سر پیرمرد بیچاره پرانده بود. ده دقیقه بعد که ما رسیدیم پیرمرد داشت با وقار و طمانینۀ فراوان در اطاق قدم می زد و به نگهبانان و زندانبانان فرمان می داد و آنها را ندیم عالی مقام و شاهزاده فلان و امیر بهمان و دریا سالار و سپه سالار و از این قبیل مهملات می نامید و در عالم خود خوش بود. پیرمرد بیچاره پیش خود خیال می کرد امپراطور است!
مارگت خود را در آغوش او افکند و گریست و ناظران به قدری متأثر شدند که نزدیک بود قلبشان در سینه از حرکت بازایستد. کشیش مارگت را شناخت، اما علت گریۀ او را نمی فهمید. با دست روی شانۀ مارگت زد و گفت:
گریه مکن عزیزم، بیاد داشته باش که کسانی ناظر گریۀ تو هستند و شایستۀ وارث تاج و تخت امپراطوری نیست که در انظار دیگران اشک بریزد. مشکل خود را به من بگو – من آن را آسان خواهم ساخت. هیچ کاری نیست که از حدود توانایی امپراطور خارج باشد. بعد نگاهی به اطراف انداخت و اورسولای پیر را دید که با پیش بند خود اشکهایش را پاک می کرد. از دیدن این منظره متحیر شد و پرسید:
ترا چه می شود؟
اورسولا در میان هق هق گریه به او گفت که از اینکه او را «اینطور» می بیند حالش دگرگون می شود. کشیش لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد مانند کسی که با خود حرف می زد گفت:
این دوشس خوش پوش موجود پیر جالبی است. نیتش خوب است، اما همیشه عذاب می کشد و نمی تواند مشکل خود را برای دیگران توضیح بدهد. علتش اینست که خودش هم نمی داند.
همین که چشمش به ویلهلم افتاد گفت: آه، امیر هندوستان! گمان می کنم این شما هستید که خیال شاهزاده خانم را ناراحت کرده اید. نگران نباشید، اشکهای او خواهد خشکید و او در تاج و تخت شما سهیم خواهد شد و هر دوی شما تاج و تخت مرا به ارث خواهید برد. خوب، شهبانوی کوچولو، اکنون از من راضی هستی؟ حال می توانی لبخند بزنی، اینطور نیست؟
سپس مارگت را نوازش داد و او را بوسیذ به قدری از خودش و از دیگران راضی و خرسند بود که آنقدر به دیگران ابراز تفقد می کرد باز در نظرش کم بود. شروع کرد از چپ و راست به بخشیدن ممالک و مستملکات و این چیزها کوچکترین نصیب درآن میانه از یک امیرنشین کمتر نبود. سرانجام وقتی او را وادار ساختند که به خانه برود با طمطراق فراوان به راه افتاد و هنگامی که جمعیت بیرون زندان متوجه شدند که کشیش چقدر خوشش می آید که برایش هورا بکشند، تا دلش می خواست برایش هلهله کردند و او هم با تعظیمهای بزرگورانه و لبخندهای با وقار جواب می داد و مکرر دستش را دراز می کرد و می گفت:
رستگار شوید، ای رعایای من!
صحنه به قدری رقت انگیز بود که من تا آن هنگام نظیرش را ندیده بودم و مارگت و اورسولا در تمام راه گریه می کردند....
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در بیگانه ئی در دهکده - قسمت آخر مطالعه نمایید.